در فیلم «فرانکشتاین» ساخته گییرمو دلتورو، افسانهای کهن با چهرهای نو برمیخیزد؛ گویی جسدی که قرنها در خاک خیال خفته بود، اینک در سینما برق چشمی میگشاید. اینجا دیگر تنها حکایتِ خلقِ موجودی از اجساد مردگان نیست، بلکه بازتاب رنج انسانِ معاصراست. انسان دوران پساانسان که اکنون میان خالق بودن و مخلوق ماندن، سرگردان است. دلتورو، چون کیمیاگری شاعر، از دل ژانر گوتیک، جوهری فلسفی میگیرد و پرسشی کهن را دوباره میپرسد: ما که هستیم؟ و اگر خالقیم، در برابر آفریده خویش چه گناهی مرتکب شده ایم یا چه وظیفهای داریم؟
ویکتور فرانکشتاین، این دانشمند بیقرار، در تمنای عبور از مرگ، پای در حریم خدایان میگذارد؛ میخواهد بر آفرینش مسلط شود، اما هماندم که مخلوقش نفس میکشد، معنا میمیرد. آفرینش او، بهجای آنکه مظهر قدرت باشد، آینه ضعف انسان میشود؛ آینهای که در آن، خالق صورتِ زخمِ خویش را بازمیشناسد. در این آینه، خالق و مخلوق به یکدیگر بدل میشوند: هر دو تنها، هر دو مطرود، هر دو گرفتارِ گناهِ آفرینش. خالق در گریز از مسئولیت و مخلوق در پی معنا و دردمند از نامیرایی:
آن کس که ز دنیا برود حیف بر او نیست
حیف است بر آن کس که ز مُلک عدم آید
دلتورو در این همآغوشی تراژیک، نغمهای مینوازد از افتادن انسان در دام آفرینندگی. انسانی که در پی جاودانگی، از عشق تهی میشود و به دست خویش، خویشتن را در تابوتی از غرور میخواباند. از منظر اگزیستانسیالیستی، فرانکِنشتاین حدیث آدمی است در سیر از یقین به اضطراب. مخلوق آزمایشگاهی او که از تکهپاره اجساد فراهم آمده است، در نخستین لحظه تولد، معنا ندارد؛ پوچ و بیپناه، از خالق خویش میپرسد: من که هستم؟ چرا زندهام؟ و پژواک این فریاد، در دلِ فرانکنشتاین طنین میافکند؛ چراکه هر پرسش مخلوق، در حقیقت اعتراف خالق به بیمعنایی است که پس از هر آفرینش در خود و او مییابد.
اینجا تنهایی، مرز ندارد: خالق از مخلوق بریده است و مخلوق از جهان. هر دو در تبعیدی ابدی، یکی از انسان، دیگری از خویشتن. فیلم، در لایههای پنهان خود، مرثیهای است بر اخلاق آفرینش. دلتورو شاید با دیدن آنچه در دنیای امروز و هوش مصنوعی و سایبورگ (نیم انسان-نیم ماشین) است، هشدار میدهد که «خلق، بیمسئولیت، یعنی ویرانی». آفرینندهای که میزاید اما نمیپرورد، همچون خدایی بیعشق است. قادر به ساختن، ناتوان از ماندن.
قدرتِ بیعاطفه در جهانِ دلتورو، هیولایی است بیچشم، بیدل، بیخدا؛ هیولایی که هم مخلوق را میبلعد و هم خالق را، تا هیچیک از معنا جان به در نبرند. در واپسین پرده، خالق و مخلوق در خلأیی بینور و بیمعنا به یکدیگر خیره میشوند؛ نگاههایی که از درونشان ایمان و یقین رخت بربسته است. اقتدار رنگ میبازد و زخم میماند. زخمی که نه شفا دارد و نه پایان.
و شاید حقیقت زندگی همین باشد: چنانکه میلان کوندرا میگوید، «زندگی یعنی حملِ زخمیِ خویش در جهان». دلتورو نیز، بیآنکه بگوید، همین را به تصویر میکشد: زیستن، یعنی پذیرش زخم، نه انکارش؛ آفریدن، یعنی به دوش کشیدنِ بارِ مخلوق؛ و انسان بودن، یعنی ایستادن در میانه تاریکی و نور، میان رنج و معنا، میان خالق و مخلوق و در برزخی که نامش زندگی است.
منبع: کانال نویسنده
۲۱۶۲۱۶









