آزادسازی سوسنگرد از زبان زنی که همه چیز را دید
ناهید کمی مکث میکند و میگوید: محله سبحانیه هنوز هم وقتی نامش برده میشود، دلم میلرزد. آن روز شهید سبحانی تنها ماند؛ با یک تفنگ در برابر موجی از دشمن. هر شلیک او توهم تعداد بیشتر را برای دشمن ایجاد میکرد، اما وقتی فهمیدند تنهاست، محاصره شد و زنده سوزانده شد. حماسهاش هنوز در قلب سوسنگرد زنده است.
خلاصه خبر
آزادسازی سوسنگرد از زبان زنی که همه چیز را دید
ناهید کمی مکث میکند و میگوید: محله سبحانیه هنوز هم وقتی نامش برده میشود، دلم میلرزد. آن روز شهید سبحانی تنها ماند؛ با یک تفنگ در برابر موجی از دشمن. هر شلیک او توهم تعداد بیشتر را برای دشمن ایجاد میکرد، اما وقتی فهمیدند تنهاست، محاصره شد و زنده سوزانده شد. حماسهاش هنوز در قلب سوسنگرد زنده است.
به گزارش فارس، سوسنگرد؛ هوای خانه بوی چای تازهدم دارد؛ بویی آرام و آشنا که در تضاد کامل با سنگینی فضای روایت مینشیند. پردهها نیمهکشیدهاند و نور کمرنگ آبان، با احتیاطی عجیب از میان تارهای آن عبور میکند و روی قالی میافتد. ناهید حسینیمقدم روی صندلی چوبی نشسته است؛ قامتش صاف، دستانش روی هم قرار گرفته و نگاهش که در ابتدای گفتوگو آرام است، به آرامی به نقطهای دور میرود؛ نقطهای که انگار سالها پیش در حوالی محله «سبحانیه» جا مانده است.وقتی شروع به سخن میکند، صدایش نه لرزان است و نه پرطنین؛ صداییست که سالها روایت را در سینه نگه داشته و اکنون با وقار و اندوهی پخته از لابهلای واژهها بیرون میآید.آزادسازی سوسنگرد برای ما فقط یک تاریخ نیست؛ یک زخم است، اما زخمی روشن. زخمی که بر زنده بودن شهر شهادت میدهد.این جمله آغاز دریچهای میشود به شهری که چهلوچند سال پیش در محاصره نفس میکشید.
سوسنگرد، شهری که داشت خفه میشد
ناهید تصویر آن روزها را «غبارآلود» توصیف میکند؛ نه فقط غبار شن و دود، بلکه غبار اضطرابی که بر تمام خانهها نشسته بود. در محاصره، روز با صدای خمپاره آغاز و با صدای سوت گلوله پایان مییافت. شبها تاریکتر از همیشه بودند و سکوت میان حملات، وحشتی سنگینتر از خود آتش داشت.ناهید میگوید: هیچکس نمیدانست روز بعد چگونه خواهد بود. تنها چیزی که همه میدانستند این بود که باید بمانند؛ زن و مرد، پیر و جوان. شهر با تکیه بر انسانهایی زنده مانده بود که هرکدام تکهای از مقاومت این خاک بودند.او از همسایگانی میگوید که چراغ خانهها را پوشانده بودند، از مادرانی که برای کودکان نان خشک پنهان میکردند، از مردانی که با کمترین سلاحها گشتی میدادند و از نوجوانانی که با ظرفهای آب از کوچه به کوچه میدویدند.و بعد، آرام آرام میرسد به خاطراتی که هنوز مثل صدای یک انفجار در جانش طنین دارد.
یک نفر در برابر یک گردان
ناهید کمی مکث میکند. انگار واژهها باید از صافی درونی عبور کنند تا شکل بگیرند.محله سبحانیه، هنوز هم وقتی نامش برده میشود، چیزی در درونم میلرزد. آنجا بود که شهید سبحانی تنها ماند.در خانه، نور روی صورتش میافتد و خطوط اندوه را پررنگتر میکند. انگشتانش در هم قفل میشود؛ گویی برای روایتِ آنچه قرار است بگوید، نیاز به استواری بیشتری دارد.آن روز، تعداد زیادی از نیروهای شهر به سمت نقاط درگیری رفته بودند. اما شهید سبحانی ماند تا مراقب رودخانه باشد. از همانجا بود که متوجه شد چند تن از نیروهای بعثی در حال عبورند. تنها سلاحش یک تفنگ بود اما روح او چیزی از یک گردان کمتر نداشت.او لحظهای کوتاه سرش را تکان میدهد و ادامه داد: چند شلیک کرد و هر بار جابهجا شد. میخواست دشمن گمان کند تعدادشان زیاد است. صداها در نیزار میپیچید و از دور این توهم را ایجاد میکرد که یک گروه کامل در کمین است.صدای ناهید پایین میآید، ولی سنگینیاش بیشتر میشود: اما دشمن دیر یا زود فهمید تنهاست. یک گردان برای محاصره یک نفر. این صحنه، از آن دست صحنههاییست که عقل از درک آن عقب میماند. محاصرهاش کردند، گرفتند و زنده سوزاندند.نگاهش ثابت میماند. پلک نمیزند. گویی در همان لحظه سوختن، در همان دود، در همان فریاد بیصدای آن نوجوان محله، گیر کرده باشد.با صدای غمزده میگوید: این تصویر هنوز هم از ذهن هیچیک از اهالی آن منطقه بیرون نرفته است. گاه تصور میکنم خاک محله سبحانیه هنوز بوی شهادت سبحانی را در خود دارد.
فرماندهای که لباس دامادیاش جا ماند
سکوت کوتاهی فضای خانه را فرا میگیرد؛ سکوتی شبیه آن چند ثانیه پیش از اصابت خمپاره، پر از معنا و انتظار. سپس ناهید با صدایی آهستهتر ادامه میدهد: شهید شریفی چند روز مانده به عروسیاش بود. خانهشان پر از رفتوآمد و شور جوانی. اما جنگ تمام برنامهها را به هم ریخت. با شروع درگیریها، همسرش، زنی آرام و متین، تمام مدارک سپاه و اسلحهها را جمع کرد و در ماشین گذاشت تا به شهر برساند. جایی که نیروهای ستون پنجم حضور داشتند، او را شناختند.ناهید انگار دوباره شاهد آن صحنه میشود: یکی از آنها عکس امام را از دستانش گرفت و به صورت فرمانده تف کرد. جسارتی که شدت توحشش بیشتر از هر گلولهای بود.شهید شریفی را همانجا زدند. مجروح شد. برده شد. همسرش هم اسیر شد. سالها گذشت تا بازگردد اما فرمانده بازنگشت. هنوز هم مفقودالاثر است؛ گویی بخشی از وجود شهر با او در دل خاکهای بینشان جا مانده است.رنجهایی که با آزادی معنا یافتنددر این بخش از روایت، صدای ناهید صلابت بیشتری پیدا میکند؛ صلابتی از جنس ایمان زنی که رنج را دیده و عبورش را فهمیده است.
او میگوید: این حوادث برای مردم ما بسیار تلخ بود؛ تلخیای که گاه تا عمق استخوان نفوذ میکرد. اما نتیجه آن مقاومت، آزادی سوسنگرد و بعدتر آزادی خاک ایران بود. و این پیروزی، هرچند بر تلخیها سایه کامل نمیافکند، اما وزنش آنقدر سنگین است که تحمل آن روزها را معنا میبخشد.او نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: همه این جوانان، چه آنها که ماندند و چه آنها که پیش از پیروزی به شهادت رسیدند، راهی جز مسیر امام حسین نرفتند. فداکاریشان از عمق باور بود. باور به اینکه اگر نایستند، حقیقتی بزرگتر فرو خواهد ریخت.
گردانهای زنان سوسنگرد
حسینیمقدم از پشت شیشههای نیمهباز اتاق، با نگاهی که گویی هنوز در سالهای محاصره قدم میزند، روزی را به یاد میآورد که شهید سیدمحمد هاشمینژاد، فرمانده سپاه سوسنگرد، او را به حضور طلبید. هنوز غبار آتش و دود از چهره شهر پاک نشده بود که شهید هاشمی با لحنی آرام اما آکنده از اطمینان گفت: «باید بسیج خواهران را تشکیل دهید. شهر به نیروی شما نیاز دارد.» همین جمله، نقطه آغاز فصلی تازه در تاریخ مقاومت سوسنگرد شد؛ فصلی که زنان شهر در آن نهتنها همراه، بلکه تکیهگاه جبهه بودند.به روایت او، نخستین هستهها به سرعت شکل گرفت و پایههای پنج گردان اصلی در دل همان روزهای پرالتهاب بنا شد: گردان حضرت فاطمه(س) که ستون مرکزی و مادرانه بسیج خواهران بود و بیشترین بار پشتیبانی و سازماندهی را به دوش میکشید؛ گردان حضرت زینب(س) که با روحیهای استوار، مسئولیت امداد، بهداری و رسیدگی به مجروحان را بر عهده داشت؛ گردان حضرت رقیه(س) که نیروی جوانتر و پرتحرکتر بود و مأموریتهای اطلاعرسانی، کمکرسانی سریع و مراقبت از خانوادههای آسیبدیده را پیش میبرد. در کنار اینها، دو گردان دیگر با کارکردهای عملیاتی و پشتیبانی گسترده فعال بودند: گردان فرهنگی ـ تبلیغی خواهران که نقش سنگربان روحیه شهر را داشت، و گردان تدارکات و پشتیبانی خواهران که از دوخت لباس رزمندگان تا بستهبندی مهمات و تهیه نیازهای جبهه را سامان میداد.
او از روزهایی میگوید که زنان و دختران نوجوان، مادران داغدار و حتی زنان سالخورده، در خانههای امن و حسینیهها گرد هم میآمدند؛ دورههای امداد جنگ، کار با بیسیم، تشخیص نیروهای ستون پنجم، شیوههای حفاظت از محلهها و حتی آموزشهای ابتدایی مقاومت شهری را طی میکردند. «بسیج خواهران» در نگاه حسینیمقدم، فقط گروهی از زنان نبود؛ شبکهای زنده و هماهنگ بود که ضربان مقاومت در پشت جبهه را زنده نگه میداشت؛ مجموعهای که شهید هاشمی آن را بنیان گذاشت و زنان شهر با روح ایمان و صبر، آن را به قامت یک سپاه پنهان اما شکستناپذیر برافراشتند.
روزی که شهر دوباره نفس کشید
ناهید از لحظهای میگوید که خبر شکستن حصر سوسنگرد به گوش مردم رسید.آن روز، مردم از خانهها بیرون آمدند، اما با بیم و امید. نه مطمئن بودند دشمن کاملاً عقب رانده شده نه میدانستند چه چیزی پیشِروست. اما نگاهها روشن بود. انگار شهر پس از هفتهها دوباره توانست نفس بکشد.او از صحنههایی میگوید که هنوز هم به یادش میماند: مادرانی که با چادرهای خاکی کودکانشان را در آغوش میگرفتند، مردانی که با صورتهای سیاهشده از دود در کنار یکدیگر مینشستند و اشک میریختند، نوجوانانی که در کوچهها فریاد الله اکبر سر میدادند.هیچچیز در آن روز کامل نبود؛ شهر زخمی بود، خانهها ویران و بسیاری از عزیزان غایب. اما امید زنده بود. امیدی که با خون شهیدانی همچون سبحانی و شریفی معنا پیدا کرده بود.
سوسنگردِ امروز؛ شهری با حافظهای که فراموش نمیکند
ناهید در پایان روایتش به سالهایی اشاره میکند که پس از جنگ سپری شد؛ سالهایی که مردم کوچهبهکوچه، سنگبهسنگ و قطرهبهقطره، شهر را از نو ساختند.هر بار که از کنار رودخانه عبور میکنم، یا وقتی از محله سبحانیه میگذرم، حس میکنم آن جوانان هنوز نفس میکشند. سوسنگرد اگر امروز روشن است، از شعلههایی است که آن روزها در دل انسانهایش روشن شد نه از چراغهایی که بعدتر بر کوچهها نصب کردند.نور عصرگاهی حالا روی صورت او کمرنگتر میشود؛ اما کلماتش هنوز روشناند.در لحظهای که گفتوگو به پایان خود نزدیک میشود، ناهید چشمانش را میبندد و آرام میگوید: ما بعدها فهمیدیم که بزرگترین پیروزی، زنده ماندن روح مقاومت در شهر بود. داغها ماند، اما ارزش آن همه ایستادگی، ماندگارتر بود.
روایتی که هیچگاه آزاد نخواهد شد
و اینجا، گویی روایت، خودش را بیآنکه نیاز به تکلف داشته باشد، به جملات سیدمرتضی آوینی میرساند؛ کسی که زبانش زبان حقیقت جبههها بود: شهیدان زندهاند؛ زندهتر از ما. زیرا حیات حقیقی را در همان لحظهای چشیدند که ما آن را فقط روایت میکنیم.و آنان که رفتند، کاری حسینی کردند و آنان که ماندند، باید کار زینبی کنند؛ وگرنه رسالت ناتمام میماند.در روشنایی آخرین لحظات غروب، این عبارات نه فقط پایان گزارش، بلکه امتداد راهیاند که از محله سبحانیه تا قلب آزادشده سوسنگرد امتداد پیدا کرده است.راهی که رد قدمهای شهید سبحانی، شهید شریفی و تمام جوانانی که جانشان را بر این خاک نهادند، هنوز بر آن دیده میشود.سوسنگرد آزاد شد؛اما روایتش هنوز آزاد نشده است.هنوز باید گفته شود، نوشته شود و در حافظهها بماند.#آزادسازی_سوسنگرد خبرهای دست اول #خوزستان را اینجا بخوانید@khuzestan
09:44 - 26 آبان 1404
نظرات کاربران









