وقتی فرمانده تصمیم گرفت عکسش با مادر ثبت شود

در لحظه‌ای ساده، غلامعلی رشید، فرمانده‌ای که همیشه با هیبت و قدرت شناخته می‌شد، خم شد تا ناخن‌های مادرش را کوتاه کند و دستانش را کرم بزند. وقتی خواهرش مشغول فیلم‌برداری بود، خودش پیشنهاد داد مادر را در آغوش بگیرد تا این قاب قشنگ را عکس بگیرند.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
به گزارش خبرگزاری فارس از دزفول، درِ خانه ساده است؛ بی‌ادعا، درست مثل دیوارهای آجری‌اش که سال‌هاست ایستاده‌اند و هنوز چیزی از زندگی کم ندارند. خانه‌ای قدیمی، نه بزرگ و نه پرزرق‌وبرق؛ همان‌قدر ساده که باورش سخت می‌شود روزی سردار سپهبد شهید غلامعلی رشید، یکی از فرماندهان بلندپایه نظامی کشور، از همین در رفت‌وآمد داشته است.همین‌جا زندگی کرده، سر همین سفره نشسته، روزهای عادی‌ را در همین اتاق‌ها گذرانده؛ روزهایی به دور از رتبه و عنوان و درجه.خانه حال‌وهوای عجیبی دارد؛ قدیمی است، اما زنده. دیوارها انگار خاطره نگه داشته‌اند. هر گوشه‌اش چیزی برای گفتن دارد، بی‌آنکه صدایش را بلند کند. در آشپزخانه کوچک خانه، گاز روشن است؛ کتری روی شعله آرام گرفته و بخار چای، بی‌صدا و پیوسته بالا می‌رود؛ انگار زمان در همین نقطه کمی مکث کرده باشد. بوی چای، فضا را پر کرده و حس آشنایی می‌آورد؛ حسی شبیه عصرهای قدیمی، شبیه خانه‌های مادربزرگ‌ها.

اولین راوی

کنج یکی از اتاق‌ها، مادر پیر سردار رشید کنار بخاری نشسته است؛ آرام، صبور و منتظر. انتظارش شبیه انتظارهای معمولی نیست؛ چیزی در نگاهش هست که سال‌ها خاطره را حمل می‌کند. روی طاقچه‌های اتاق، قاب‌ها کنار هم چیده شده‌اند؛ عکس سردار غلامعلی رشید و امین عباس رشید، پسر و نوه‌اش. هر جا سر می‌چرخانی، نشانی از این دو نشانه هست؛ از قاب عکس‌ها گرفته تا سکوت سنگین خانه که نامشان را در خود تکرار می‌کند.اولین راوی این قصه همین خانه است، روایتگر زیستی ساده از فرمانده‌ای که اوج را تجربه کرد اما ریشه‌هایش را هیچ‌وقت ترک نکرد. جایی که زندگی روزمره، مادرانه‌ترین انتظارها و بزرگ‌ترین حماسه‌ها، بی‌هیاهو کنار هم نشسته‌اند.از همین خانه است که روایت آغاز می‌شود؛ روایتی که قرار است با کلمات مادر و خواهر سردار رشید جان بگیرد و پرده از سال‌هایی بردارد که پشت این دیوارهای ساده گذشته است.

تسبیح سبز غلامعلی

درست پیش از آن‌که گفت‌وگو آغاز شود، مادر چیزی را با نگاهش طلب می‌کند؛ بی‌کلام، آرام.تسبیحش را می‌خواهد.خواهر سردار از جا بلند می‌شود. تسبیح را می‌آورد؛ مکث کوتاهی می‌کند، آن را می‌بوسد و با احترام در دست مادر می‌گذارد.مادر با اشاره‌ای کوتاه، تسبیح را نشان می‌دهد و می‌گوید: این تسبیح آقا غلامعلی است… برای من یادگار مانده.دانه‌های تسبیح سبز است، از همان رنگ‌هایی که چشم را خسته نمی‌کند. به تسبیح که آویزان است، دو عکس کوچک نگاهت را نگه می‌دارد؛ غلامعلی و امین‌عباس، پدر و پسر، کنار هم. انگار این تسبیح فقط وسیله ذکر نیست؛ بند پیوندی است میان نسل‌ها، میان گذشته و حال، میان نبودن و هنوز بودن.مادر تسبیح را در دست می‌گیرد، دانه‌ها آرام از میان انگشتانش عبور می‌کنند. خانه دوباره ساکت می‌شود؛ سکوتی که حالا آماده شنیدن است. این‌جا، درست از همین لحظه، روایت مادر آغاز می‌شود؛ روایتی که قرار است از دل همین دانه‌های سبز، از قاب عکس‌ها و از سال‌هایی که در این خانه گذشته، بیرون بیاید.

طلب دعای شهادت

می‌گوید: غلامعلی می‌گفت مادر، برایم دعا کن شهید شوم که از شهادت بالاتر نیست.مکث می‌کند، صدایش لرزش بیشتری پیدا می‌کند.من می‌گفتم اگر قسمت خدا شهادت تو باشد، به حرف من نیست اما می‌گفت نه مادر، دعای تو حتماً لازم است.دانه‌های تسبیح باز هم می‌لغزند. مادر ادامه می‌دهد، بی‌آنکه صدایش بالا برود؛ انگار دارد با خودش حرف می‌زند.بچم از همون کودکی خوب بود، اخلاق خاصی داشت. از همه بچه‌هام بیشتر دوستش داشتم.این "بیشتر دوست داشتن" را نه با اغراق می‌گوید و نه با شرم؛ ساده می‌گوید، مثل مادری که حقیقت دلش را پنهان نمی‌کند.چشم‌هایش نم می‌گیرد، اما اشک نمی‌ریزد."اگر می‌دانستم شهید می‌شود، بیشتر بغلش می‌کردم، بیشتر می‌بوسیدمش..."خانه باز هم ساکت می‌شود. سکوتی که حالا دیگر فقط سکوت یک خانه قدیمی نیست؛ سکوت مادری است که سال‌ها دعا کرده، سال‌ها دل سپرده و حالا، میان قاب عکس‌ها و دانه‌های سبز تسبیح، خاطره فرزندی را مرور می‌کند که از کودکی تا شهادت، مسیرش فرق داشت.کهولت سن، مجال گفتنِ بیشتر را از مادر گرفته است. کلمات گاهی نیمه‌راه می‌مانند و نفس‌ها زودتر از خاطره‌ها تمام می‌شوند. تسبیح هنوز در دستش است، اما روایت دیگر توان ادامه ندارد.

رفیقی که فرمانده بود

خواهر سردار رشید کنارم نشسته است؛ آرام و آماده گفتن. انگار آمده تا بار خاطره‌هایی را که مادر دیگر توان حملشان را ندارد، بر دوش بگیرد.اینجا، روایت از صدای مادر به صدای خواهر می‌رسد؛ نه برای قطع کردن قصه، که برای ادامه‌دادنش.اولین سؤال را آرام می‌پرسم؛ همان سؤالی که شاید سال‌هاست در ذهن خیلی‌ها مانده باشد.سردار رشید بیشتر رفیق بود یا بیشتر فرمانده؟
خواهر مکث کوتاهی می‌کند؛ انگار پاسخ برایش روشن است، اما گفتنش ساده نیست.می‌گوید: بیشتر فرمانده بود، چون تقریباً تمام زندگی‌اش خلاصه شده بود در جنگ، در مبارزه با دشمن، در کار.بعد با صدایی آرام‌تر اضافه می‌کند: غصه‌ام امروز بیشتر از همین است؛ این‌که کم دیدیمش، کم داشتیمش.می‌گوید حتی خودش هم در دست‌نوشته‌هایش به این موضوع اشاره کرده؛ این‌که فرصت بودن با همسر و فرزندانش، بیشتر وقت‌ها فقط به اندازه یک سفره شام بوده؛ دورهم‌نشستنی کوتاه، بی‌آنکه زمان مجال ماندن بدهد.در سال‌های آخر، فاصله دیدارها کمتر هم شده بود؛ انگار همین نشانه‌ای بود که خبر از پایان می‌داد بی‌آنکه کسی متوجه‌اش شود.یکی دو سال اخیر، سه چهار ماهی یک بار به دزفول می‌آمد. فقط برای سر زدن به مادر. همین که می‌فهمیدیم آمده، همه خواهر و برادرها خودمان را می‌رساندیم تا بیشتر ببینیمش، بیشتر از بودنش استفاده کنیم.

آخرین نماز

چشم‌هایش برق می‌زند وقتی از آغوش‌ها می‌گوید: هر وقت می‌دیدمان، بغل‌مان می‌کرد، برادرانه، پر از محبت.برادری که مادر برایش فقط مادر نبود.غلامعلی مادر را آن‌قدر دوست داشت که به او می‌گفت حضرت عشق.خاطره‌ای را تعریف می‌کند که هنوز برایش تازه است.دو سال پیش، وقتی مادر را مدتی پیش خودش به اصفهان برده بود، غلامعلی بعد از یک همایش شلوغ، همان همایش‌هایی که همیشه با مسئولیت و دغدغه همراه بود، خودش را به خانه خواهر رسانده بود؛ فقط برای چند دقیقه دیدن مادر.همیشه سفارش مؤکدش این بود که خدمت به مادر، باید از دل باشد.از او می‌پرسم کدام خاطره، پررنگ‌تر از همه در ذهنت مانده؟بی‌درنگ پاسخ می‌دهد؛ انگار این تصویر هیچ‌وقت از ذهنش پاک نشده است.آخرین باری که غلامعلی را دیدم، ماه رجب سال گذشته بود. غافلگیرانه آمد. درِ خانه را زدند. پشت در پرسیدم کیه؟ گفت: رشیدم.لبخند محوی روی لبش می‌نشیند.در را باز کردم و قدِ تمام دلتنگی‌هایم بغلش کردم.مثل همیشه، مستقیم رفت کنار مادر نشست؛ خوش‌وبش کرد. اذان ظهر که شد، همه وضو گرفتند و پشت سر غلامعلی ایستادند برای نماز.آن نماز و حس‌وحالش هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود.

حالا عکس بگیر

بعد از نماز، کنار مادر نشست و گفت: برایم کرم بیاورید، می‌خواهم به دست و پای مادر بزنم.شروع کرد به کوتاه کردن ناخن‌های مادر و کرم زدن به دست و پاهایش.خواهر می‌گوید: از هردویشان فیلم گرفتم. غلامعلی که فهمید، خندید و گفت داری از ما فیلم می‌گیری؟گفتم: آره.گفت: حالا این‌جوری که می‌گم بگیر.و بعد، مادر را در آغوش گرفت.گفت: این قاب قشنگی‌است، حالا عکس بگیر.

نام پر افتخار

ادامه می‌دهد؛ صدایش آرام است، اما واژه‌ها سنگین‌اند. "خیلی دلتنگش می‌شوم، آن‌قدر که گاهی در خلوت می‌نشینم و با او حرف می‌زنم. ما می‌دانستیم که روزی شهید می‌شود. حیف‌مان می‌آمد پنجاه سال مجاهدت، ختم به شهادت نشود؛ چرا که بزرگ‌ترین پاداشش همین بود. از شهادتش احساس غرور بیشتری می‌کنم. نامش همیشه موجب عزت و افتخار بود، اما حالا بیشتر..."مکثی کوتاه می‌کند و جمله را آرام تمام می‌کند: چرا که موجب شد نام پرافتخارِ خواهرِ شهید بودن، کنار نامم باشد.خانه دوباره در سکوت فرو می‌رود. سکوتی که این‌بار، نه از نبودن، که از پررنگ‌بودنِ یک نام می‌آید؛ نامی که از قاب عکس‌ها، از دانه‌های سبز تسبیح، از نماز آخر و از آغوشی که ثبت شد، هنوز در این خانه نفس می‌کشد.حرف‌های خواهر که به این‌جا می‌رسد، دیگر چیزی برای پرسیدن نمی‌ماند. نه از آن جهت که ناگفته‌ای نیست، بلکه چون هر آنچه باید گفته می‌شد، گفته شده است؛ با صداقت، با دلتنگی، با غروری آرام. روایت خواهر سردار رشید، مثل زندگی برادرش، نه با هیاهو که با یقین تمام می‌شود؛ یقینی که از دل خانواده آمده و حالا به تاریخ سپرده شده است.
۴ MB

پرنده عشق

در راه بازگشت صدای مادر سردار رشید در ذهنم تکرار می‌شود: می‌گفت برایم دعا کن شهید شوم که بالاتر از آن نیست... .آوینی در این باره چنین نوشته است که: "زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامتِ تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند."غلامعلی رشید، آن پرنده را می‌شناخت. از همان کودکی که مادر گفت اخلاقش فرق داشت، از همان روزهایی که فرصت زندگی‌اش به اندازه یک سفره شام خلاصه می‌شد. او زندگی را دوست داشت اما به آن قانع نبود؛ دلش افقی بزرگ‌تر می‌خواست. شهادت، برای او پایان نبود؛ پرواز بود.و حالا این خانه، با تمام سادگی‌اش، شاهد تحقق همان دعاست؛ خانه‌ای که قهرمان ساخت، بی‌هیاهو، با عشق و با یقین.#سردار_رشید#غلامعلی_رشید#دفاع_مقدس_۱۲_روزهخبر‌های دست اول #خوزستان را اینجا بخوانید‎@khuzestan
19:13 - 3 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ