جهادگر دهههفتادی به جای ماه عسل به آسمان رفت
چه کسی باور میکرد؟ پسری که لیسانس حسابداری داشت و هزار و یک آرزو برای تشکیل زندگی، وسط خشم گلآلود رودخانه، بین ماندن و دیدنِ عروسیِ خودش و رفتن و نجات دادنِ دیگران، دومی را انتخاب کند؟
خلاصه خبر
به گزارش خبرگزاری فارس از جهرم، همه فکر میکردند سر و کار محمد با ماشینحساب و اعداد است، اما او پنجشنبه شب، وسط سیلابِ حسینآباد، بزرگترین معامله زندگیاش را انجام داد.حساب و کتابش دقیق بود. مو لای درزش نمیرفت. اصلا کسی که لیسانس حسابداری میگیرد، یعنی یاد گرفته که دو دو تا میشود چهار تا. یاد گرفته که سود و زیان را بسنجد. یاد گرفته که نباید بیگدار به آب بزند که مبادا ترازنامه زندگیاش منفی شود.اما محمدِ قصه ما انگار حسابداری را فقط برای دنیای ما خوانده بود. او برای خودش یک دفترچه حساب و کتابِ دیگر داشت که فرمولهایش با عقلِ مصلحتاندیشِ من و شما جور در نمیآمد.وگرنه کدام عاقلی، کدام تازه دامادی، کدام جوانی که فقط بیست و هشت بهار از خدا عمر گرفته، گرمای خانه و تدارکِ عروسی را ول میکند و میزند به دلِ جادههای تاریک و گِلی؟
وقتی ایثار فقط یک نشان روی بازو نیست
شانزدهم تیر هفتاد و پنج که در جهرم به دنیا آمد، شاید پدرش عبدالرضا نمیدانست این پسر قرار است روزی آبروی یک شهر شود.محمد بزرگ شد. قد کشید. درس خواند. اما دلش بندِ میز و صندلی نشد. دلش، لباس سرخ میخواست و بیابان و کوهستان.از سال نود که پایش به هلالاحمر باز شد، دیگر نتوانست دل بکند. شب و روز نداشت. میگفتند: محمد! تو که درست تمام شده، برو سر یک کار راحت!میخندید. از همان خندههایی که تلخیِ خستگی را میشست و میبرد. شوخ بود. با آن صورت مهربان و صبوری که انگار برای آرام کردنِ دلهای مضطرب آفریده شده بود.او در هلالاحمر پلهها را یکییکی بالا نرفت؛ دوید! کوهستان، سیلاب، جاده. مربی دادرس شد. مربی پایه شد. آنقدر دوید و آنقدر جانفشانی کرد که رسید به درجه ایثار.میدانید ایثار یعنی چه؟ در سازمان امداد و نجات، این بالاترین درجه است. اما برای محمد، ایثار یک نشانِ پارچهای روی بازوی لباس فرمش نبود؛ ایثار، خونِ توی رگهایش بود. مسلکاش بود.
شبی که آسمان و زمین به هم دوخته شد
پنجشنبه بود. بیست و هفتم آذر. آسمانِ جنوب فارس بغضش ترکیده بود. سامانه سودانی دیوانهوار میبارید. رودخانهها طغیان کرده بودند و زمین، دیگر جای امنی برای ایستادن نبود. به محمد و تیمش خبر دادند: حسینآبادِ قبله؛ خودرو گرفتار شده!ساعت؟ چه اهمیتی دارد. هوا؟ تاریکِ مطلق. باران؟ شلاقی.محمد میتوانست نرود. میتوانست بگوید من الان دوران عقدم است، بگذارید یک مجرد برود.میتوانست هزار و یک بهانه بیاورد که در ترازنامهی عقل، موجه باشد. اما نرفتنش، زیان بود برای انسانیت. پس پوتینها را بست و زد به دلِ حادثه.
فریادهایی که شنیده نشد
رسیدند پای رودخانه. آب نعره میکشید. سیاه و خشمگین. تیم امداد مستقر شد. محمد، مثل همیشه، وسط میدان بود. داشتند هشدار میدادند. فریاد میزدند که «جلو نیایید! خطرناک است!». داشتند صحنه را مدیریت میکردند که ناگهان...یک خودرو، بیتوجه به فریادها، بیتوجه به دستهای تکانخورده امدادگران، دل به دریا زد. نه، دل به مرگ زد. ماشین وارد بستر رودخانه شد و آب، مثل یک هیولای گرسنه، آن را بلعید و واژگون کرد.
آخرین شیرجه؛ آخرین درس
اینجا همان لحظهای است که حساب و کتابهای دنیایی رنگ میبازد. اینجا همان لحظهای است که حسابدارِ قصه ما، ماشینحسابش را دور انداخت.محمد دید. واژگونی را دید. مرگ را دید که پنجه انداخته روی گلوی سرنشینان.نترسید؟ مگر میشود آدمیزاد نترسد؟ اما صدای کمک که میآید، امدادگر دیگر خودش نیست؛ فرشته نجات است.محمد پرید. توی آن آبِ سرد و گلآلود و وحشی. جنگید. با جریان آب جنگید. با تاریکی جنگید.توانست دو نفر را از چنگال مرگ بیرون بکشد. دو نفس را برگرداند. دو خانواده را از عزا درآورد.اما رودخانه؟ رودخانه رحم نداشت.آب، خروشان بود و محمد، خسته. تنِ خسته امدادگر، تسلیمِ زورِ بازوی سیلاب شد. او جان داد تا جان ندهند. او نفسش برید تا نفسها قطع نشود.
دامادی که رختِ شهادت پوشید
حالا جهرم مانده و جای خالیِ پسری که قرار بود به زودی رخت دامادی بپوشد، اما خدا برایش لباس زیباتری پسندیده بود. محمد قربان، جوانِ دهه هفتادیِ ما، درسِ ایثار را از روی کتابها نخواند؛ آن را وسطِ سیلابِ حسینآباد مشق کرد.امروز، اگر به عکسش نگاه کنید، به آن لبخندِ نجیب، شاید با خودتان بگویید: حیف شد اما اگر از آن دو نفری که آن شب از آب بیرون کشیده شدند بپرسید، خواهند گفت: او خودِ زندگی بود.محمد رفت. اما نه مثل همه رفتنها. او شهید خدمت شد تا به ما یادآوری کند که هنوز هم میشود در دنیای دو دو تا چهار تا، گاهی عاشقانه زندگی کرد و عاشقانه رفت.
16:00 - 29 آذر 1404
نظرات کاربران








