ای کاش ابوعباس از آرزوهای فرزندانش بی‌خبر باشد

هر اتفاقی برای ابوالفضل، بهانه ای است برای اینکه اسم پدرش را بیاورد. وقتی معلم مدرسه‌شان گفت : شما اگر در یک مسابقه برنده شوید، دوست دارید چه جایزه ای بگیرید؟ هر کدام از بچه ها چیزی نوشته بود. اماابوالفضل جوابش فقط یک کلمه بود؛ بابا.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
گروه فرهنگ_حماسه و مقاومت: ماه محرم بود که فیلمی در فضای مجازی وایرال شد. پسربچه‌ای در هیئت بی‌مقدمه به‌طرف مداح آمد،آرام در گوشش چیزی گفت و میکروفن را گرفت. ابوالفضل کنار مداح نشست و گفت: همگی یه خورده وایسید. دستاتون رو بیارید بالا. سه بار بگید برای بابام یا ابوالفضل. بعد بغضش ترکید و صدای گریه‌اش در صدای یا ابوالفضل عزاداران گم شد.
۸ MB
همه با دیدن این فیلم بدون اینکه بدانند پدر این پسربچه چه مشکلی دارد و چرا در زندان‌های عراق تحت‌فشار آمریکا قرار دارد، دلشان به درد آمد ولی این تنها یک صحنه از دلتنگی‌های پسربچه ۷ساله بود که دیده شد. آن موقع از اسارت پدر ابوالفضل، محمدرضا نوری ۱۶ ماه می‌گذشت ولی حالا باگذشت ۳۴ ماه هنوز پدر ابوالفضل هنوز به خانه برنگشته است.
محمدرضا نوری مشهور به ابو عباس از سال ۱۴۰۰ به‌عنوان مستشار فرهنگی در عراق مشغول به فعالیت بود. اسفندماه سال ۱۴۰۱ بود که همسر و فرزندانش را ترک کرد تا به عراق برود. ساعت ۳ نیمه‌شب روز دوم فروردین سال ۱۴۰۲ وقتی در منزلی در بغداد مهمان بود، نیروهای امنیتی به همراه آمریکایی‌ها به داخل خانه ریختند و ابو عباس را ربودند. اتهامی که به ابو عباس زدند، قتل استیون ادوار ترول، شهروند آمریکایی بود که در ۱۶ آبان ۱۴۰۱ در بغداد کشته شده بود، درصورتی‌که همان زمان دوربین‌های مدارس بسته و مدارک دیگر نشان می‌دهد که نوری در فرودگاه نجف حضور داشته است. به سراغ بشری سعد، همسر ابو عباس می‌رویم تا برایمان از دغدغه‌ها و مشکلاتی که در زمان اسارت همسرش دارد، بگوید.

پدری که هست، اما نیست

بشری ما را به زیرزمین خانه‌اش دعوت می‌کند که حسینیه‌ای است به نام حضرت‌ام البنین (س). صحبت‌هایش را با نگرانی‌هایش شروع می‌کند؛ نگرانی از شرایط جسمی و روحی همسرش، وخامت حالش، دل‌شوره‌هایی که امانش را بریده و بدتر از همه دلتنگی‌های بچه‌هایش. پدری که هم هست و هم نیست. زنده است ولی کیلومترها دورتر آن هم در زندان عراق.

آرزویی که در عراق جا ماند

ام‌البنین ۱۰ سال و ابوالفضل ۸ سال دارد ولی از همین عمر کوتاه، ۳ سالش را در حسرت پدر گذراندند. به یاد فیلمی که از ابوالفضل در فضای مجازی وایرال شده بود می‌افتم و می‌پرسم: شما خودتان به ابوالفضل گفته بودید در هیئت برای پدرش دعا کند؟ بشری جواب می‌دهد: هر اتفاقی برای ابوالفضل، بهانه‌ای است برای اینکه اسم پدرش را بیاورد. کلاس اول ابتدایی که بود، در مدرسه معلمشان گفت: شما اگر در یک مسابقه برنده شوید، دوست دارید چه جایزه‌ای بگیرید؟ هر کدام از بچه‌ها چیزی نوشته بود: توپ فوتبال، مدادرنگی، ماشین… فقط ابوالفضل جوابش یک کلمه بود؛ بابا.

چقدر دلم برای بابام تنگ شده!

امسال هم معلمش وقتی می‌خواست علامت تعجب را یادشان بدهد گفت: یک جمله تعجبی بنویسید. ابوالفضل نوشته بود: چقدر من دلم برای بابام تنگ شده! وقتی شب‌ها می‌خواهیم بخوابیم بچه‌ها می‌گویند: برایمان داستان‌های پیامبران را بخوان که یاد بگیریم. همین‌که تمام می‌شود می‌گویند: حالا یک خاطره از بابا تعریف کن. وقتی پدر و مادر محمد به خانه ما می‌آیند، این اتفاق پررنگ‌تر می‌شود. همه‌اش از آن‌ها می‌خواهند که از خاطرات بچگی پدرشان تعریف کنند.

روایتِ پسری که با سایه پدرش بزرگ می‌شود

خصوصاً ابوالفضل ریزبه‌ریز سؤال می‌کند و می‌گوید: بابا هم سن من بود، این کار را می‌کرد؟ سر سفره که می‌نشینیم، می‌پرسد: بابا چند تا بشقاب غذا می‌خورد؟ من می‌خواهم مثل بابام باشم. دیروز رفتم برایش کوله‌پشتی بخرم. می‌گوید: بابا کوله پشتی‌اش این شکلی بوده؟ بابا چند تا مداد داشت؟ بابا در جبهه اسلحه‌اش را کجا می‌گذاشت؟ من می‌خواهم عین بابام باشم. هر کس ابوالفضل را می‌بیند، می‌گوید: چقدر شبیه بابا شه و این حس ابوالفضل را تشدید می‌کند. هر کلمه‌ای که بشری از دلتنگی پسرش می‌گوید، قلبمان بیشتر فشرده می‌شود از حس زن مستأصلی که جوابی برای دلتنگی‌های فرزندانش ندارد.
۵ MB

همه با پدر آمدند به جز ام‌البنین

یکی دیگر از سختی‌هایی که بشری در نبود ابو عباس گذراند، جشن تکلیف‌ ام‌البنین بود. جشنی که برای همه دخترهای ۹ساله خیلی مهم است و برایش لحظه‌شماری می‌کنند. ام‌البنین هم مثل بقیه دخترها حسابی برای جشن تکلیفش برنامه‌ریزی کرده بود. همیشه می‌گفت: جشن تکلیف من را داخل حسینیه‌مان بگیریم. می‌خواهم دوستانم را دعوت کنم. همه باحجاب ایستاده باشند، از پله‌ها بیایم پایین، همه دوستانم برایم دست بزنند. بابا بغلم کند و من را ببوسد. بعد بابا برود و من با دوستانم جشن بگیرم.
ام‌البنین هر چه منتظر ماند، ابو عباس برنگشت. بشری یک سال جشن تکلیف دخترش را عقب انداخت تا آرزوی کوچک دخترش برآورده شود ولی باز هم ابو عباس برنگشت. در مدرسه برایشان جشن تکلیف گرفتند ولی وقتی‌ ام‌البنین دید که همه دخترها با پدرشان در جشن شرکت کرده‌اند، داغ دلش تازه شد و بغض داشت. همه بچه‌ها می‌خندیدند و به پدرشان نگاه می‌کردند و تنها بچه‌ای که پدرش نبود، ام‌البنین بود.

جشنی که در حسرتِ بوسه‌ی پدر گذشت

بشری تصمیم گرفت بعد از یک سال روز عید غدیر امسال برای‌ ام‌البنین جشن تکلیف بگیرد تا کمی حال دخترش خوب شود ولی عید غدیر جنگ شد و باز نتوانست این خواسته کوچکش را برآورده کند. از بشری می‌پرسم: حالا با دلتنگی بچه‌هایت برای‌ام می‌کنید؟ وقتی بهانه پدر را می‌گیرند و هیچ کاری نمی‌توانید برایشان بکنید. بشری جواب می‌دهد: بچه‌ها بیشتر زمانی بهانه می‌گیرند که همه خانوادگی مهمانی یا جای دیگری می‌رویم. وقتی بچه‌ها را همراه پدرشان می‌بینند، ناخودآگاه دلشان می‌گیرد. در ظاهر با بچه‌ها بازی می‌کنند، بدو، بدو می‌کنند ولی شب که می‌شود، موقع خواب که با هم صحبت می‌کنیم، درد دلشان شروع می‌شود.
۸ MB

خنده‌هایی که در مرز جا می‌ماند

دو عکس کوچک از محمدرضا داریم. یکی که‌ ام‌البنین را بغل کرده و عکس دیگر که‌ ام البنین و ابوالفضل در بغلش هستند. ابوالفضل خیلی شب‌ها موقع خواب یکی از این دو عکس را بغل می‌کند و می‌خوابد. خیلی وقت‌ها هم با اشک روی صورت می‌خوابد. خیلی وقت‌ها هیچ کاری نمی‌توانم برایشان بکنم. تنها راه‌حلش این است که این پدر به خانه برگردد. بشری از محبت مردم به بچه‌هایش تشکر کرده و می‌گوید: همه خیلی به بچه‌های من محبت دارند، ولی این‌ها تسکین موقتی داغ دل بچه‌های من است. در تمام این ۳ سال بچه‌های من می‌خندند، بازی می‌کنند ولی هیچ‌وقت خنده ازته‌دل نیست به جز زمانی که برای دیدن محمد به زندان عراق می‌رویم. تا چشمشان به پدرمی خورد، از دور جوری می‌خندند و به‌طرف محمد می‌دوند که من هیچ‌وقت در خانه نمی‌بینم.
حرف ملاقات ابو عباس که می‌آید، برایم سؤال می‌شود که حالا که آن‌قدر بچه‌ها عاشق پدرشان هستند، بعد از یک ملاقات کوتاه چنددقیقه‌ای آن هم بعد چندین ماه، چطور این بچه‌ها را می‌شود از پدر جدا کرد؟ بشری با شنیدن این سؤال داغ دلش تازه می‌شود. آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: من همیشه وقتی می‌خواهم بچه‌ها را برای ملاقات محمدرضا ببرم، یک‌قدم به جلو برمی‌دارم، دو قدم عقب می‌کشم. چون می‌دانم بعد ملاقات چه اتفاقی می‌افتد. خصوصاً در روزهای مدرسه. بچه‌ها کاملاً به هم می‌ریزند. در کلاس تمرکز ندارد، حوصله ندارد، اعصاب ندارد. اینها همه اتفاقاتی است که بعد از هر دیدار من با آن روبرو می‌شوم. اگر دیدار هم نبریم، خیلی دلتنگی امانشان را می‌برد.
15:53 - 3 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ