از آب تا آسمان کنیا
ویلسون، معاون مدرسهای که در آنجا کمپ کرده بودم، از من میپرسد زیباترین چیزی که در کنیا دیدهام چیست. بیدرنگ میگویم آسمان. آسمان این کشور هر لحظه شکل و رنگ متفاوتی دارد. در این چند هفته دوچرخهسواریام در کنیا، گاهی آنقدر محو آسمان بودهام که از زمین غافل شدهام و چندباری نزدیک بوده بدجوری تاوانش را پس بدهم.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
میثم هدایت، جهانگرد: ویلسون، معاون مدرسهای که در آنجا کمپ کرده بودم، از من میپرسد زیباترین چیزی که در کنیا دیدهام چیست. بیدرنگ میگویم آسمان. آسمان این کشور هر لحظه شکل و رنگ متفاوتی دارد. در این چند هفته دوچرخهسواریام در کنیا، گاهی آنقدر محو آسمان بودهام که از زمین غافل شدهام و چندباری نزدیک بوده بدجوری تاوانش را پس بدهم.
در واکنش به پاسخ من، ویلسون سرش را به سمت آسمان میگرداند، طوری که انگار اولینبار است با این پدیده مواجه میشود. ابرهای سفید چاق را که میبیند حرفم را تأیید میکند.
صبح با سنگینی نگاههایی کنجکاو بیدار شدم. از آن لحظاتی که میدانی کسی به تو زل زده بدون آنکه او را ببینی. زیپ چادر را که باز کردم دیدم بچههای مدرسه پشت پنجرههای کلاسی که در آن چادر زده بودم صف کشیدهاند. قول دادهام در مراسم صبحگاه برای این بچههای دوستداشتنی صحبت کنم. زبان رسمی کنیا انگلیسی و سواحیلی است، اما کتابهای درسی و تدریس به زبان انگلیسی صورت میگیرد.
به زبان انگلیسی ساده، برای بچهها از ایران، آب، سفر بهخصوص سفر با دوچرخه، جنگندگی و سختیها و لذتهای زندگی میگویم، از بچههای مهدکودک هستند تا دبیرستانیها. به ترتیب کلاسشان ایستادهاند و با چشمان قشنگ و پرسشگر خود به من، دوچرخهام و وسایلم نگاه میکنند. به آنها میگویم که قدر این فراوانی آب را بدانند، چراکه جاهایی مثل ایران بهشدت گرفتار مسئله آب هستند. بچهها با تعجب نگاهم میکنند که اصلا حرف حساب این آقا چیست، کمبود آب اصلا یعنی چه؟ برمیگردم و همین نگاه را در چهره معلمان و ویلسون هم میبینم. هیچ دید و تصوری از کمبود آب ندارند.
موضوع را عوض میکنم. به بخشی از سفرم میپردازم که دو روز متوالی، مسیر بیوقفه سربالایی بود ولی در نهایت به زیباترین منظره این سفرم منتهی شد؛ محلی بینظیر به نام پل خدا که درواقع یک یال باریک کوه است که یک سمتش دره ریفت قرار دارد و سمت دیگرش دره کِریو. از آن بهتر اینکه از آنجا بهبعد مسیر سراشیبی شد. همین را به مسیر زندگی تشبیه میکنم و میگویم بعد از سختیهاست که به زیبایی و آسایش میرسیم. میبینم که بچهها با این موضوعِ «پایان شب سیه سپید است» ارتباط بهتری برقرار کردهاند تا با موضوع ناشناخته کمبود آب.
از ویلسون میپرسم آینده این کودکان چه میشود. میگوید میروند سراغ همین مشاغل دمدستی که در مسیر میبینی. با دوچرخه کار میکنند و بار و مسافر جابهجا میکنند؛ پولشان که جمع شد موتور میخرند و همین کارها را با موتور انجام میدهند. غایت آرزوهایشان این است که روزی موتورشان را هم بفروشند و مغازه سادهای دستوپا کنند. البته خیلیها هم پی گله میروند، یا پی الکل و بیعاری و بیکاری.
آینده این کودکان را هر روز در جاده میبینم.
در مسیرم افرادی را میبینم که پشت دوچرخه یا موتور بار حمل میکنند، اینها باربر هستند. بیشترشان چوب میبَرند، و چوببَرند. بعضیها ذغالبرند، بعضیها دبهبر و بعضیها آببر. این مشاغل، همه زاده کمبود زیرساخت، بهخصوص نبود آب و گاز لولهکشی است. بیشتر خانوارهای روستایی و بخش زیادی از خانوارهای شهری از چوب یا ذغال برای آشپزی استفاده میکنند. با وجود پرآبی، آب لولهکشی بهداشتی هم وجود ندارد، مگر در نقاط محدودی از شهرهای بزرگ. پس خیلی از دوچرخهایها و موتوریها، در ازای هزینه ناچیزی، چوب، ذغال، آب یا دبه آب حمل میکنند تا به خانهها یا مغازهها برسانند.
آن نهایت آرزوها، یعنی مغازهها، آلونکهای فلزیاند با کف خاکی و ابتداییترین امکانات. مغازهها بیشتر بقالی، موبافی، قصابی بدون یخچال و هتل هستند. هتل در شرق آفریقا یعنی چایخانه یا اغذیهفروشی ساده و ارزان که برنج، موز پخته، لوبیا و غذاهای ساده اینچنینی میفروشد. انگار کاربن گذاشته باشند و این ترکیب مغازهها همهجا پیوسته در حال تکرارشدن باشد.
پنچری دوچرخهام را گرفتهام و دارم آماده رفتن میشوم. ویلسون درحالیکه خورجین را دستم میدهد با لحنی نسبتا گرفته میگوید: ولی زندگی برای بیشتر این بچهها فقط سربالایی است.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.









