همشهری آنلاین - ثریا روزبهانی - روزنامهنگار: او تصویری زنده از تهران قدیم را برای مخاطبان بازسازی کرد؛ شهری که امروز خاطراتش در گذر زمان رنگ باخته. او در گفت وگو با مسعود فروتن ، ما را به سفر در زمان میبرد؛ به چهارراه حسنآباد، چشمه باستیون و محلهای که هنوز در ذهن بسیاری از تهرانیها زنده است.
تسلیمی گفتوگو را با سلامی گرم آغاز میکند و خیلی زود، نخ خاطره را به محلهها میسپارد. محلههایی که هنوز نامشان، تاریخ را زنده میکند. شهین تسلیمی، دوران کودکیاش را در محله حسنآباد گذرانده و خاطرات بسیاری از این محله دارد : «من متولد خیابان امینحضور، کوچه دکتر سنگ هستم، اما بزرگ شده محله حسنآباد. آن زمان تقریباً معماری همه خانهها یک شکل بود. سر کوچه هم یک قهوهخانه داشتیم که بعدها تبدیل به مصالحفروشی شد. کنارش هم یک مغازه بود که آبلیمو و آبغوره میگرفت. بقالی مشهدی ابراهیم، سوپری آقای نجمی که از بقالی مش ابراهیم بزرگتر بود و جنسهای بهتر و کاملتری داشت، داروخانه فرشته، شیرینیفروشی و چلوکبابی آقا رضا از مغازههای معروفی بود که اهالی محله بیشتر خریدهایشان را از این مغازهها انجام میدادند.»
معلمی یعنی کتک زدن !
شهین تسلیمی از مدرسه «قدسیه اسلامی» که در آن تحصیل کرده، میگوید. از روزهایی که در سرمای زمستان با پاهای یخزده خودشان را به بخاری کلاس میرساندند: «در حسنآباد مدرسهای به اسم قدسیه اسلامی بود. من پیاده خیابان باستیون را طی میکردم و میرسیدم به چهارراه حاجیمحراب. چادر، پوشش رسمی این مدرسه بود و درسهایش با مدارس عادی تفاوت داشت و به ما قرآن و شرعیات هم یاد میدانند. همین عامل باعث شده بود که درسهای املا، ادبیات و قرآن من در دوره دبیرستان قوی باشد.» او از کودکستانی یاد میکند که هنوز خاطرهاش را با لبخند تعریف میکند: «یک روز معلم من را مبصر کرد. فکر کردم معلمی یعنی کسی که همه را میزند! تا خانم از کلاس بیرون رفت، خطکش را برداشتم و همه بچهها را زدم. همه به گریه افتاده بودند و آخرش خودم هم نشستم گریه کردم.»
جمع کردن برف با لگن از حیاط
تصویر زمستانهای آن سالها، سرد اما زنده است. پای کرسی که وسط میآید، لبخند تسلیمی پهنتر میشود و میگوید: «یک خاطره خیلی بامزه از کرسی دارم. آن موقع همه برای گرم کردن خانه، کرسی داشتند. شب یلدا اگر با سرما و برف همراه بود، همیشه خوششانسی تلقی میشد. مردم باور داشتند که پاییز خوبی به پایان رسیده و زمستانی بهتر در پیش است.یادم میآید در قدیم، برف آنقدر سنگین میبارید که گاهی مجبور میشدیم برفها را از حیاط جمع کنیم و در لگن بریزیم و به بیرون ببریم تا فضای حیاط باز شود.»
شب یلدا و تنقلات فراموش نشدنی
تسلیمی دورترین خاطرهای که از شب یلدا دارد به سالهایی برمیگردد که کودکی پر شر و شور بود و دیدن تنقلات شب یلدا نمیگذاشت به رسوم و آداب دورهمی این شب فکر کند.«آن شب یلدا همه در خانه پدربزرگم جمع میشدیم. یک کرسی بزرگ میگذاشتند و دورش مینشستیم. وسط آن هم یک مجمع مسی بزرگ با لبههای دالبر قرار میدادند. همان خوراکی و تنقلاتی را که آن روزها در بیشتر خانهها پیدا میشد روی آن میچیدند و بعد یک یا دو نفر از بزرگترها شروع به قصهگویی میکردند. قصههایی طولانی و قشنگ که ما را ساعتها سرگرم میکرد. البته راستش چشم بچهها بیشتر دنبال خوراکیها بود. بعد از آن، نوبت فال حافظ میشد. فال را برای بزرگترها میگرفتند. ما بچهها کاری به فال نداشتیم، سرمان با شیرینی و تنقلات گرم بود. هندوانه حتماً بود، اما خرمالو نه. برایمان عجیب بود که چطور وسط زمستان هندوانه پیدا میشد.»
شغل دیروز و امروز میدان حسنآباد
کاموافروشی از جمله مشاغلی است که از دیروز تا به امروز در این محیط باقی ماندهاند هر چند اندک. تسلیمی میگوید: «در گذشته بیشتر خانمها وقتی کارهای خانهشان تمام میشد، مینشستند و بافتنی میبافتند؛ ژاکت، کلاه، شالگردن، دستکشهایی که بعضیشان حتی تکانگشتی بودند.بعد از بافتنی، خانمها معمولاً دم در خانه مینشستند، با هم گفتوگو میکردند. اینها بخشی از سرگرمی و زندگی روزمره زنان آن زمان بود؛ زندگیای ساده و پر از مهارت و روابط اجتماعی صمیمی که امروز کمتر دیده میشود.»
حمام محله ما جن داشت
محله باسیون 2بخش بود باسیون شرقی و غربی و اهالی هر محله برای استحمام به یکی از حمامهای محله میرفتند. تسلیمی خاطره عجیبی از حمام قدیمی محله حسنآباد یا همان «حمام جنی» معروف دارد و میگوید: «در همان حمام، قصههایی هم دهانبهدهان میچرخید. میگفتند در زیر پلههای حمام جنی زندگی می کند. مخصوصاً کسانی که صبح خیلی زود به حمام میرفتند، تعریف میکردند چیزهایی دیدهاند. یکی میگفت به جان خودش، صدای طلاق و طلوق شنیده و کسی را دیده که سم داشته و او را نگاه میکرد و او با دیدنش از حمام گریخته.»
عکس معروف و قدیمی وجود دارد که خانمها در کنار چشمه در حال شستوشو هستند، مربوط به محله حسنآباد و چشمه معروف «باستیون» است که زلالی آب آن در خاطره این بازیگر نقش بسته است.: «یادم هست در محلهمان جایی بود که از آن آب بیرون میآمد. آب زلال و خنکی داشت و مردم از آن برای آشامیدن و شستوشو استفاده میکردند. این محل حوالی اداره ثبت احوال امروزی بود و به آن سر باستیون میگفتند. در آن زمان ما دقیق نمیدانستیم، اما بعدها فهمیدم سرچشمه قنات بوده است.»
مسجد محمدیه محله حسن آباد هم بخشی از خاطرات کودکی این بازیگر پیشکسوت است: « پدرم همیشه برای نماز به آنجا میرفت. عبای سادهای میپوشید و بیتکلف راهی مسجد میشد. امام جماعت مسجد، حاجآقا جمال بود؛ نامی که هنوز در خاطرم مانده است. در مناسبتهای مذهبی، بهویژه عید مبعث حضرت رسول(ص)، حالوهوای مسجد متفاوت میشد. آن مراسمها ساده بود، اما پرشور و بهیادماندنی. یکی از خاطراتی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود، مربوط به روزی است که مادربزرگم از دنیا رفته بود. پیکرش را موقتاً در مسجد گذاشته بودند تا مقدمات شستوشو و تشییع فراهم شود. من و پسر داییام از سر کنجکاوی وارد مسجد شدیم و دیدیم پیکر را گذاشتهاند و پارچهای روی آن انداختهاند. خواستیم پارچه را کنار بزنیم، اما ترسیدیم و همان لحظه پا به فرار گذاشتیم و از مسجد بیرون آمدیم.»
صدای جانی دلر، لالایی شبانه
صدای رادیوی همسایه، قصههای شبانه و برنامههای جمعه؛ خاطراتی که هنوز بعد از سالها هنوز در ذهن شهین تسلیمی ماندهاند. او با مرور آنها ما را هم با صدای «جانی دالر» همراه میکند: «تابستانها زود میخوابیدیم، اما صدای رادیوی همسایه تا ساعت هشت شب به گوش میرسید. از همان صداها که هنوز در خاطرم مانده؛ «جانی دال... یک آدم میدوید، میدوید...» آن صداها هر شب تکرار میشد و در ذهن میماند. بعد از آن هم قصههای «هزار و یک شب» از رادیو پخش میشد؛ قصههایی که آن روزها مخاطبهای زیادی داشت. آن دوران رادیو برای مردم اهمیت زیادی داشت، مخصوصاً برنامههای روز جمعه. دورهای به رادیو رفتم و امتحان دادم؛ قبول هم شدم و از صدایم خوششان آمده بود، اما نرفتم و بیشتر کنارهگیری کردم. فضای آن دوره چندان برای ما جالب نبود، بهخصوص برای خانمها. کار در رادیو و بازیگری محدودیتهای زیادی داشت. البته بعدها با حضور خانمهایی مثل ژاله علو، مهین دیهیم و توران مهرزاد راه باز شد. برنامههای رادیو در آن سالها واقعاً جذاب بود. فضایی میساختند که شنونده احساس میکرد قصهها واقعاً اتفاق میافتد؛ مثلاً تصور میکردی شخصیتها وسط جنگل هستند و صداها زنده و واقعی بود. هنرمندانی مثل آقای نوذری، علی تابش و دیگران برنامههای شنیدنی اجرا میکردند. از خاطرهانگیزترین برنامهها، «صبح جمعه با رادیو» بود. از ساعت 9 صبح مینشستیم پای رادیو و منتظر بودیم ببینیم این بار چه دارد. برنامهها شیرین بود؛ مسابقه اجرا میکردند، خوانندهها میآمدند و خیلیها از همان برنامهها شناخته میشدند. مسابقات جذاب بود و همه با برنامه همراه میشدند.»








