لوازم آرایش، هدیه به دانش آموز عزیز!

فروشنده، خوشحال از فروش خوبی که داشته یک مداد آرایشی را به دختر دانش آموز تعارف می کند و می گوید: «این هم هدیه من به این دختر خوشگل...»

خلاصه خبر

لوازم آرایش، هدیه به دانش آموز عزیز!

فروشنده، خوشحال از فروش خوبی که داشته یک مداد آرایشی را به دختر دانش آموز تعارف می کند و می گوید: «این هم هدیه من به این دختر خوشگل...»
گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: در خط 3 مترو تهران، ایستگاه «تئاتر شهر» یکی از آن ایستگاه های مواصلاتی و حسابی پر تردد خطوط مترو تهران است. بعضی برای تغییر مسیر، پیاده و برخی هم که به خط مورد نظرشان رسیده اند، سوار قطار می شوند. این نکته را دستفروشان مترو اما بهتر از بقیه می دانند که هر روز با هزار امید سوار قطارهای این خط می شوند شاید بخت یاری کند، اقلامی که دارند خوب به فروش برسد و جیبشان پر شود.
نمونه کار در دست یک مسافرساعت یازده صبح روز چهارشنبه است. این ساعت از روز مترو نه خیلی شلوغ است، نه خلوت. بین همهمه جابجایی مسافران ایستگاه تئاتر شهر مترو، یک خانم به زحمت چرخ دستی اش را وارد واگن می کند. دو خانم هم کمکش می کنند. یکی از خانم ها به زحمت در یکی از ردیف های صندلی، برای خودش جا باز می کند. آن یکی هم می رود قسمت انتهایی واگن، نزدیک به در اتاقک راننده قطار و روی زمین می نشیند. با درآوردن کیف کوچکی، مشغول آرایش کردن می شود. کرم آبرسان به پوست صورتش می زند. بعد با برداشتن یک مداد آرایشی تیره، می رود سراغ مرحله بعدی. صدای خانم دستفروش هم که بالاخره بازاریابی و فروش اقلام را شروع کرده، بلند می شود: «خانم گلم! یه محصول آوردم عالی، بهتر از این پیدا نمی کنین...» بعد شروع می کند به معرفی ریز و درشت ویژگی مداد آرایشی سیاهی که خودش عنوان «جادویی»، روی آن گذاشته. بین توضیح ها ناگهان حرفش را قطع و به همان دختر جوان که کف مترو نشسته و در حال استفاده از مداد چشم سیاه است، اشاره می کند که: «ببین عزیزم، این خانم هم از مشتری های خودم بوده. همین محصول را خریده و توی دستشه..» با پرسیدن «نه گلم؟!» کشداری از دختر جوان تایید می گیرد. دختر با تکان دادن سر و بالا بردن مدادی که توی دست دارد، حرف خانم فروشنده را تایید می کند. بعد دوباره مشغول کار خودش می شود.
تخفیف وسوسه برانگیزخانم ها که با تایید دختر جوان انگار خیالشان از کیفیت محصول راحت شده، مشتاقانه تر گوش می کنند. فروشنده می گوید: «این قیمت برای این کار استثنایی هیچی نیست به خدا. هر مداد 150 تومن. اگر دو تا بردارید، 200 اما اگه سه تا بردارید فقط 250 تومن!» تخفیف وسوسه برانگیزی است. دختر جوان دست از آرایش کردن بر می دارد و با صدایی کاملاً رسا می گوید: «کارش عالیه، صبح میزنی تا شب می مونه...» اطمینان بیشتری در چشم مسافران برق می زند. خانم فروشنده با نگاهی قدرشناسانه، «عزیزم...» غلیظ و بلندی نثار دختر جوان می کند. درست در همین لحظه خانمی که به زحمت برای خودش در صندلی ها جا باز کرده بود، می گوید: «خانم من سه تا مداد می خوام...» بعد صدای نفر بعدی می آید و یکدفعه بازار فروشنده گرم می شود. مسیر و فروش محصول همچنان ادامه دارد. شنیده شدن مداوم صدای کندن رسید از دستگاه کارتخوان یعنی بازار فروشنده حسابی سکه شده است.
اصلاً هدیه به تو!دختر دانش آموز نوجوانی نزدیک فروشنده ایستاده است و کنجکاوانه حرکاتش را در مدیریت خرید و فروش را که الحق با سرعت پیش می رود، ورانداز می کند. دو ایستگاه، اوضاع به همین منوال می گذرد. لیوان مدادچشم، توی چرخ دستی خانم فروشنده تقریباً در حال خالی شدن است. دخترک دانش آموز با شیفتگی و معصومیت قشنگی مشغول تماشای حال و هوای خرید است که یکدفعه فروشنده یک مدادچشم به سمتش می گیرد و «شما چیزی نمی خواستی گلمی؟» می گوید، شاید دختر دانش آموز هم وسوسه شود برای خرید. دختر با تکان دادن سرش به چپ و راست بدون اینکه کلمه ای بگوید، پاسخ منفی می دهد و کمی از فروشنده فاصله می گیرد. مدادهای توی لیوان تمام می شود. فقط یکی توی دست فروشنده باقی مانده. خوشحال از دشت خوبی که داشته، دوباره همان مداد را به سمت دختر نوجوان می گیرد و می گوید: «اینم هدیه من به این دختر خوشگل!» دختر دستش را محکم تر دور میله نزدیک صندلی ها گره می کند و همچنان پیشنهاد خانم فروشنده را قبول نمی کند و می گوید: «ممنون. من خیلی اهل آرایش کردن نیستم.» بعد دستی به موهایش می کشد، مقنعه لباس فرم مدرسه را روی سرش مرتب می کند. فروشنده که خیالش از فروش راحت شده و ظاهراً مهر دخترک به دلش نشسته اصرار می کند: «تو یه دور توی این چشای خوشرنگ، مداد بکشی چی میشه! اصلاً هدیه تو...»
نه به پیشکش اجباری!قطار با سرعت به ایستگاه بعدی نزدیک می شود. مسافرانی که سر پا ایستاده اند، تعادلشان کم شده. فروشنده اما دستش را عقب نمی کشد و مداد را به سمت کوله پشتی دختر نوجوان نزدیک می کند. بعد با لحنی آمیخته به شیطنت می گوید: «بندازش توی کیف لوازم تحریرت. اصلاً کی میخواد بفهمه دخمل، نترس!» بعد هم چشمک زدنی را چاشنی حرفهایش می کند. لحن و حرف های فروشنده به مذاق چند مسافر خوش نمی آید و به نشانه تآسف سری تکان می دهند. بعضی اما همراه می شوند و می خندند. دختر نوجوان معذب شده از این همه اصرار اما مصمم است و پیشکشی اجباری را قبول نمی کند. بالاخره قطار به ایستگاه بعدی می رسد و می ایستد. دختر جوانی که کیفیت مداد را تایید کرده بود، مشتری اولی که سه عدد مداد خواسته بود و به قول فروشنده دستش دشت اول و پربرکت بود همراه مسافران دیگر پیاده می شوند. کمی بعد درها بسته می شود. قطار کمی کندتر از معمول حرکت می کند. مسافران فعلی قطار که سرپا ایستاده اند، خواه ناخواه منظره ای ندارند جز تماشای حرکت تند مسافران پیاده شده که به سمت خروجی ها می روند.
سناریوی بازاریابی ساختگیقطار هنوز حرکت نکرده، صدای باز و بسته شدن درهای واگن های کناری حاکی از این است که مسافران دقیقه نودی مانع از بسته شدن درها و حرکت قطار شده اند. صدای تذکر اپراتور از بلندگوی سالن که حالا خلوت تر به نظر می آید، شنیده می شود و دوباره حواس آدم را به بیرون جلب می کند. اتفاق جالبی افتاده است. هر سه نزدیک هم نشسته اند، حرف می زنند و لقمه ساندویچ ناهارشان را می خورند. ای دل غافل، اینها از همان اول با هم آشنا بودند و ظاهراً بازاریابی خانم فروشنده سناریویی ساختگی بود. این سه یعنی همان خانم فروشنده و دو خانم جوانی که در ایستگاه تئاتر شهر، سوار و اینجا پیاده شدند. سرعت حرکت قطار، بیشتر و کم کم منظره ایستگاه محو می شود. به مسافرانی فکر می کنم که بی خبرند از پشت صحنه خریدی که داشته اند. از شگرد و شیوه نه چندان دوست داشتنی بازاریابی که آن سه خانم برای فروش یک محصول داشتند. یک نفر فروشنده است، دیگری کاملاً هماهنگ شده و همزمان، محصول را استفاده می کند آن هم طوری که کاملاً تصادفی به نظر برسد و مشخص نشود که فروشنده را می شناسد و خانمی که یکدفعه چراغ خرید را روشن می کند و مداد می خرد نه یکی که سه تا. ماجرای دشت اول و دست پر برکت مشتری هم چیزی نیست جز فریب بیشتر برای فروش بهتر.
چه مشتریان فریب خورده ایبه خودم می آیم و می بینم که چند ایستگاه از مسیر به سرعت طی شده است. هنوز اما ماجرای چند دقیقه قبل در ذهنم مرور می شود. همدستی شیرینی نبوده و ظاهراً همین مکدرم کرده است. به مشتری هایی فکر می کنم که خیلی با اشتیاق، مداد آرایشی ای را خریده اند که فروشنده با زرق و برق کلمات می گفت مشکیِ مخملیِ جادویی است. مشتری هایی که وقتی دیدند، نفر اول سه مداد را یکجا خرید و بدون معطلی کارت کشید، برای اینکه از گردونه شانس جانمانند، دست به کیف شدند و هر کدام چندتایی خریدند. هرچه هست حس خوبی نیست اما ظاهراً این موضوع آنقدرها هم عجیب نیست که آدم را اینقدر مکدر نگه دارد. به ایستگاه بعد نزدیک می شویم. ظاهراً دختر دانش آموز به مقصد رسیده که به هر زحمتی شده خودش را از میان جمع بیرون می کشد ومی خواهد پیاده شود. دیدن دوباره دخترک دانش آموز با چهره معصوم بین سیل جمعیت، گره معمای دلیل حال مکدر را باز می کند.
تو چه نازنین هستی دخترفروشنده به دخترک چشمک زد که مداد آرایشی را بنداز توی کیف خودکار، مدادهایت کسی متوجه نمی شود. به او می گفت که سه سالی می شود توی همین خط فروشنده لوازم آرایشی است. لازم نیست معذب باشد و مداد آرایشی هدیه را بگیرد و در عوض دفعه بعد از خانم فروشنده یک برق لب شاد دخترانه بخرد تا جبران شود. بازاریابی پاکی نیست. فروشنده ای دور از چشم پدر و مادری، دخترشان را به آرایش کردن آن هم در راه برگشت از مدرسه دعوت می کند. اگر این عادت همیشه فروشنده باشد و به قول خودش به دخترانی که دانش آموزند هدیه و تخفیف حسابی بدهد، چه می شود؟ همه دخترها مثل این دختر نوجوان قدر نه گفتن به این بازاریابی قلابی را دارند یا وسوسه می شوند، هدیه را قبول می کنند یا بیشتر؛ به خودشان می آیند و می بینند که مشتری دائمی خانم فروشنده شده اند. یعنی خانم فروشنده به همه دانش آموزانی که اینطور تور می کند، با شوخی و خنده، ترفند یواشکی بردن و آوردن لوازم آرایشی توی کیف لوازم التحریر مدرسه را یاد می دهد؟ اصلاً خانم فروشنده خودش دختری به این سال دارد؟ خدا می داند. سئوال ها کمی بار منفی ذهنم را کم کرده اند. حالا صدای تحسین پررنگی ته افکارم شنیده می شود. چه با اراده و نازنین بود دختری که به وسوسه ترکیب شدن سیاهی مخملین مداد آرایش با چشمان میشی خوش رنگش جانانه نه! گفت.*عکس های این گزارش تزئینی است
22:43 - 28 آبان 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ