وسط برف فهمیدم زنی که نجات میدهم، همسر خودم است!
نه نامش را میدانست، نه چهرهاش را دیده بود؛ فقط یک «زن باردار در خطر» بود و جادهای که باید باز میشد. چند کیلومتر جلوتر، کنار بهداری، حقیقت مثل برف روی سرش ریخت: زنی که نجات داده بود، همسر خودش بود!
خلاصه خبر
خبرگزاری فارس،چهارمحال و بختیاری| برف هنوز بند نیامده است. دانهها افقی میبارند، انگار باد تصمیم گرفته زمین را جارو کند. گردنه چری، این پیچ سفید و در از کولاک میان چهارمحال و بختیاری و خوزستان، دیگر جاده نیست؛ میدان نبرد است. نبردی بیصدا میان مردانی که هر زمستان، بیآنکه دیده شوند، راه را زنده نگه میدارند و سرمایی که میخواهد همهچیز را متوقف کند. سه روز است در راهدارهانه چری برای تهیه مستند کنارشان هستم. سه روزی که شب و روزش فرقی ندارد. ساعتها کش میآیند، خواب کوتاه است، غذا سرد میشود و تلفنها مدام زنگ میخورند؛ «فلان ماشین گیر کرده»، «فلان روستا راهش بسته است»، «اورژانسی داریم».اینجا کسی زمستان را شکست نمیدهد؛ فقط عقبش میزند، متر به متر. با هر بار بالا رفتن تیغه گریدر، با هر زنجیر چرخی که روی یخ جیغ میکشد، با هر دستی که از سرما بیحس شده اما هنوز فرمان را رها نمیکند. زمستان در گردنه چری حریف آسانی نیست؛ کولاک میکوبد، برف میبارد، دید را میبلعد و جاده را قورت میدهد. راهداران اما اهل قهرمانبازی نیستند؛ کارشان همین است: ایستادن وسط سفیدی بیانتها و هل دادن سرما به عقب، نه با ادعا، که با صبر. یک متر جلو، دو متر عقب، دوباره جلو. اینجا پیشروی، تعریف دیگری دارد؛ هر متر جاده باز، یعنی یک نفس برای روستا، یعنی یک مسیر باز برای زندگی، یعنی زمستانی که هنوز هست، اما عقبتر ایستاده است.
مردی که هم راننده است، هم مکانیک، هم نجاتگر
رضا صادقی پشت فرمان گریدر نشسته؛ مردی با صورت آفتابسوخته و چشمهایی که به سفیدی برف عادت کردهاند. خودش را اینطور معرفی میکند: «رضا صادقی هستم، متولد ۱۵ مرداد ۱۳۶۵، راهدار بخش بازفت شهرستان کوهرنگ. بیست ساله توی این کارم.»او میگوید: کوهرنگ سه گردنه برفگیر دارد: چری، تاراز و کچوز. زمستان که میشود، هر سه پر از برف مثل دیوار روبهروی آدم قد میکشند.هنوز حرفش تمام نشده که صدای مهیبی میآید؛ زنجیر چرخ گریدر پاره میشود. ماشین میایستد. نه تعمیرگاهی هست، نه نیروی فنی. رضا پیاده میشود، دستکشها را درمیآورد، آچار را برمیدارد.میگوید: «اینجا راهدار باید همهچیز بلد باشه؛ رانندگی، مکانیکی، گاهی حتی امدادگر.»باد تندتر میشود. برف روی یقهاش مینشیند. کسی عجله ندارد؛ عجله اینجا یعنی اشتباه.
زمستان ۱۴۰۱؛ وقتی تلفن زنگ زد
شب دوم، داخل اتاقک استراحت، رضا کمحرفتر میشود. خودش سر صحبت را باز میکند. میگوید: «زمستان ۱۴۰۱ رو هیچوقت یادم نمیره.» برف سنگین آمده بود. کولاک دید را گرفته بود. جادهها بسته شده بودند. تلفن از بهداری بخش بازفت زنگ میخورد: «یک زن باردار وضعیتش بحرانیه، باید سریع منتقل بشه.»رضا میگوید: «برف و کولاک و بوران به حدی بود که ابتدا گفتیم هیچ راهی برای رسیدن وجود ندارد و تنها گزینه، امداد هوایی است.»تماسها پشت سر هم میآمد، اما شرایط جوی اجازه فرود بالگرد را نمیداد. دقیقهها و ساعتها میگذشت و اضطراب سنگینی همه را درگیر کرده بود. برف در برخی نقاط ده تا دوازده متر انباشته شده بود و مسیر تقریباً ناپیدا بود.تصمیم سخت گرفته شد؛ بولدوزر و لودر را آماده کردیم و تیم، متر به متر، میان تاریکی و وزش شدید باد، مسیر ده تا پانزده کیلومتری را روی برف باز کردیم. چراغها تنها چند متر جلوتر را روشن میکرد و هر متر پیشروی، یعنی یک نفس بیشتر برای زنی در خطر…رضا مکث میکند. صدایش آرامتر میشود:«وقتی رسیدیم به بهداری و خواستیم شرایط رو برای انتقال آماده کنیم… تازه فهمیدم اون زن، همسر خودمه!!»هیچکس آن لحظه را ندیده، اما رضا میگوید همهچیز برای چند ثانیه ایستاد، میگوید: «نه وقت گریه بود، نه وقت ترس. فقط کار.»
۲۶ روز بعد از نجات همسر باردارم، فرزندم را دیدم!
جاده به شهرکرد بسته بود. با لودر مسیر باز کردیم. همسرم را به اصفهان رساندیم، و برگشتم به گردنه چری.میگوید: بعد از ۲۶ روز بیوقفه مأموریت، وقتی بالاخره توانستم به خانه برگردم، اولین چیزی که دیدم، چشمان پر از انتظار همسر و فرزندم بود.از او میپرسم اگر آن زن، همسرت نبود، باز هم همین کار را میکردی؟بیدرنگ جواب میدهد:«هیچ فرقی نمیکرد. اینجا یا برای همه میایستی، یا اصلاً نباید باشی.»
راهدار غیرتمند گردنه چری!
همکاران رضا میگویند: حتی وقتی مردم با سامانه ۱۴۱ تماس میگیرند، از زحمات او تقدیر کردند و رضا صادقی را «راهدار غیرتمند گردنه چری» مینامند؛ مردی که نه فقط مسیرها، بلکه امنیت و آرامش زمستانی زندگی مردم را نگه میدارد.
سه روز، صدها کیلومتر، یک چیز مشترک
در این سه روز، فقط رضا نیست. هر کدام از راهداران داستانی شبیه به این دارند؛ شبهایی که خانه نرفتهاند، تولدهایی که ندیدهاند، سرمایی که تا مغز استخوان رفته است.حقوقشان معمولی است. خطر کار بالاست. اما وقتی از آینده میپرسم، رضا میگوید:«خدمت به مردم رو دوست دارم، ولی صلاح نمیدونم پسرم بیاد توی این شغل.»برف هنوز میبارد. گریدر دوباره راه میافتد. جاده باز میشود. ماشینها عبور میکنند؛ بیآنکه بدانند ساعتی قبل، چه جنگی اینجا جریان داشته است.
زمستان را متر به متر عقب میزنند
از ۱۶ تا ۲۹ آذرماه ۱۴۰۴ نیز، گردنههای چری، چمنگلی و تاراز خانهی موقت ۲۲ نفر از راهداران بازفت شد. مردانی که دور از خانواده، روز و شب در راهدارخانهها میماندند تا هیچ هموطنی در برف و کولاک راه نماند. مرتضی خداوردی، رییس راهداری بازفت میگوید: «از ساعت ۴ صبح باد و کولاک شدیدی گردنه چری را درنوردید و هنوز هم ادامه دارد، اما نیروها متر به متر مسیر را باز میکنند تا تردد روان بماند.»هر دستگاه فعال، هر زنجیر چرخ که روی زمین فشرده میشد، هر چراغی که در میان بوران میدرخشید، گواهی بود بر تعهد و شجاعت این مردان. آنها زمستان را شکست نمیدهند؛ بلکه متر به متر عقبش میزنند، گام به گام، برای اینکه زندگی در جادهها جریان داشته باشد.اینجا خبری از امداد سریع یا امکانات لوکس نیست. هر تصمیم و حرکت نتیجه تجربه و دانش فنی است. هر شیب، هر پیچ و هر تپه برفی، محک شجاعت و صبر مردانی است که در دل کولاک و مه، مرز میان خطر و امنیت را نگه میدارند.
خدارا شکر میکنیم که برف میبارد
زمستان هر سال برمیگردد؛ با همان سرما و کولاکی که نفسها را میبرد و جادهها را میبندد. اما رضا با آرامشی عجیب میگوید: «با همه سختیها و مسیرهای بسته، شکر میکنیم که برف میبارد.همین برف است که خشکسالی را عقب میزند، زمین را تازه میکند و حتی وقتی کار ما دو برابر میشود، باز هم دلیلی است برای شکر کردن. برف که بیاید، میفهمی زندگی جریان دارد، حتی در دل سختترین گردنهها.»در این گردنهها، مردانی هستند که بیهیاهو، بیدوربین و بیادعا، زمستان را عقب میزنند. نه برای دیده شدن، نه برای تیتر؛ فقط برای اینکه راه بماند و زندگی جریان داشته باشد.
07:31 - 29 آذر 1404
نظرات کاربران






