شور چهارمین کربلا در اروندرود

حکایتی از شور چهارمین کربلا در آب اروند که سَر و سِر دارد با شقایق و لاله و هم داستان است با ایستادگی و ماندن و شکستن را بخوانید و دلتان غنج برود بر ایمان راسخ گردان غواصی عملیات کربلای ۴.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
خبرگزاری فارس-همدان: روایتی از سوم و چهارم دی ماه سال ۶۵، به وقت حماسه و ایثار کربلای ۴ بر ژرفای اروند و سرمای استخوان سوزش از زبان هفتادودومین غواص مهمان نگاهتان می‌شود، حکایتی پر از اتفاق و ایمان و حماسه دیوار به دیوار گرداب اروند.حکایتی که پر شالش فین دارد و لباس غواصی و هزار متر شنا زیر گلوله‌های سرخی که آسمان را می‌دریدند و به سینه آب می‌خوردند و باور را هدف می‌گرفتند اما به هدف نمی‌خوردند.حکایتی از شور چهارمین کربلا در آب اروند که سَر و سِر دارد با شقایق و لاله و هم داستان است با ایستادگی و ماندن و شکستن؛ روایتی که کریم مطهری، فرمانده گردان غواصی جعفر طیار از لحظه به لحظه نفس‌گیرش می‌گوید و دل ما بر ایمان فواره شده غواصان کربلای ۴ غنج می‌رود و اشک مرواری مرواری می‌شود.

انرژی! رأس ساعت ۹ رسید

«سوم دی ماه آماده باش برای حرکت به نقطه رهایی و آغاز کربلای ۴ اعلام شد، به محض شنیدن این خبر زیارت عاشورا خواندیم؛ چه زیارت عاشورایی و من دوباره برای بچه‌ها سخنرانی کوتاهی کردم و نماز مغرب و عشا را با حال استغاثه خواندیم.لباس‌های غواصی را پوشیدیم و حرکت کردیم و حین راه رفتن، یکی دو بار از ستون خارج شدم و به انتها رفتم تا یک بار دیگر وضعیت ظاهری و امکاناتی بچه‌ها را چک کنم؛ عده‌ای مثل علی منطقی، سیدحسین معصوم‌زاده و شاه‌محمدی شوخی‌هایشان گل کرده بود و به نفرات جلویی یا پشت سری می‌گفتند «بوی الرحمان می‌دی، استتار کن، نوربالا می‌زنی، عملیات رو لو می‌دی» و از این حرف‌ها.عده‌ای هم توی خودشان بودند و زیر لب ذکر می‌گفتند و بیشترشان وجعلنا می‌خواندند؛ خلاصه که رأس ساعت ۹ به نیزارهای پشت آب رسیدیم. باورم نمی‌شد دوباره علی آقا چیت‌سازیان را آنجا ببینیم هرکه او را با آن هیبت اسطوره‌ای دید، انرژی گرفت. حاج ستار ابراهیمی هم کنارش بود؛ هر دو قرآن به دست ایستادند تا غواصان را از زیر قرآن عبور دهند. ما پشت نیزارها بودیم و هنوز پا به آب نگذاشته بودیم که زیر نور منورها، ریش خرمایی رنگ علی آقا با آن چشم‌های زیبا دیدنی بود اما حرف‌هایش مثل گذشته رنگ شوخی نداشت، او را گرم در آغوش گرفتم و شنیدم که گفت: «کریم، آب را به حضرت زهرا قسم بده.»آخرین بوسه را بر پیشانی علی آقا و حاج ستار زدم و به بچه‌ها گفتم قبل از ورود به آب استتار کنید و ظرف دو سه دقیقه، تمام سروصورتشان را با گل پوشاندند، ساعت ۱۰:۳۰ شده بود و حتما غواص‌های سمت راست، داخل آب رفته بودند و حالا نوبت ما بود.

اروند زیر پای غواصان

نسیمی آمد؛ نسیمی که گیسوان نیزارها را به صورت و بدن گِلین غواص‌ها می‌کوبید نسیمی که بوی نعنا داشت. از مابین نیزارها به لب آب رفتم و ستون بی‌صدا پشت سرم آمدند و آرام تا سینه داخل آب نشستم و فین‌ها را به پا کردم و آهسته، مثل ماهی داخل آب رها شدم.۳۵ نفر پشت سرم بودند و ۳۶ نفر در یک ستون دیگر در سمت چپم پشت سر حاج محسن جام‌بزرگ؛ همه سرها بیرون از آب از لب ساحل اروند جدا شدیم و به سمت مقابل فین زدیم، آب در شرایط نه جذر بود نه مد؛ یعنی ما باید صاف به سمت مقابل می‌رفتیم.هنوز ۵۰ متر از مسیر هزار متری اروند را نرفته بودیم که تق‌تق تک تیرهای پراکنده بلند شد اما هیچ کدام به سمت ما نبود.این نوع تیراندازی در شب‌های گذشته هم عادی و معمول بود؛ اما انگار این بار نه! نه من و نه هیچ غواصی نمی‌دانستیم که در سمت مقابلمان انگشت‌ها روی ماشه‌ و منتظر هستند، تا ما هر لحظه به آن‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شویم و در تیررس آنها قرار بگیریم. حدود ۱۰۰ متر از ساحل خودی جدا شده بودیم که به آن کشتی بزرگ نزدیک شدیم که احتمال می‌دادیم شاید کمین دشمن باشد. دو بلدچی اطلاعاتی از ما جدا شدند و حرکتمان را کند کردیم تا چند دقیقه بعد که برگشتند و گفتند «کشتی خالی است و کمینی نیست»، هنوز کلمات آخر از دهان غلام جوادی و محمد امینی در نیامده بود که صدای رگبارهای ضدهوایی و انفجارهای سنگین از سمت راست ما ولی با فاصله بسیار دور شنیده شد. آتش از آن سو به قدری زیاد بود که غواصان ما برای لحظه‌ای محو صدا و رد سرخ قطار گلوله‌هایی شدند که پشت هم شلیک می‌شد.«یعنی عملیات لو رفته؟!» این سؤالی بود که در آن لحظه به ذهن هر غواصی خطور کرد؛ همه سرها بیرون آب و پاها درجا فین می‌زدند و منتظر تصمیم و دستور من بودند.
حاج محسن هم از سرستون سمت چپ به طرفم آمد و گفت «کریم، فکر می‌کنم عملیات لو رفته» این را که گفت برای یک لحظه حرف‌هایی که در جلسات هماهنگی لشکر بین ما رد و بدل می‌شد، در گوشم پیچید و یاد سخنان فرمانده لشکر افتادم که تأکید می‌کرد «غواص‌های هر لشکر اگر کوتاهی یا غفلت کنند برای لشکرها و یگان‌های مجاور خطرناک خواهند بود.»

راهی جز پیشروی نبود

حتی اگر این هشدارها در گوشم نمی‌پیچید، می‌دانستم که غواص‌های ۱۵۳ و ۱۵۵ به ساحل دشمن نزدیک‌تر از ما هستند و برگشت ما، یعنی خطر برای همه آنها. بی‌هیچ تزلزلی به حاج محسن گفتم «نه می‌توانیم بایستیم و نه می‌توانیم برگردیم، فقط یک راه داریم؛ باید رو به جلو ادامه دهیم» و ادامه دادیم و رسیدیم به جایی که باید بدون درگیری از کنار جزیره عراقی ام‌الرصاص رد می‌شدیم.بچه‌های اطلاعات عملیات در شناسایی‌های قبلی گفته بودند عراقی‌ها چند موضع تیربار در نوک ام‌الرصاص دارند و این تیربارها هنوز خاموش بودند؛ اما از دور عراقی‌هایی که در خشکی به چپ و راست می‌دویدند، به خوبی دیده می‌شدند. ما در فکر دشمن بودیم؛ اما قبل از درگیری با دشمن، باید با جریان توفنده اروند می‌جنگیدیم، جریانی که ظرف چند دقیقه آب آرام را خروشان کرد، آب با دو جریان متضاد روبرو شد. از طرفی آب در حال مد بود، یعنی از سمت خلیج فارس به سمت اروند می‌آمد و از آنجا به کارون برمی‌گشت و ما را قهراً به سمت راست می‌برد و از طرفی سیلابی که ناشی از باران دو روز گذشته خوزستان بود به دلتای کارون رسیده بود و داشت به سرعت به داخل اروند می‌ریخت.یعنی درست همان جایی که ما به سمت دشمن فین می‌زدیم ما در نقطه مرکزی این گرداب و پیوند دو جریان آب بودیم علی آقا قبل از عملیات از خطر بزرگی گردابی که از تلاقی کارون و اروند ایجاد می‌شد، حرفی به میان انداخته بود.اما نه او و نه من و نه هیچکس نمی‌دانستیم که این جریان ما را در مدار یک چرخش وحشتناک آب قرار می‌دهد و دایره‌ای می‌سازد که مثل هیولا هر لحظه ما را به کام خود فرو می‌برد.
گرداب تندتر و تندتر شد و تاب و توان فین زدن را از بچه‌ها گرفت؛ اصلا هیچ پایی رو به جلو فین نمی‌زد. انگار هیچکس اختیاری نداشت، هرکسی مثل یک پرکاه با جریان گرداب به این سو و آن سو می‌رفت و با پرتاب یکی از غواص‌ها بر اثر شدت چرخش موج آب دیگری هم به دلیل اتصال با طناب، به سمت او پرتاب می‌شد.و این اژدهای گرداب ما را دقیقا به کنج جزیره ام‌الرصاص می‌کشاند؛ بچه‌ها همهمه می‌کردند و هیچکس به این نمی‌اندیشید که دشمن از داخل جزیره با انگشت ستون غواصان را نشان می‌دهد. اصلا کسی در قیدوبند تیرهای سرخی نبود که حالا در سمت ام‌الرصاص روی آب را می‌زد.

وقتی آب کوتاه آمد

همه به رهایی از گرداب فکر می‌کردند، من هم وقتی با دیوارهای دو سه متری امواج بالا و پایین می‌شدم به یاد سفارش علی آقا افتادم که گفت «آب را به حضرت زهرا قسم بده.»دهانم را باز کردم تا ذکر بگویم و از خدا و ائمه استمداد بطلبم همین دهانم پر از آب شور اروند شد و نفسم بند آمد؛ با این حال ده‌ها مرتبه خدا را به حضرت زهرا قسم دادم.کسی از ستون دور نشد و من هم به پشت روی آب خوابیدم و بند اسلحه را به گردن انداختم و با یک دست طناب را کشیدم تا شاید از این گرداب دور شویم بعد از دقایقی در اوج ناباوری خودمان را دور از گرداب مهلک دیدیم.اما دور شدن به اراده ما نبود و حتما خواست خدا بود؛ از جزیره ام‌الرصاص یعنی از تیررس عراقی‌هایی که با انگشت ما را نشان می‌دادند دور شدیم، ما باید بدون درگیری به سمت ساحل اروندرود، همان جناح چپ ام‌الرصاص می‌رفتیم.هنوز باورمان نمی‌شد که به میانه راه رسیده باشیم و هنوز نمی‌دانستیم در این شرایط دشمن چرا به طرف ما تیراندازی نمی‌کند؛ فقط تیراندازی‌های کور می‌شد و من فکر کردم که آیا کسی هم مجروح یا شهید شده یا نه؟ برای اطمینان از این موضوع دستم را از حلقه طناب جدا کردم و ستون را از ابتدا تا انتها رفتم، انتظار داشتم حداقل با پیکر بی‌جان سه چهار غواص روی آب مواجه شوم؛ اما همه سالم بودند. دلم روشن شد که خط را خواهیم شکست ولی یک باره صدای وحشتناک پرواز هواپیمای دشمن در آسمان پیچید و چند ثانیه بعد انبوهی از منورهای خوشه‌ای از هواپیما رها شد و سرتاسر اروند را مثل روز روشن کرد.

شعله‌هایی که به جان قایق‌ها افتاد

تا آن زمان نه من و نه همرزمانم پس از گذشت پنج سال از جنگ ندیده بودیم که هواپیماهای دشمن هنگام شب به پرواز درآیند و منور بریزند. منورهایی که مثل چراغ در آسمان ایستاده بودند و تا جایی را که چشم کار می‌کرد، روشن کرده بودند.یعنی عملیات لو رفته بود؟! دیگر شک نکردم که دشمن از پیش برای مقابله با ما در این منطقه آماده شده؛ اما راهی جز فین زدن به سمت دشمن وجود نداشت. دشمنی که با کمک این منورها می‌توانست تک تک غواص‌هایی را که سرهایشان از آب بیرون بود، بشمارد و با تک تیراندازهایش آنها را بزند.اما ترجیح می‌داد ما به خطشان نزدیک‌تر شویم تا تیرهایشان به خطا نرود؛ زیر نور منورها، توی آب سرد اروند من و حاج محسن با تمام قدرت فین می‌زدیم و حتما انرژی ما به نفرات پشت سرمان توان و انگیزه فین زدن بیشتری می‌داد.حرکت سریع ستون نشان می‌داد که همه با قدرت فین می‌زنند، من به پشت روی آب خوابیده بودم و همزمان با فین زدن چشمم به منورهایی بود که یکی یکی خاموش می‌شدند و آسمان هیبت شبانه می‌گرفت.باز صدای هواپیماها توی مغزم پیچید که این بار به جای ریختن منور، ساحل خرمشهر و اسکله‌های ما را در حاشیه رودخانه کارون بمباران کردند، اسکله‌هایی که مملو از نیروی پیاده بودند که بنا داشتند بعد از شکسته شدن خط به ما ملحق شوند. حالا به جای آسمان اسکله حاشیه کارون با شعله‌هایی که به جان قایق‌ها افتاده بود، روشن شد.دیدن این صحنه توسلم را بیشتر کرد، من اگر در ادامه راه تردید می‌کردم ستون ناچار به بازگشت می‌شدند و معلوم نبود هنگام برگشت، کسی از رگبار تیربارها و شلیک آرپی‌جی‌هایی که به سویمان گشوده شده بود جان سالم به در ببرد یا نه.

رفاقت غواصان و خورشیدی‌ها

تنها یک راه داشتیم، این ۱۰۰ متر باقی مانده را به سمت دشمن فین بزنیم و زیر این همه آتش، خط را بشکنیم. در این لحظه خش خش صدایی از بی‌سیم تلفن که همراهم بود، می‌آمد. صدای سیدمسعود حجازی فرمانده طرح و عملیات لشکر را شنیدم «کریم، کریم، مسعود» گفتم «ما کمتر از ۱۰۰ متر با هدف فاصله داریم» گفت «معطل نکنید بزنید، معطل نکنید؛ بزنید!» در هنگامه آتش و انفجار و باروت اولین آرپی‌جی را نادر عبادی‌نیا زد و متعاقب آن مجید پورحسینی با نارنجک‌انداز به طرف دشمن شلیک کرد. چند نفری هم از داخل آب به طرف دشمن که تیرتراش می‌زد چند رگبار گرفتند ولی من و حاج محسن فقط فریاد می‌زدیم خودتان را برسانید به ساحل و یک آن احساس کردم که پاهایم به گل رسیده؛ فین‌ها را کندم و با پاشنه روی گِل‌ها حرکت کردم.با همان چند شلیک بچه‌ها، بیشتر نیروهای دشمن از خط اولشان عقب رفته بودند و چند نفری لب کانال به سمت ما شلیک می‌کردند. مقابلمان سیم خاردارهای حلقوی و موانع خورشیدی بود که حرکتمان را کند می‌کرد و به دشمن فرصت می‌داد.چند نفر به صورت روی گل‌ها افتاده بودند و یکی هم روی خورشیدی به سینه خوابیده بود و تکان می‌خورد. شناختمش رضا عمادی یکی از همان طلبه‌های گردان غواصی بود و من نمی‌دانستم او داوطلبانه روی خورشیدی افتاده تا بقیه غواص‌ها روی او پا بگذارند و از رویش عبور کنند.سیم خاردارهای مقابلمان را رضا عراقچیان باز کرد و من اولین رگبار را به طرف چند نفری که از توی کانال به طرف ما شلیک می‌کردند، گرفتم. هزار متر عرض اروند را شنا کرده بودیم اما این ۲۰ متر باتلاق زمین گیرمان کرده بود.

تیرباری که غواصان را درو کرد

از همان جا شروع کردیم به پرتاب نارنجک و چند عراقی که در داخل کانال مقابل ما بودند به طرفمان نارنجک می‌انداختند. یک دفعه دردی در کمرم پیچید و بی‌اختیار با دو زانو نشستم، موج انفجار کمرم را گرفته بود اما می‌توانستم با وجود درد، حرکت کنم.چند قدم برداشتم کمی به دشمن نزدیک‎تر شدم؛ یک تیربارچی سمج عراقی، سرتیربار گرینوف را خوابانده بود روبروی بچه‌ها و آنها را درو می‌کرد. چند تیر به گِل‌های دور و برم خورد و جرقه‌هایی که از اصابت گلوله به آهن خورشیدی‌ها می‌خورد، حواسم را پرت کرد.یکهو فریاد زدم «خاموشش کنید، خاموشش کنید.» داشتم این را تکرار می‌کردم که تیری از گوشه سمت چپ لبم وارد شد و از داخل گلویم خارج شد و دهانم یک آن سوخت. با صورت روی گل افتادم و خِرخِر کردم؛ هرچند سعی می‌کردم بچه‌ها مرا نبینند؛ مبادا تأثیری در روحیه آنها بگذارد و با چشم دوروبرم را نگاه کردم. داریوش ساکی و امیر طلایی لای خورشیدی‌ها با تلاطم امواج بالا و پایین می‌شدند. حاج محسن هم به پشت کمی آن طرف‌تر افتاده بود؛ سعی کردم سینه خیز خودم را از میان گل ولای به او نزدیک کنم. دو سه متری‌اش که رسیدم از شدت درد و ضعف و خون‌ریزی، افتادم و از هوش رفتم. نفهمیدم چند دقیقه گذشت چشم باز کردم، بالای سرم منور دشمن روشن بود، دیدن پیکرهای بی‌جان بچه‌ها توی گل‌ولای و داخل سیم خاردارها و کنار خورشیدی‌ها دردم را تازه کرد. غرق در آرامش آنها بودم و فکر می‌کردم تا دقایقی دیگر من هم به جمع آنها خواهم پیوست.

خطی که شکست

لابه‌لای تق‌تق تک تیراندازی‌های دشمن صدایی را شنیدم که می‌گفت «کریم بیا! بیا طرف من.» صدای حاج محسن بود می‌خواستم این پنج متر را به طرف او سینه خیز بروم اما صدایم در نمی‌آمد، خون میان گلویم را پر کرده بود.خلاصه که به هر جان کندنی بود روی گل‌ولای غلتیدم تا سرم روی زانوی بی‌حرکت حاج محسن رسید، آخر فهمیدم تیر به پایش خورده و برعکس من، نمی‌توانست جابه‌جا شود؛ اما می‌توانست حرف بزند.فکر کرد با گل‌هایی که داخل گلویم رفته و گلویی که پر از خون شده، تا دقایقی دیگر زنده نخواهم ماند و در حال احتضار هستم. کم کم پلک‌هایم سنگین شد و دهان حاج محسن به گوشم نزدیک که با لحنی مهربانانه گفت «کریم جان! هر چه من می‌گویم تو هم تکرار کن و گفت «بگو أَشْهَدُ أَنْ لا إله الا الله. أَشهد ان محمداً رسول الله . اشهد ان عليا ولى الله».اما از گلو و دهانم خون جوشید و با گل‌هایی که با خون قاطی شده بود، بیرون ریخت. حتی نمی‌توانستم یک کلمه بگویم؛ درد استخوان پای شکسته حاج محسن هم عذابش می‌داد. در عوض تا ساعتی دیگر آفتاب می‌دمید و بچه‌ها خط را شکسته بودند و کانال مقابل را به عرض سه کیلومتر پاک سازی کرده بودند.علی شمسی پور و علی منطقی آمدند و مرا روی گل کشیدند که با بالا آمدن آب به داخل اروند نروم. از آنجا دیگر من فقط باید نگاه می‌کردم تا آینده چه شود!! غواصان برای الحاق به یگان‌های چپ و راست خودشان می‌رفتند و می‌آمدند؛ اما هر بار که می‌آمدند خبری برای حاج محسن می‌آوردند. من صدا را می‌شنیدم که خبر از رسیدن غواص‌های سمت راست گردان‌های ۱۵۳ و ۱۵۵ و غواص‌های سمت چپ لشکر المهدی را به حاج محسن می‌گفتند. این نشانه توفیق بچه‌ها در شکستن خط دشمن بود.»#غواصان#کربلای_4#گردان_غواصان#اروند
15:55 - 4 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ