جستوجوی رودکی در اتاق جادویی دکتر رواقی
گفتوگو با علی رواقی؛چهره ماندگار از همان ابتدا به عمقِ هزار بیتِ ماندگار رسید؛ جایی که رودکی بهانه شد تا در دنیایِ لبالب از خاطرهی استاد غرق شویم.
خلاصه خبر
گروه کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس: ساعت از یکونیم ظهر روز دوم دیماه گذشته است و ما هنوز به مقصد نرسیدهایم؛ مقصدی که قرار بود رأس ساعت یکونیم آنجا باشیم. ترافیک، مسیر را کش داده و اضطراب دیر رسیدن، گفتوگوهای داخل ماشین را کوتاه کرده است. حدود یک ربع بعد از زمان مقرر، بالاخره میرسیم؛ به جایی که قرار است با استاد علی رواقی، درباره رودکی، پدر شعر فارسی، به گپوگفت بنشینیم.وارد ساختمان که میشویم، برخلاف انتظار، خود استاد به استقبالمان میآید. قامتش کمی خمیده است؛ قامتی که انگار زیر بار سالها مطالعه، پژوهش و کار فرهنگی، آرامآرام شکل گرفته. پیش از آنکه ما چیزی بگوییم، با همان صدای آرام و بیهیاهو یادآوری میکند: «قرار بود یکونیم تشریف بیاورید.»نه سرزنش میکند و نه گلایه؛ فقط واقعیت را میگوید. بدقولیمان را همان ابتدا به رویمان میآورد.وارد اتاقش که میشویم، حس میکنیم پا به دنیایی جداگانه گذاشتهایم؛ دنیایی که بیشتر شبیه حافظه زنده فرهنگ معاصر ایران است تا یک اتاق کار معمولی. اتاق شلوغ است، آنقدر که برای نشستن باید جا باز کرد. کتابها روی هم تلنبار شدهاند؛ کتابهای قطور، کهنه، خطخورده. دیوارها پر از قاب عکس است و هر گوشه، چیزی هست که توجه را میگیرد.نگاهمان اول روی کتابها میچرخد، بعد آرامآرام به قاب عکسها میرسد؛ شفیعی کدکنی، اخوان ثالث، دکتر معین، ایرج افشار و چهرههای دیگر. با خنده، برای شکستن سکوت میگوییم: «استاد، همه دوستداشتنیهایتان را در این اتاق جمع کردهاید.»لبخند کمرنگی میزند و میگوید: «بله؛ کتابها و عکسهایی از گذشته… از روزهایی که دیگر گذشت.»
سعی میکنیم ذوقزدگیمان را کنترل کنیم. بودن در این فضا، وسوسه پرسیدن از هر عکس و هر شیء را بیشتر میکند، اما یادمان میآید که برای رودکی آمدهایم. کنجکاویمان را عقب میاندازیم تا استاد خسته نشود و بحث از مسیر اصلی خارج نشود.روی یک صندلی چوبی، چند جلد از کتاب سرودههای رودکی قرار دارد؛ کتابی که رواقی خود آن را گردآوری و تدوین کرده است. کتابها را روی میز میگذاریم و برای خودمان روی صندلیها جا باز میکنیم. یکی از جلدها را برمیداریم و از استاد میخواهیم درباره این اثر توضیح بدهد.رواقی با همان لحن آرام میگوید: «این کتاب، آخرین نسخهای است که اشعار رودکی را به این شکل جامع در خود دارد.» مکث میکند و ادامه میدهد: «تدوینش سه سال زمان برد.»سه سال؛ جملهای که بعداً بارها تکرار میشود.
از کارهای پیشین درباره رودکی میگوید و نام مرحوم سعید نفیسی را میآورد. کمی مکث میکند، انگار دارد جملهاش را دقیق انتخاب میکند: «شادروان نفیسی از پیشگامان شناساندن رودکی و سرودههای اوست. هنوز هم شماری از سودمندترین یادداشتها درباره رودکی را میشود در نوشتههای او دید.»و بعد، با همان دقت علمی، توضیح میدهد که پژوهش نفیسی چگونه دستمایه کار نسلهای بعدی رودکیپژوهان شده است.به کتاب خودش اشاره میکند: «این اثر سنگین است؛ هم از نظر حجم، هم از نظر محتوا. سعی کردم صفحهبندی طوری باشد که خواننده در دریافت معنا دچار مشکل نشود. توضیحات لازم در حاشیهها آمده و کتاب بسته به میزان دقت خواننده، کاربردهای مختلفی دارد.»کتاب را ورق میزنیم. کاغذها بوی کار طولانی میدهد. بیاختیار، مصرع معروف رودکی در ذهنمان میچرخد:«بوی جوی مولیان آید همی…»رواقی ادامه میدهد: «تعداد ابیات باقیمانده از رودکی زیاد نیست. بخش بزرگی از آثارش از میان رفته.» کمی مکث میکند و بعد عدد را میگوید: «حدود هزار و اندی بیت.»بعد اضافه میکند: «اما همین تعداد هم نشان میدهد رودکی چه توانمندی زبانی و بیانیای داشته. تنوع مضمونها در همین شعرهای باقیمانده، قابل توجه است.»کمحرف است، اما همان جمله را دوباره تکرار میکند؛ انگار که میخواهد وزنش را در ذهن ما بنشاند: «سه سال برای این کتاب زحمت کشیدیم.»حرف به تاجیکستان میکشد؛ به علاقه عجیب تاجیکیها به رودکی. از خیابانی طولانی به نام او میگوید، از مجسمهای بزرگ در میدانی وسیع. ته دلمان کمی شور میافتد؛ تجربه مولانا و نظامی هنوز تازه است. اما رواقی با قاطعیت میگوید: «اگر کسی بخواهد رودکی را از ایران جدا کند، کسی قبول نمیکند. خود رودکی گفته شاعر این سرزمین است.»
باز به همان عدد برمیگردد: «هزار بیت مانده...»بعد، بیمقدمه، زیر لب میخواند: «با صد هزار مردم تنهایی…»اینبار صدایش تغییر میکند. میگوید هر بار این بیت را میخواند، دلش برای رودکی میسوزد؛ برای شاعری که یازده قرن بعد، هنوز همزبانی پیدا نکرده که او را آنطور که باید بفهمد. از دشواریهای زبان رودکی میگوید و از اینکه اگر همه سرودههایش باقی مانده بود، امروز چه دریچهای به زبان فارسی داشتیم.تلخی حرفش را حس میکنیم. برای عوضشدن فضا، کمی در اتاق میچرخیم. چشممان به قاب عکسها میافتد. استاد انگار مسیر نگاهمان را دنبال میکند. میگوید: «این عکس پدرم است. این یکی، من و شفیعی کدکنی. و این هم مرحوم ایرج افشار.»مکث میکند، آهی میکشد و میگوید: «ایرج افشار، مهمترین خدمتگزار فرهنگ ایران در روزگار معاصر بود.»جمله را کوتاه میگوید، اما همان یک جمله برای فهمیدن نسبت او با افشار کافی است؛ نه توضیح اضافهای میدهد و نه وارد جزئیات میشود، گویی بزرگی افشار، نیازی به شرح ندارد.بعد، نگاهش دوباره روی قابها میچرخد و مکثی میکند؛ مکثی که آغاز خاطره است. به عکسی اشاره میکند و میگوید:«این عکس مربوط به چند سالی است که در دوران دانشجویی با شفیعی کدکنی همخانه بودیم.»از آن سالها میگوید؛ سالهایی که خانه عوض شد، محل سکونت تغییر کرد و آن خانهای که در عکس دیده میشود، دیگر وجود ندارد. خاطره را ساده و بیاغراق روایت میکند، درست شبیه همان نثر علمیاش؛ بیهیجان، اما دقیق.بعد، انگشتش روی قاب عکس دیگری میایستد؛ تصویر اخوان ثالث. لحنش کمی صمیمیتر میشود: «مهدی از دوستان بسیار نزدیک ما بود. حدود یک سال تمام در همان خانه با ما زندگی میکرد و جای دیگری نمیرفت.»
میگوید صبح تا شب با هم بودند؛ با هم بیرون میرفتند، رستوران میرفتند و بیشتر وقتشان را کنار هم میگذراندند. اشاره میکند که آن روزها، اخوان دوره سختی را میگذراند و همان خانه، پناه او شده بود. روایتش کوتاه است، اما همان چند جمله، رفاقتی عمیق را نشان میدهد.چشممان به قاب عکس دیگری میافتد و پیش از آنکه چیزی بپرسیم، خودش توضیح میدهد:«این عکس دکتر معین است؛ استادمان بود.»همین. نه شرحی، نه خاطرهای طولانی؛ گویی نام دکتر معین، خودش همهچیز را میگوید.قاب بعدی، چند نفر را کنار هم نشان میدهد؛ استاد رواقی، بهاءالدین خرمشاهی و استاد جوینی. میگوید این تصویر مربوط به سال ۱۳۴۴ است؛ سالی که هنوز تلویزیون، رسانهای تازه بود و برنامههای فرهنگیاش اهمیت دیگری داشت.بعد، از میان کتابها، جلدی را بیرون میکشد و با دقت نشانمان میدهد. میگوید این کتاب را در سال ۱۳۵۲ شادروان مجتبی مینوی به او هدیه داده است؛ کتابی درباره داستان رستم و سهراب، از نخستین کارهایی که استاد مینوی در بنیاد شاهنامه روی آن کار کرده بود.صفحه اول را که باز میکنیم، دستخط مینوی هنوز زنده است. استاد روی شعری که مینوی نوشته مکث میکند: « توآراستی روی این نو عروس/چه باک گر کند مر تو را پای بوس»
و انگار احترام آن خط، اجازه نمیدهد جملهای اضافه گفته شود.در ادامه، از او میخواهیم اگر ممکن است، برایمان رودکی بخواند. لحظهای مکث میکند، لبخند کمرنگی میزند و میگوید:«نه… خودتان بخوانید.»همانجا میفهمیم گفتوگو به پایان خود نزدیک شده است. تازه متوجه میشویم که چقدر زمان گذشته است. آمده بودیم از رودکی بپرسیم؛ از هزار بیت مانده و شعرهای از دسترفته، از جایگاه پدر شعر فارسی. اما گفتوگو، آرامآرام ما را از رودکی به رواقی رساند؛ از شعر به زندگی، از دیوانها به آدمها، از متن به خاطره.در آن اتاق کوچک و شلوغ، رودکی تنها موضوع گفتوگو نبود؛ رواقی خودش به متنی زنده بدل شده بود؛ متنی که در حاشیهاش شفیعی کدکنی نشسته بود، اخوان ثالث قدم میزد، افشار آه میکشید و مینوی دستخط میگذاشت. ما آمده بودیم از یک شاعر هزار ساله بپرسیم، اما در نهایت، از اتاقی بیرون آمدیم که تاریخ معاصر فرهنگ ایران در آن نفس میکشید.شاید همین است سرنوشت گفتوگو با کسانی مثل علی رواقی؛ رودکی بهانه است، و اصل ماجرا، غرقشدن در دنیای مردی است که عمرش را پای فرهنگ گذاشته و حالا خودش، بیآنکه بخواهد، بخشی از همان میراث شده است.#رودکی#شعر#ادبیات#کتاب#فرهنگ
07:49 - 4 دی 1404
نظرات کاربران







