وقتی اسطورهها از دستمان لیز میخورند
نمایش «دیوآب» قرار بود تسخیرمان کند. نمایشی اسطورهای-قهرمانی که مبارزه قهرمانی خیالی با دیو خشکسالی را روایت میکند و چه کسی میتواند بگوید که این روزها، خشکسالی دغدغه همه مردمانی که در سرزمین ایران زندگی میکنند، نیست.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
زهرا نورا نجفی: نمایش «دیوآب» قرار بود تسخیرمان کند. نمایشی اسطورهای-قهرمانی که مبارزه قهرمانی خیالی با دیو خشکسالی را روایت میکند و چه کسی میتواند بگوید که این روزها، خشکسالی دغدغه همه مردمانی که در سرزمین ایران زندگی میکنند، نیست. با وجود آنکه نمایشنامه ایرانی است، علی اتحاد آن را نگاشته و گروهی از بازیگران ایرانی با طراحی و کارگردانی مشترک برکه بذری و یاسر خاسب همه تلاششان را کردهاند تا این روایت را زنده و تأثیرگذار کنند، «دیوآب» از تسخیر مخاطب بازمیماند؛ چراکه این قصه هرچند ریشه در تاریخ ما، حتی تاریخ اساطیری ما دارد، در هر صورت ما در متون زرتشتی شخصیتهایی مثل «دیو اپوش» یا «پری دژیائیری» داریم که آورنده خشکسالی هستند و از طرف دیگر، نمایشنامه با اشارهای نمادین به خواب، ناخودآگاه جمعی و سفر قهرمانی، سعی میکند از ابتدا مخاطب را درگیر جهانی کند که نشانههایش را میشناسد، اما زبان غریبه این نمایش، پیچیدگی داستان و در نهایت فراتررفتن اجرا از قصه باعث میشود مخاطب دلزده و گنگ بر جای بماند.
غریبگی زبان نمایش «دیوآب» نه از این رو است که شخصیت آن دیو خیالی است، بلکه به خاطر این است که از اسامی شخصیتهای قصه تا حتی نحوه طیشدن این سفر قهرمانی برای مخاطب ایرانی آشنا نیست. گویی نویسنده فراموش کرده است اساطیر را ملتها میسازند و اسطورهها درواقع بخشی از هویت ملی هر ملت هستند. پس طبق آنچه در تاریخ ادبیات اساطیری جهان شاهدش بودیم، نمیتوانیم قصهای قهرمانی-اسطورهای روایت کنیم، اما از اسامی و مفاهیم دیگر ملتها برای قصهگویی استفاده کنیم. زمانی که اسامی شخصیتها عبری، عربی و لاتین باشند؛ ویتاک، میتاس، مروت، مینار، سیاس، آدون و دامینس، بهویژه دامینس که قهرمان این قصه است، کسی که 40 شبانهروز به مبارزه با دیو خشکسالی برمیخیزد، دیگر نمیتوانیم از مخاطب که تازه میخواهد در اجرای ۹۰دقیقهای با این اسطوره ارتباط برقرار کند، انتظار داشته باشیم تحت تأثیر قرار بگیرد. مگر نه این است که شخصیتهای اساطیری قرار است آینه ما باشند تا بتوانیم با نگاهکردن به قصههای آنان، خودمان را پیدا کنیم؟ میتوان این انتخاب را تلاشی برای بیزمان و بیمکانکردن اسطوره دانست، اما فرض کنید فردوسی بزرگ رستمی را برایمان میساخت که نامش رستم نبود، دامینس بود. شاید بگویید شاهنامه داستانی حماسی و بسیار بزرگتر از یک نمایشنامه کوتاه است؛ بااینحال، اگر شخصیتهای اسطورهای مدرن را هم دنبال کنیم، در آنچه هالیوود برای ایالات متحده آمریکا میسازد هم میتوانیم ببینیم بتمن، سوپرمن، اسپایدرمن و... هم نامی آمریکایی دارند؛ چون قرار است قهرمان مردم آمریکا باشند، نه سایر ملتها. برای مخاطب امروز این نامها میتواند فاصلهای باشد بین خودش و شخصیت اسطورهای پیشرویش. اگر امروز نام سیاوش، رستم، سهراب و... نام فرزندان این خاک و آب است، برای آن است که ما آنان را از خود میدانیم. شاید حماسه ایلیاد و ادیسه را ارزشمند بدانیم و ارج نهیم، اما این حماسه هرگز قصه ما را روایت نمیکند و نام فرزندان خودمان را هم ایلیاد یا ادیسه نمیگذاریم؛ چون فاصله را احساس میکنیم. حتی نام شهر خیالی که بتمن در آن مبارزه میکند، «شهر گاتهام» نیز اسمی انگلیسی است. اما گذشته از انتخاب نامها، سرنوشت شخصیتها و مسیری که در جهان قصه طی میکنند هم برای مخاطب نه قابل فهم است و نه آشنا.
بنابراین علیرغم اینکه نویسنده تمام تلاشش را کرده تا با درهمتنیدن اسطوره، سفر قهرمانی، استفاده از لحن ادبی برای نگارش دیالوگها، نمادها و همانطور که در ابتدای متن اشاره شد خوابها و ناخودآگاه جمعی، قصهای ماندگار روایت کند، قصهای گنگ و مبهم بر جای میماند که فقط پایانبندی پرطمطراقی دارد. قصه از اینجا شروع میشود که شش نفر که سه شبانهروز است در راه هستند، خوابهایشان را روایت میکنند. خوابهای متفاوتی که در یک شب دیدهاند و در آن خوابها، دامینس، پیر واحه به آنها گفته است خواهد مُرد و وقتی میمیرد باید پیکرش را به خونیز دریا برسانند تا خشکسالی پایان بگیرد. این شش نفر سفری را طی میکنند که در نهایت فقط یک نفر زنده میماند و متوجه میشود دامینس نمرده بوده و طی 40 شبانهروز در حال جنگ با دیو خشکسالی بوده است.
اما جدای از غریبگی این نمایشنامه، زبان پیچیده قصه، در نهایت این اجراست که پا را فراتر میگذارد. واقعیت این است که بازیگری، طراحی صحنه و لباس، موسیقی و نور و در کل هر آنچه در صحنه نمایش مخاطب میبیند، باید در خدمت خلق اثری یکپارچه باشد. درحالیکه در طول تماشای اجرا بیشتر تحت تأثیر لباسها، حرکات بدن بازیگران و صحنه قرار میگیرید تا قصه و روایت و در کل دیدن یک اثر منسجم. گویی «گروه بدن دیوانه» فقط به دنبال اجرای پرفورمنسی به بهانه این متن بودهاند. حتی بیشتر تماشاگرانی که پس از اجرا درباره این نمایش نوشتهاند، از بازی، طراحی اجرا، لباسها و... تعریف و تمجید کردهاند، نه قصه یا قهرمانش. و این نشان میدهد اجرا فاصله زیادی با متن قصه دارد. حتی گروه در بروشوری که در ابتدا به مخاطبان نمایش میدهند، بهدرستی نوشتهاند: «در دیوآب، سه عنصر بدن، هنر پوشیدنی و حجم صحنه به یک سیستم واحد تبدیل شدهاند» و در اینجا میبینیم که چطور قصه، بنیان اصلی فراموش میشود. بنابراین «دیوآب» با وجود همه تلاشهای گروه، در خلق تجربهای یکپارچه از اسطوره و قصه شکست میخورد. تکنیکها و جلوههای بصری موفقاند، اما قصه و پیام اسطورهای که میتوانست مخاطب را درگیر کند، به حاشیه رانده شده و اثری که میتوانست ماندگار باشد، به پرفورمنس تبدیل شده است.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.








