به گزارش ایسنا، مریم واعظپور، گوینده پیشکسوت رادیو، با وجود بازنشستگی، هنوز حضوری پررنگ در رادیو دارد.
او که مجری برنامههای ادبی مانند «هزاره ادب پارسی» است، به چنان مهر و محبتی میان همکارانش شهره است که برخی دوست دارند او را «مادر» صدا بزنند. محمدباقر رضایی در طنزوارهای اختصاصی برای ایسنا، در ۲۲ پرده، تصویری زنده و ماندگار از این بانوی دوستداشتنی رادیو ترسیم کرده است.
او سالها قبل بازنشسته شده اما همچنان برنامههایی را در رادیو اجرا میکند و آنقدر شور و حال دارد که به نظر میرسد نمیتواند دور از رادیو زندگی کند.
این گوینده پیشکسوت، مجریِ برنامههای ادبی است و یکی از این برنامهها که از رادیو فرهنگ پخش میشود «هزارهی ادب پارسی» نام دارد که نویسندهاش محمدباقر رضایی است.
رضایی میگوید: مریم واعظپور گوینده صمیمی و مهربان رادیو آنقدر دوست داشتنی است که گاهی احساس میکنی میشود به او گفت: «مادر!»
رضایی که یادوارههایی درباره مفاخر، مشاهیر و بزرگان رادیو مینویسد تا به صورت کتابی چند جلدی منتشر شود و تاریخ شفاهیِ رادیو باشد، این بار سراغ مریم واعظ پور رفته و طنزوارهای درباره او نوشته.
این طنزواره که اختصاصی برای ایسنا ارسال شده را زمزمه کنیم:

مریم واعظپور؛ رادیو، زندگی و آبتنی در حوضچه ی اکنون (در ۲۲ پرده)
پرده اول:
آن بانوی دوست داشتنی
آن صدای شیرین و شنیدنی
آن گوینده ذاتی و طبیعی
آن مادرِ نسیم رفیعی
آن که جوان های رادیو را هم مادر بود
و آنها را در سختیها یاور بود.
جوانها او را مشاور خود میدانستند
و نصیحتهایش را روی چَشم میگذاشتند.
بامزهگیهایش «اسرارِ مگو» بود
و همکاری با او برای خیلیها آرزو بود.
بر کارش تسلط داشت
و به همه به طریقی لطف داشت.
خیلی بجوش بود
و بسیار چایی نوش بود.
نقاب بر چهره نداشت
و تظاهر و غیره ... نداشت.
حالتی مشدیوار داشت
و گویی مُهرهی مار داشت.
کمی ورپریده و بلا بود
ولی جیگرش از طلا بود.
خدا حتماً به او عنایت دارد
که او این همه ملاحت دارد.
پرده دوم:
برای شادی همیشه حوصله داشت
و از افسردگی فاصله داشت.
قید و بندهای الکی را طرد میکرد
و دعوتِ تهیهکنندههای اخمو را رد میکرد.
با مدیران بداخلاق نمیساخت
و هزینهاش را هم میپرداخت.
اغلبِ رادیوییها دوستش داشتند
و در احترام به او کم نمیگذاشتند.
از دورویی و ریا فارغ بود
و در دفاع از حرکاتش قاطع بود.
البته به حریمها عنایت داشت
و به قوانین آنتن ارادت داشت.
خوشمزگیهایش روی آنتن، فاخر بود
و به تاثیر گذاشتن روی شنونده، قادر بود.
آن و جانش شوریده بود
و از بعضی نظم های رسمی بُریده بود.
رهاییِ خاص داشت
و در انتخابها وسواس داشت.
تجسمِ صراحت بود
و زنی ساده و راحت بود.
خیلی شور و حال داشت
و روحیه ای زلال داشت.
پرده سوم:
خیلی شوخ و بامزه است. به خودم جرأت دادم بپرسم: خانوم واعظپور، این مدتی که تو رادیو بودین، کسی عاشقتون نشد؟ کسی بِهِتون گیرِ آنچنانی نداد؟
طنّازانه گفت: نه، نه، هیچکس به من گیر نداد!! هیشکی هم عاشقم نشد!!
پرده چهارم:
خودش میگوید: من آدمِ چِرت و پِرت گوییام!
یکی از ویژگیهای او (ویژگیای که همه دوست داشتند و آن را از جمله شوخی های بامزه اش می دانستند) این بود که به دوستان و همکارانِ خیلی عزیزش لقبهای خاصی میداد.
لقب هایی که به نظر میرسید بیتربیتی است، ولی غَرَض این نبود.
او این لقبها را مثل نُقل و نبات به کار میبرد و شیرینی ایجاد می کرد.
مثلاً به طرف می گفت: عوضی چطوری؟
یا: بی شعور کجا بودی! پیدات نیست!!
یک روز، یکی از بچههای هماهنگیِ رادیو به او التماس کرد که: خانم واعظ پور، میشه به منم بگید بی شعور؟
گفت: ببین!! حالا حالاها کار داری! کلی باید ریاضت بکشی تا به اون مقام برسی! هنوز زوده بِهِت بگم بی شعور...!
پرده پنجم:
یک روز به من پیام داد که: رضایی! کم کم تو هم داری جزو اون دسته میشی که برام خیلی عزیزن! دیگه از این به بعد باید به تو هم بگم: بیشعور، یا عوضی!!
گفتم: باعثِ افتخاره! دم شما گرم!
پرده ششم:
از الهام شوقی، گویندهی خوش بیان و پیشکسوت رادیو خواستم در مورد واعظ پور نظر بدهد.
گفت: وای وای... خانم واعظ پورِ شیرین زبان!؟
گفتم: بله
گفت: نه، نه، از من نخواین راجع به ایشون چیزی بگم!
-- چرا؟
-- چون کاملاً منشوری ان!
-- چطور؟
-- این سالها هر بار که تو استودیو یا راهروهای رادیو ایشونو می دیدم، منو می کشیدن کناری و یواش میگفتن: شوقی جان، بیا برات یه جوک جدید دارم.
منم می گفتم: نه، نه، خواهش می کنم! جوک های شما رو اصلاً نمیشه شنفت. بدآموزی داره!!
میخندید و چشماشو گِرد میکرد و میرفت.
ایشالله هر جا هست سلامت باشه و همچنان در حالِ گفتنِ جوک های بانمک!

پرده هفتم:
برخی از دوستان، سیر و سلوک مریم واعظپور را مصداقِ این بیت صائب تبریزی می دانند (البته بیت را با کمی تغییر نقل می کنند).
می گویند: «گر پشتِ پا به عالَم واقع نمی زنی -- یک عمر در شکنجهی این کفشِ تنگ باش).
و اضافه میکنند که: شیطنت های واعظ پور احتمالاً پشتِ پا زدن به ناراحتی ها و گرفتاریهای عالَمِ واقع است!!
الله اعلم!!
پرده هشتم:
از او پرسیدند: به برنامه های خودتان (ضبطیها) گوش می کنید؟
گفت: سالها قبل گوش می دادم، ولی الان چون گرفتاریهام زیاد شده، وقت نمی کنم گوش بِدم.
پرده نهم:
در مصاحبه با جام جم گفته است: چون دیدم دخترم نسیم رفیعی هم علاقهمند به کار در رادیوست، اجازه دادم وارد این کار شود. سالها در رادیو جوان کار کرد و من گاهی به او تذکر میدادم که: تو هم داری شبیه اون گویندههایی می شی که دائم رو آنتن جیغ جیغ می کنن!
خوشبختانه پذیرفت و راه خودش را پیدا کرد.
پرده دهم:
در همان مصاحبه، انتقادهای دخترش(نسبت به خودش) را هم نقل کرده است.
می گوید: گاهی دخترم هم به من ایراد می گیرد و از فلان اجرایم انتقاد می کند.
به او میگویم: آره درست می گی! ولی بعضی از برنامهها رو مخصوصاً اونطور اجرا میکنم!
پرده یازدهم:
سالها قبل سرِ برنامهای زنده، تهیهکننده با اشاره دست از او چیزی خواست.
او که دیر به آنتن رسیده بود و استرس داشت، گفت: زِرت و پِرت نکن ببینم!!
ناگهان صدابردار داد زد: آنتن! آنتن!
اما زِرت و پِرتِ او پخش شده بود و برای جبران آن هیچ کاری نمی شد کرد.
گریهاش گرفته بود.
تهیه کننده برای او خط و نشان می کشید و او برای صدابردار.
اما این عکسالعمل باعثِ نشد که مدیران رادیو از خطای او بگذرند.
یک برگهی توبیخی روی پروندهاش ثبت شد.
پرده دوازدهم:
از سحر جولایی تهیهکننده صمیمیِ رادیو خواستم درباره سوژهام خاطره بامزهای تعریف کند.
او بعد از تمجید فراوان از توانایی و هنرمندیهای عجیب و غریب سوژه، گفت: من کار کردن با خانم واعظپور رو خیلی دوست دارم. خانم واعظپور جزو کساییه که من وقتی تو کلاس های آموزشی میخوام تدریس کنم و ویژگی های یک گوینده ی خوبو بگم، ایشونو مثال میزنم.
بچهها تو رادیو با ایشون خیلی راحت بودن و احساس صمیمیت می کردن، چون با عوامل، شوخی های جالبی می کرد.
مثلاً ما یک صدابرداری داشتیم به نام آقای "آبیور"!
خانم واعظپور باهاش شوخی میکرد و میگفت «ببین! فامیلیت خیلی سخته، من حوصله ندارم این اسمو بگم. یا باید بگم سبزآبی، یا آبی سبز؛ یکیشو انتخاب کن من همونو بگم!»
این شوخی اونقدر تکرار شد که دیگه خانم واعظ پور یادش رفته بود فامیلیِ واقعی صدابردارمون چیه.
آقای آبیور هم از اینکه خانم واعظپور اینطوری اونو مطرح می کرد لذت می برد.
من یک دستیار هم داشتم که فامیلیِ سخت و عجیبی داشت.
خانم واعظ پور بِهِش می گفت: این چه فامیلیه تو داری!! اگه میذاشتن «جَغول بَغول» راحتتر بود.
فضای استودیو که گاهی استرس زیادی داره با این شوخیهای خانم واعظ پور به خوبی و خوشی میگذشت!
پرده سیزدهم:
ژاله صادقیان، گوینده نامدار رادیو در سالهای دور، برایم نوشت: من با مریم خیلی نزدیک و صمیمیام. اینقدر چیزهای گفتنی و قابل پخش و غیر قابل پخش بین ما هست که نمی دونم اصلاً چی بگم.
داشتنِ رفیقی مثل مریم یه موهبته. زندگی در حوضچه اکنون رو من از او آموختم. فقط باید این بیت رو در پاسخ شما بگم که در وصف مریمه: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم -- چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
پرده چهاردهم:
انسیه سمیعپور، تهیهکننده و یکی از مدیران بازنشسته رادیو سلامت میگوید: کار کردن در کنار خانم واعظپور خیلی خوش میگذشت.
شوخیهاش، مهربونیهاش و محبتهای بیدریغش هیچ وقت از یادم نمیره!
واقعاً عشق خالص بودن.
یه وقتایی من بِهِش میگم اگه بخوان الاههی عشق و محبتو درست کنن شبیه شما می شه!
من دیگه چی بگم؟
از سخاوتش، از دست و دلبازیش، از این که چقدر به فکر همه ست، از این که هیچ وقت تنها نمی ذاره آدمارو در شرایط سخت روحی و عاطفی و مشکلات!؟
از چی بگم؟
من واقعاً اینا رو ازش دیدم.
روی بازِشو، درِ بازِ خونه شو، همه رو دیدم.
حالا یه خاطره ی بامزه ازش می گم، ولی تو رو خدا ننویسین...!

پرده پانزدهم:
مجید آیینه، صدابردار پیشکسوت رادیو خاطره بامزهای از سوژه ما تعریف میکند.
میگوید: ما با مرحوم جواد مانی در رادیو پیام شیفت داشتیم.
خانم واعظپور گوینده شیفت بود.
حالا شما ببینید دوتا آدم که هر دوشون طنز خالص بودن، با هم چه کارها میکردن.
آقای مانی با همه شوخی داشت و بد جوری سر به سرِ آدما میذاشت.
با خانم واعظ پور از همه بیشتر شوخی می کرد، چون خانم واعظ پور هم بدجوری جوابشو می داد. البته همه اینا کاملاً دوستانه و خودمونی بود.
یادمه بعضی وقتا دادِ خانم واعظپور درمیاومد و کلماتی بارِ آقای مانی می کرد که تو قوطیِ هیچ عطاری پیدا نمیشد!
یه بار آقای مانی برای تلافیِ این کلمات، به من گفت: مجید، بیا امروز حال واعظ پور و بگیریم!
بِهِشون گفتم: آقای مانی! خواهش میکنم منو قاطیِ شوخیهاتون نکنین. من حوصله تلافیهای خانم واعظپور و ندارم. ولی حالا هر کاری میخواین، بکنین، به شرط این که من گیرِ خانم واعظ پور نیفتم.
گفت: تو رو سَنَنَه مجید!! من میخوام اذیَتش کنم، تو فقط دستور تهیهکننده رو اجرا میکنی، هیچ تقصیری نداری.
ناچار گفتم: چَشم، چه کار کنم؟
گفت: کاری کن که صداش رو آنتن نباشه، ولی خودش فکر کنه رو آنتنه! منم یه تصنیف پخش میکنم.
گفتم: اطاعت!
خانم واعظپور که پشت میکروفون نشست، من دستور تهیهکننده رو اجرا کردم.
آقای مانی به خانم واعظپور اشاره کرد شعر برنامه رو بخونه.
خانم، بنده خدا، با اون دقت و آب و تابِ همیشگیش شروع کرد به خوندن.
چند بیت که خوند، آقای مانی زد رو «تاک بَک» گفت: خراب خوندی، از اول ...
خانم واعظپور مات و متحیر، با رنگ پریده گفت: مگه رو آنتن نیستیم!
آقای مانی خیلی جدی گفت: مگه قرار بود رو آنتن باشیم خانوم!! اگه بودیم که آبرومون به باد رفته بود. من میخواستم امتحانت کنم ببینم دُرست میخونی یا خرابکاری میکنی، برو از اول...!
آقا، کارد به خانم واعظپور میزدی خون در نمیاومد.
چند تا فحش آبدار به آقای مانی داد، به منم چپ چپ نگاه کرد.
بِهِش با دست اشاره کردم تقصیرِ اینه، من بیگناهم!
می خواست میکروفنو پرت کنه طرفِ آقای مانی، ولی همون موقع تصنیفی که رو آنتن بود تموم شد.
آقای مانی گفت: دختر، عصبانی نشو حالا، بخون!
خانم واعظ پور تردید داشت.
نمی دونست این دفعه واقعیه، یا بازم شوخیه!
من یواشکی بدون این که آقای مانی متوجه بشه، بِهِش اشاره کردم که: بخون، واقعیه!
پرده شانزدهم:
احمد خدابنده برنامهساز جوان رادیو، در یک کلام گفت: خانم واعظ پور برای همه، مخصوصاً برای من یه مادره! و من براشون احترام خاصی قائلم.
خاطرهای هم ازشون دارم که مربوط به سیگاره، ولی دوست ندارم بگم.
گفتم: حالا بگو ببینم چی بوده!
(خاطرهی با نمکی گفت)
گفتم: جالب بود، ولی انتشارِ بمونه شاید وقتی دیگر...!
پرده هفدهم:
از علیرضا تابان گویندهی پُرشور و حال رادیو پرسیدم: درباره خانم واعظ پور چی داری؟
گفت: فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!
گفتم: معنی کن!
گفت: خانم واعظ پور در عین کوچولو موچولو بودن، ماشالله خیلی تیز و بُزه!
کافیه شما بِهِش حرفی بزنی، بیچارهات می کنه.
ایشون درسته که در اجرای برنامههای ادبی توانایی خاصی داره، به همون اندازه شیطونه و یه جا بند نمی شه!
من هر وقت باهاشون برنامه داشتم، میموندم که از جواباش گریه کنم یا بزنم تو سرِ خودم.
تو سرِ ایشون که نمیتونستم بزنم.
یک دفعه، چیزی بِهِت میگه که تو محیط رادیو نمی شه جوابشو داد.
باید بیرون گیرش بیاری و تلافی کنی.
بطور کلی ایشون یه آدم نُقلیِ بامعرفته.
خیلی لوطیه. خیلی مشدیه.
اینجوری بگم: یه لاتِ بامَرامه!
پرده نوزدهم:
مهمترین اشتباه خودش را روی آنتنِ زنده، آن اشتباهی میداند که سرِ برنامه اذانِ رادیو مرتکب شد.
تهیهکنندهاش مرحوم جواد مانی بود و چون زیاد با هم شوخی می کردند، اعلامِ زمانِ نیایش و تلاوتِ قبل از اذان را جا به جا گفت!
صدایش پخش شد و هیچ کاری برای اصلاح آن از دستشان بر نمی آمد.
رادیو به اشتباهاتی اینچنین، خیلی حساس است.
گریهاش در آمده بود و تهیهکننده هم خیلی ترسیده بود.
برای هر دوشان نامه ی توبیخی آمد.
پرده بیستم:
سارا عشقینیا، مجریِ رادیو تلویزیون و یکی از مدیران خوش برخورد رادیو تعریف می کند: اولین باری که خانم واعظ پور رو از نزدیک دیدم، موقعی بود که دخترشون زایمان کرده بود و اومده بود خونهی مادرش.
من رفتم اونجا بِهِشون تبریک بگم.
خانم واعظپور هم که اولین بار منو میدید، جلوم کمی گارد گرفته بود.
ولی وقتی نشستیم و صحبت کردیم، دیگه مگه وِلمون میکرد.
بلند شدم خداحافظی کنم.
گفت: نه، نه، باید ناهار بمونی.
من از اونجایی که نشسته بودم آشپزخونه رو میدیدم.
هیچ قابلمهای روی گاز نبود.
نمیدونستم چه کار کنم.
فکر کردم شاید تعارف میکنه، ولی بلافاصله بلند شد رفت از یخچال یک بسته مرغ دراُورد شروع کرد به غذا درست کردن!
چارهای نداشتم که بمونم.
مشغول صحبت با نسیم شدم و سرمون گرم بود که ناگهان دیدیم میزو چیده و غذا رو حاضر کرده.
جاتون خالی، وقتی خوردم دیدم عجب دستپختی!
باور نمی کردم خانم واعظ پور آشپز خوبی باشه و غذاش هم مثل خودش بامزه باشه!

پرده بیست و یکم:
راحله سادات آجودانی خبرنگار رادیو، یک بار برای گرفتنِ گزارش از پشت صحنه یکی از برنامههای واعظ پور به استودیو رفته بود.
آن روز دختر کوچکش «زینا» را هم با هزار جور نامه نگاری توانسته بود به رادیو بیاوَرَد.
او را هم به استودیو آورده بود.
خانم واعظپور روی صندلی نشست که مصاحبه کند.
زینا رفت به او گفت: بلن شو، من میخوام بشینم! یالله!
خانم واعظ پور از روی صندلی بلند شد و جایش را به زینا داد.
گفت: هیچکس تا حالا جرأت نکرده بود تو رادیو به من بگه از جات بلند شو، این فسقلی منو از جام بلند کرد.
پرده بیست و دوم:
خیلی ناز بود
و خانمی بساز بود.
زیاد کار قبول نمیکرد
و استرس به خودش بار نمی کرد.
آنقدر صمیمی و باز بود،
که احوالپرسی با او گاهی خطرساز بود.
محبتش کاملاً مادرانه بود
و دوستیاش خالصانه بود.
عشقِ به تمام معنا بود
و قیافهاش هم رعنا بود.
همکاری با او لذت داشت
و از منظر عمومی هم عزت داشت.
همدم و مشاور همکاران بود
و همیشه برای گرفتاری دیگران نگران بود.
هر جا هست خدا نگاهش کند
و از همه نظر «رو به راهش» کند.
و امیدوارم همیشه گوارا باشد
و همچنان شیرین برای فرهادها باشد.»
انتهای پیام










