از کارگری صحنه در آبادان تا دیدار با یاسر عرفات

محمدرضا داودنژاد، بازیگر سینما و تلویزیون، برادر کوچک‌تر علیرضا داودنژاد است که می‌گوید به واسطه او وارد سینما شده است. او با دستیاری در پروژه‌هایی که برادرش در آنها حضور داشته، کار سینما را شروع کرده است و در فیلم «شاهرگ» نامش در تیتراژ به ‌عنوان دستیار دیده می‌شود. او در اغلب فیلم‌های علیرضا داودنژاد بازی کرده و خانه عنکبوت، نیاز، خلع سلاح، عاشقانه، مصائب شیرین، مرهم، کلاس هنرپیشگی و فراری از مهم‌ترین فیلم‌های مشترک این دو هستند

خلاصه خبر

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

کیوان کثیریان:  محمدرضا داودنژاد، بازیگر سینما و تلویزیون، برادر کوچک‌تر علیرضا داودنژاد است که می‌گوید به واسطه او وارد سینما شده است. او با دستیاری در پروژه‌هایی که برادرش در آنها حضور داشته، کار سینما را شروع کرده است و در فیلم «شاهرگ» نامش در تیتراژ به ‌عنوان دستیار دیده می‌شود. او در اغلب فیلم‌های علیرضا داودنژاد بازی کرده و خانه عنکبوت، نیاز، خلع سلاح، عاشقانه، مصائب شیرین، مرهم، کلاس هنرپیشگی و فراری از مهم‌ترین فیلم‌های مشترک این دو هستند. محمدرضا داودنژاد سابقه همکاری با کارگردانانی همچون اصغر فرهادی، تبریزی، صباغ‌زاده، احمد امینی، اعلامی، پوراحمد، راعی و لطیفی را هم در کارنامه دارد. «پیرپسر» آخرین فیلمی است که از او روی پرده سینما دیده‌ایم، گرچه پس از آن هم در یکی، دو فیلم دیگر بازی کرده است. محمدرضا داودنژاد تأکید و تعصب بسیاری بر سبک استانیسلاوسکی در بازیگری دارد و از آن با اشتیاق فراوان، با عنوان «سیستم» یاد می‌کند. سیستمی که خودش در جوانی آن را فرا گرفته و می‌گوید قصد دارد حالا آن را به جوان‌ها آموزش دهد. با او در برنامه اینسرت در استودیو «شرق» به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 خدا بد ندهد؛ من دیدم که با عصا تشریف آوردید. ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده؟

حالم بد شد و من را به بیمارستان بردند. در اورژانس یک‌سری آمپول زدند. بعد به بخش منتقل کردند. مثل اینکه نگفته بودند چه آمپولی زدند. یک‌سری هم آمپول در بخش زدند که من اصلا دَوَران اساسی پیدا کردم. احساس کردم باید به دستشویی بروم. فوری بلند شدم که بروم، همسرم گفت بگذار من ببرمت، گفتم نه باباجان، پتو لای پای من پیچید و از بالای تخت سقوط آزاد کردم. با پهلو زمین خوردم. یک استخوانی بین لگن هست، داغان شد. درد وحشتناک! من برای یک چیز دیگری رفته بودم، اما با این اتفاق دچار شکستگی شدم. من را به اتاقی در بخش بردند. آقایان جراح بعد از یک روز و نیم آمدند من را دیدند و گفتند شما یک نامه بنویسید تا بعد ما عمل کنیم. گفتم نامه به چه کسی بنویسم؟ گفت بنویسید که رضایت دارید. گفتم خب مشکلی نیست، رضایت می‌دهم. گفتند آخر 10‌، 15 درصد بیشتر زنده نمی‌مانی! گفتم: ببخشید! چی شد؟ گفتند‌: 10، 15 درصد امکان دارد که شما زنده از این عمل بیرون بیایید، چون قلب شما مشکل دارد و‌... . گفتم اجازه بدهید‌ فکر کنم. ‌پیرمردی در آنجا بود که به من گفت: تو همون هنرپیشه‌ هستی؟ گفتم یک چنین چیزی. گفت من خیلی خاطره دارم و باهات کیف کردم. گفت ببین! برو یک شکسته‌بند قدیمی قَدَر و اساسی گیر بیاور، این حرف‌ها نیست و حالت را خوب می‌کند.

من یک دوستی به نام آقای رحمانی در اسلامشهر دارم که مؤسسه «لبخند ایتام» را دارد. بچه‌های یتیم، خانواده‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست تحت پوشش این مؤسسه خیریه هستند. ‌به این دوستم زنگ زدم که مجید! بگرد یک شکسته‌بند قدر گیر بیاور. گفت شکسته‌بند برای چی؟ گفتم والا برای یک چنین ماجرایی می‌گویند 10، 15 درصد زنده می‌مانی. گفت الان کجا هستی؟ گفتم فلان بیمارستان. من نفهمیدم‌ چطوری از اسلامشهر نیم‌ساعته آمد. در باز شد و مجید به داخل آمد. گفت چیه؟ گفتم بابا اینجا یک آمپول پایین زدند و یک آمپول بالا که این ... گفتم حالا شکسته‌بند پیدا کردی؟ گفت الان باید از اینجا برویم. گفتم یعنی چه؟ گفت یک دقیقه صبر کن. به راهرو رفت و ‌تلفنی کرد. چند دقیقه بعد به داخل اتاق آمد. گفت حاضر شو. به همسرم گفت که آبجی، وسایل را ببندید تا برویم. الان آمبولانس می‌آید که ببردت. گفتم: مجید! کجا؟ گفت من یک پسرخاله دارم که جراح استخوان است. به او زنگ زدم که آقای داودنژاد این‌طوری شده، می‌توانی عمل کنی؟ گفت: نه. گفتم چرا نه؟ گفت اگر برای آقای داودنژاد اتفاقی بیفتد، روزنامه‌ها پوست از سر من می‌کندند و آبرویم را می‌برند. گفت ولی اجازه بده به استادم بگویم که او اصلا اهل این مدل عمل‌هاست. من را به بیمارستان آن استاد به نام پروفسور طالبیان بردند. گفتم: مجید، عمل، عمل است دیگر. من اگر قرار است بروم، بگذار راحت بروم. هی این‌ور آن‌ور ندارد که. گفت حالا بگذار انجام شود.

عصر آن روز آقای پروفسور به اتاق من آمد. سه، چهارتا از فیلم‌های من را به نام «نیاز»، «خانه عنکبوت» و‌... اسم برد که من با این فیلم‌ها فوق‌العاده خاطرات خوبی دارم. گفتم دکتر جان، ماجرای 10 تا 15 درصد زنده‌ماندن من چیست؟ گفت: کی گفته؟ گفتم والا دوتا آقای جراح در آن بیمارستان گفتند. گفت بابا! حتما باهات شوخی کردند. گفتم نه به خدا، جدی بود. گفت ولش کن، اصلا این حرف‌ها نیست. 10 درصد چیه، من تو را بیهوش هم نمی‌کنم. یک عمل سرپایی است و دو‌دقیقه‌ای تمام می‌شود. به‌قدری انرژی مثبت منتقل کرد که هم من و هم همسرم اصلا خیال‌مان ‌راحت شد. گفت فردا صبح آماده باش که به اتاق عمل برویم. گفتم دکتر، نفسم جا بیاید. گفت: صبح. که صبح ما را به اتاق عمل بردند و واقعا محبت کرد. من نه درد کشیدم و نه چیزی‌... . الان با یک عصای پیرمردی خیلی راحت راه می‌روم.

 آقای داودنژاد، کارنامه‌ شما را که نگاه می‌کنیم، می‌بینیم به هر حال تقریبا نیمی از آن کارهای آقای علیرضا داونژاد برادر عزیزتان و‌...‌‌

‌درواقع استادم است.

 حتما. و یک بخش دیگری از ماجرا هم فیلم‌های دیگری است که با کارگردان‌های دیگر کار کردید. برگردیم به یک مقدار قبل‌تر که اصلا آشنایی شما با مقوله‌ سینما، شاید تئاتر، اتفاق افتاد. وقتی به منابع که رجوع می‌کنیم، اطلاعات زیادی از تئاتر از شما در دست نیست، مگر اینکه از خود شما بشنویم. به هر حال احتمالا تأثیر آقای علیرضا داودنژاد هم هست.

من 12 سال ‌‌داشتم و کلاس ششم دبستان تمام شد که وارد دبیرستان شدم. علیرضا در آن زمان کمک‌کارگردان و نویسنده بود و با آقای ایرج قادری کار می‌کرد. من می‌رفتم و نمی‌رفتم و اینها و به‌تدریج رفتن من سر صحنه‌ زیاد شد. یک مدت که رفتم، علیرضا گفت: ببین، یللی و تللی و عشق و حال اینجا برنمی‌دارد؛ یک کار را انتخاب کن و آن را بگیر برو جلو. می‌خواستند‌ فیلمی به نام «بی‌حجاب» بسازند. من یک فیلم با علیرضا کار کردم که درواقع فهمیدم «دستیاری» چیست.

 شاهرگ.

شاهرگ بعد از «بی‌حجاب» است. ‌فیلمی به نام «رفیق» بود که آقای ایرج قادری بازی می‌کرد و علیرضا هم دستیار او بود. من سر آن فیلم کارهایی را که باید یک دستیار انجام می‌داد، یاد گرفتم. خدا ایرج‌‌خان را بیامرزد، گفت: خب علیرضا، برای محمدرضا هم باید قرارداد ببندیم‌ها. گفت: ببند. به من گفت: پسر، پاشو بیا ببینم. من هم رفتم (آن موقع 13، 14‌ساله شده بودم). به علیرضا گفت با چه عنوانی قرارداد ببندم؟ دستیاری؟ علیرضا گفت: کارگر فنی. ایرج قادری گفت: علیرضا! محمدرضاست‌ها! داریم تابستان به آبادان می‌رویم. علیرضا گفت: کارگر فنی. اگر می‌خواهد بسم‌الله، اگر نمی‌خواهد که فاتحه مع صلوات سینما. من در آن زمان نفهمیدم‌ چرا، ولی اساسی عصبانی شدم.

یک عکاسی به نام حسین ملکی (خدابیامرز) بود. ما به او حسین عکاس یا حسین آرتیست می‌گفتیم. آرتیست به من چشمک زد که قرارداد ببند، چون یکهو خیلی عصبانی شده بودم. کارگر فنی؟ آن زمان مثل الان نبود که می‌گفتند تراولینگ، دوتا تیرآهن را با میلگرد جوش داده بودند، این را از پشت ماشین گذاشتن، پروژکتورها سنگین و... وسایل خیلی فرق می‌کرد. رفتیم و پوست ما کنده شد، ولی الحمدالله‌... . حسین عکاس (حسین آرتیست) نمی‌گذاشت ما بفهمیم، از بس که همه را می‌خنداند. آن فیلم تمام شد و به تهران برگشتیم. علیرضا گفت: حالا می‌توانی انتخاب کنی؛ دستیار کارگردان یا دستیار فیلم‌بردار. من دیگر نور و اینها را یاد گرفته بودم. چون داداش علیرضا بودم، همه هم به من لطف داشتند. یک داریوش‌نامی بود که آن موقع فیلم‌بردار ما بود. الان ظاهرا در ایتالیا کار می‌کند. هر سؤالی که داشتم، داریوش خیلی خوب جواب می‌داد. گفتم قراردادم را کمک‌کارگردان کن، اشکال ندارد. گفت خیلی خب، وایسا و کار کن. من از «شاهرگ» کمک‌کارگردان شدم. تیتراژ زدم. آن موقع می‌گفتند یک، دو، سه... 15، 16، 17‌... کات بده دیگر، چه خبر است آن‌قدر... .

 بعد دوبله می‌کردند.

بله. من زیر دوربین می‌نشستم و سوفله می‌کردم. به خاطر سوفله‌کردن هم قادری به من دستمزد می‌داد. سوفلوری یک جور حس و حال خاصی دارد‌.‌ دیگر دورخیز اساسی برای کارگردانی کرده بودم. شاهرگ تمام شد و دوتا فیلم کوتاه ساختم. جایزه‌ هم گرفتم. به علیرضا گفتم که ‌برویم در قصه‌ «تهیه‌کننده» وارد شویم. گفت بچه‌جون، بگذار 18 سالت بشود. گفتم خودت مگه 18 سالت شد که شروع کردی؟ خندید و گفت: حالا صبر کن. شاهرگ را دستیاری رفتیم. آخرهای شاهرگ بود که یکی از دوستان علیرضا از آمریکا آمده بود. درس می‌خواند. من را صدا کرد و گفت: آقای گرامیان یادت هست؟ خدایی من یادم نبود. گفتم: حالا چطور؟ گفت ایشان از اکتورز‌استودیو آمده است. با آلپاچینو، داستین هافمن، رابرت دنیرو و خیلی از استادان دیگر هم‌کلاسی بود. جایی درس خوانده که براندو و نیکلسون بودند. شاگرد مستقیم «لی استراسبرگ» بوده است. دو روز دیگر فیلم‌برداری که تمام شد، سر کلاس‌های آقای گرامیان می‌روی. من گفتم مگر می‌خواهد کارگردانی انجام دهد؟ گفت تئاتر دیگه. گفتم تئاتر چیه؟ من می‌خواهم کارگردان بشوم. گفت: ببین، فاتحه‌ سینما را بلد هستی که چطوری بخوانی. حرف‌های او هم یک‌جوری بود‌... . گفتم آخه یعنی چه علیرضا؟ گفت چند روز مانده که کار تمام شود؟ گفتم دو جلسه. گفت بعد از دو جلسه، هرجا که آقای گرامیان گفت می‌روی و تمرین را شروع می‌کنی. گفتم تمرین چی؟ گفت سیستم استانیسلاوسکی را باید یاد بگیری. گفتم علیرضا، اِسمال لاستیکی می‌خوام چی کار (خنده)؟ گفت اصلا شوخی نکن. دیدم خیلی بدجور جدی است. اجباری گفتم چشم. با دلخوری سر کار رفتم.

آن دو جلسه تمام شد و با آقای گرامیان قرار گذاشتیم. اداره‌ برنامه‌ریزی‌های تئاتر، خیابان پارس، طبقه‌ دوم.‌ سالنی در آنجا بود که اصلا برای ما بود. آقای پهلبد گفته بود‌ -مثل اینکه آقای پهلبد به آمریکا رفته بود- یک نمایش‌نامه می‌بیند که بهروز گرامیان در آن بازی می‌کرد و در آن نمایش‌نامه فوق‌العاده درخشیده بود. بهروز را صدا می‌کند و می‌گوید: هم‌وزنت بهت طلا می‌دم. به ایران بیا و یک گروه درست کن تا مثل خودت بازی کنند. آقای بهروز گرامیان به ایران آمده بود و رفیق علیرضا هم بود. سر صحنه می‌آید و می‌بیند یک بچه این‌ور و آن‌ور می‌پرد، برای این و آن سوفله می‌کند‌... علیرضا می‌گوید این محمدکُپُل خودمان است که الان یک ذره بزرگ شده. بهروز می‌گوید: علیرضا، ‌این از این سن به درد کار می‌خورد. بازیگری را باید از الان یاد بگیرد. که علیرضا من را صدا می‌کند و می‌گوید باید بروی. من هم نمی‌دانستم چه خبر است.

یک سالن بزرگ بود، شوفاژها کار نمی‌کرد، هوا سرد، زمستان بود و... آقای گرامیان یک مقدار راجع به سیستم استانیسلاوسکی صحبت کرد و بعد گفت فونداسیون آن relaxation است. گفتم relaxation چطوری است؟ گفت من روی صندلی می‌نشینم انجام می‌دهم، تو هم کار من را عین من تکرار کن. اول کامل یک ساعت برایم توضیح داد و تشریح کرد. بعد انجام داد. نیم‌ساعت بعد که بلند شد، دیدم چقدر حالش خوب است. من هم روی صندلی نشستم و هرچه‌ گفته بود را انجام دادم. روبه‌روی من یک پروژکتور 2000 بود که مستقیم به سن می‌خورد. آن را گرفتم. بعد از اینکه relaxation تمام شد و باید یک فضا برای خودم می‌ساختم، گرفتم به سمت بیابان، آنجا هم آفتاب بود و دیگر داشتم از گرما خفه می‌شدم. حالا اینجا سالنی بود که شوفاژهای آن در زمستان خراب است. ظاهرا عرق می‌کردم. بهروز یک پالتو داشت که دورم انداخت و گفت: بلند شو بیا بیرون. پاشو پاشو... ما را بیرون آورد و گفت بدو بیا. من را به ماشینش برد و به سونا کاخ برد. گفت تو چه کار کردی که این‌قدر عرق می‌کردی؟ بعد برایش گفتم که به بیابان رفتم و گرفتم، آن هم خورشید را... . گفت درست حدس زدم. و این استارت کار شد.

ما سه سال با آقای گرامیان کار کردیم. آقای گرامیان اصلا با سینما حال نمی‌کرد. علیرضا که رفیق او بود، یک پلان برایش بازی نکرد ولی هفت، هشت‌تا نمایش‌نامه با علیرضا و من کار کردیم. همین‌طور سه‌تایی کار می‌کردیم و فرهبد هم می‌آمد می‌دید، چون این را از آمریکا آورده بود... . حتی من 18 سالم هم نشده بود، به من گفت: ببینم فینگیلی‌ (همه خندیدند)، تو خرجت رو از کجا تأمین می‌کنی؟ گفتم خدا بابا را زنده نگه دارد، جیب بابا گاوصندوق من است. گفت: یعنی تو صبح به صبح به بابا می‌گویی بابا پول بده سوار ماشین شوم؟ گفتم خب چه کار می‌توانم بکنم؟ یک آقایی به نام عناصری بود که در آن زمان معاون اداره‌ تئاتر بود. گفت: عناصری! سر بُرج حقوق بگیرد. گفت: آقا! این هنوز 18‌ سالش نشده که. گفت: سر برج حقوق بگیرد. او هم گفت چشم. ما از سر برج هزارو 250 تومان در آن زمان حقوق می‌گرفتیم. البته می‌رفتم بانک برداشت می‌کردم، دو‌تا از هم‌کلاسی‌هایم آماده دم بانک ایستاده بودند بدرقه کنند که داخل بانک بروم و بگیرم و بیرون بیایم. من 50 تومان اضافه برمی‌داشتم.

 حوالی سال 50 باید باشد.

بله؛ سال 50، 51 بود‌ که بعد از این ماجرا من برای تحصیل به انگلستان رفتم. بهروز به من گفت که در ایران هیچ‌کس هیچ‌چیز دیگری نیست که به تو یاد بدهد. در سینما که کمک‌کارگردان هم شدی، برنامه‌ریزی و همه‌ کارها را انجام دادی. بازیگری را هم الان اینجایی هستی که ایستادی. تو باید بروی استادهای مختلف و رشته‌های مختلف... .

 در انگلستان چه رشته‌ای خواندید؟

سینماتوگرافی خواندم در Royal Art College و Royal Art University

 چه زمانی برگشتید؟

نزدیک به انقلاب بود.

 به همین دلیل بود در فیلم نازنین و... نبودید.

من در فیلم نازنین پشت دوربین بودم. «نازنین» گوگوش و چنگیز؟

 بله. و شاهرگ.

شاهرگ که کمک‌کارگردان بودم.

 فکر کردم «نازنین» مربوط به دوره‌ای می‌شود که شما در ایران نبودید.

مدام می‌آمدم و می‌رفتم دیگر. سر «نازنین» به انزلی رفتیم کار کردیم.

 در آنجا هم دستیار بودید؟ خاطره‌ مشخصی دارید که به ما بگویید؟ چون به هر حال گوگوش بازی می‌کرد...

بله دستیار بودم. من هیچ حاشیه‌ای از گوگوش ندیدم؛ اصلا. ببینید، ما یک ماه و خرده‌ای در انزلی بودیم. به خدا من گوگوش را از اتاقش بیرون ندیدم. ما هر روز فیلم‌برداری زیر باران داشتیم. آفتاب شد! گفتیم خب حالا فردا ابر می‌شود دیگر. فردا هم آفتاب شد! من به هواشناسی زنگ زدم که آقا! ... گفت سه، چهار روز آفتاب است. صبح بچه‌ها برمی‌داشتند و می‌دیدند آفتاب است، دوباره می‌انداختند رویشان. یک بار حوصله چنگیز سر رفته بود و عصبانی شده بود. من و علیرضا صحبت‌هایمان را برای فردایش کردیم که اگر احتمالا ابر شد چه صحنه‌ای را بگیریم. از پله‌ها که به رستوران آمدیم برویم شام بخوریم، دیدم چنگیز با چمدان در دستش، در رزویشن ایستاده است؛ یعنی اینکه خیلی عصبانی هستم و می‌خواهم بروم. علیرضا یک مقدار چنگیز را نگاه کرد و گفت: چمدان! چنگیز گفت لباس‌هایم را دارم می‌برم خشکشویی. نگاه چنگیز... علیرضا ماشاءالله خیلی از نظر ذهنی قوی است چون خیلی بچه بود که دستیار، نویسنده و کارگردان شد.

 چنگیز وثوقی اساسا بازیگر خوبی بود؟ یا اینکه نه، هیچ‌وقت نتوانست زیر سایه اسم برادر خودش را نشان دهد؟

چنگیز تا قبل از اینکه با سیستم آشنا شود، به قول بچه‌ها یک، دو، سه، چهار بود. علیرضا در انزلی سیستم را تقریبا به او یاد داد که چطوری relaxation کن، کاراکتر چیست، خودت چی هستی و چطوری باید عوض کنی. استارتی شد برای اینکه یک بازیگر بشود. در آن دوره خیلی سخت بود که بازیگر بمانی، آن هم تکنیکی. همه یک، دو، سه، چهار بودند و دیگر اینکه بگویی من relaxation کنم، جوک می‌شدی. بالاخره برادرش بهروز... .

 شما دیگر در کارهای آقای دا‌ودنژاد بودید و فکر می‌کنم 10، 12 کار یا بیشتر با هم انجام دادید. بعد از انقلاب به «خانه عنکبوت» رسید که البته فکر می‌کنم در «قدغن» هم نبودید. یا بودید؟

من در «قدغن» اصلا ایران نبودم.

 بله؛ که سال 57 بود. «جایزه» هم نبودید.

«جایزه» آخرهایش رسیدم.

 جایزه سال 61 بود. بحث سانسور و توقیف «جایزه» که خیلی...، نسخه‌ کاملی از آن وجود دارد؟

من ندارم. نمی‌دانم.

 در «بی‌پناه» چطور؟ در آن هم نبودید؟

بله بودم.

 بازی کردید؟

نه. اوایل آن رفتیم همه‌ کارها را کردیم. قرار بود بازی کنم. یک اختلاف کوچک باعث شد بیرون بیایم.

 در «هوو» و «تیغ‌زن» هم نبودید.

هوو؟ چرا دیگر، بودم. در هوو چه کسانی بازی می‌کردند! ببینید، من در نزدیک به صد‌تا سریال، فیلم و تله‌فیلم و اینها بودم.

 در مورد آقای دا‌ودنژاد کمی صحبت کردید، به نظرم یک مقدار ادامه بدهیم. آقای داو‌دنژاد از یک جایی یک مدلی از فیلم‌سازی را تجربه کردند که بیشتر با خانواده اتفاق افتاد؛ مثل کلاس هنرپیشگی و... . حالا حتی یک بخشی از «مرهم» و اینها هم با خانواده کار شده است؛ مصائب شیرین. یک مقدار در مورد این مدل کار صحبت کنید، خوب است. و کلا در مورد مدل کارگردانی آقای داو‌دنژاد  صحبت کنید.

علیرضا در واقع یک عارف است که کارگردان هم هست. مادربزرگ من (مادر مادرم) عارفه بود. کتاب‌خوان اساسی بود. علیرضا هم بچه‌ اول مامان بود. مادر من دختر بزرگ مادربزرگم بود و بالاخره ما‌ از بچگی با قصه بزرگ شدیم. علیرضا خیلی زود رفت در قصه، کتاب، نوشتن و این صحبت‌ها. سیستم را من و علیرضا از بس راجع به آن حرف می‌زدیم، خانواده قاطی سیستم شده بودند چه می‌خواستند چه نمی‌خواستند.

 منظورتان از سیستم، «سینما» است؟

نه. منظورم سیستم استانیسلاوسکی است؛ بازیگری. دایی من اولین فیلمش را که بازی کرد، هیچ‌کسی باورش نمی‌شد که او بار اولی است که جلوی دوربین می‌رود.

 اسم دایی؟

خدابیامرز سیدشجاع‌الدین حبیبیان. او در یک فیلم با ما بازی می‌کرد که همه خانواده بودیم. وقتی همه‌ خانواده بودیم، بده‌بستان‌ها و رابطه‌ها خیلی جدی‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. کنترل علیرضا هم عالی بود؛ یعنی در مورد بازیگرها فوق‌العاده کار می‌کند. من فکر می‌کنم اگر چوب‌خشک بدهیم، از آن بازیگر می‌سازد. یک ماه قبل از فیلم‌برداری همه را جمع می‌کرد و با هم زندگی می‌کردیم. در آن زندگی‌ای که با هم تجربه می‌کردیم، تمرین هم می‌کردیم. راجع به نقش‌هایمان صحبت می‌کردیم. یواش یواش تبدیل می‌شدیم. زمانی که فیلم‌برداری شروع می‌شد، همه به‌راحتی یکی دیگر بودند.

 آقای داو‌دنژاد «خانه عنکبوت» را بعد از انقلاب کار کردند که به نظرم فیلم مهمی هم هست.

کسانی در «خانه عنکبوت» بازی می‌کردند که به غیر از مسعود بهنود، همه استانیسلاوسکی‌کار بودند. آقای اسکویی و خانم اسکویی بازیگرهای قَدَر زمان شاه بودند. یک نمایش‌نامه‌ای این را اکران کرده بودند که وقتی آقای پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر، می‌رود آن را می‌بیند، حیران می‌ماند. به شاه می‌‌گوید که برو ببین، اگر نبینی از دستت می‌رود. شاه می‌رود نمایش‌نامه را می‌بیند. من شنیدم به قدری لذت برده بود که سه دقیقا ایستاده برای اینها دست می‌زد. بعد می‌گوید چه می‌خواهید؟ هرچه می‌خواهید به من بگویید. نه خانه می‌خواهند و نه ماشین. می‌گویند فقط به ما اجازه دهید که به شوروی برویم یک دوره را ببینیم. آن موقع هم سوسیالیستی و فلان... شاه یک مقدار می‌ماند و بالاخره رضایت می‌دهد.

آقای اسکویی و خانم اسکویی می‌روند دوره را می‌بینند، به ایران برمی‌گردند و «آناهیتا» را دایر می‌کنند. آقای نصیریان، آقای انتظامی، آقای مشایخی، داود رشیدی، پرویز فنی‌زاده، مهدی فتحی و یک‌سری دیگر شاگردهای ایشان بوند. حالا من نمی‌دانم که چرا اینها به هیچ‌کس یاد ندادند! زمانی که آقای اسکویی و خانم اسکویی فوت کردند (اینها فقط بلد بودند دیگر)، سیستم فقط بین خودشان ماند و با همدیگر خیلی خوب پاس‌کاری می‌کردند. اگر بین آنها این‌کاره نبودید، حیران پاس‌کاری‌ها بودید.

در «خانه عنکبوت» آقای مشایخی، آقای انتظامی، آقای رشیدی، مسعود بهنود و من بودیم. آنها در تمام فیلم بودند، اما من در 30، 40 دقیقه فیلم بودم. اولین جلسه که ما بازی کردیم، همدیگر را نگاه کردند و من متوجه نگاهشان شدم، ولی اینکه چه به همدیگر می‌گویند را نفهمیدم. سر ناهار با علیرضا یک پچ‌پچی کردند. علیرضا خندید. من آقای مشایخی را خیلی دوست داشتم و همه‌‌جوره هم در خدمت او بودم. «خانه عنکبوت» خانه بابا اینا بود. به همین دلیل من خیلی در فضای آنجا راحت بودم؛ لب دریا ماهی می‌گرفتم و... به من گفتند که تو سیستم کار کردی؟ گفتم کدام سیستم؟ برق و اینها؟ گفتند راست بگو. تو استانیسلاوسکی‌کار هستی؟ گفتم با اجازه‌ شما. گفت آخه پیش چه کسی یاد گرفتی؟ گفتم آقای گرامیان که از اکتورز‌استودیو به ایران آمد، ایشان شاگرد «لی استراسبرگ» بود. «لی» شاگرد استانیسلاوسکی بود. به همین دلیل وقتی بهروز به ایران آمد، من را انتخاب کرد و گفت تو باید یاد بگیری و به من یاد داد. از آن به بعد بود که پاس‌کاری‌هایشان با من هم بود چون فهمیدند من هم سیستم بلد هستم. خیلی حرف راجع به «خانه عنکبوت» بود.

 بله، چون یک دیپلم افتخار برای فیلم «خلع سلاح» گرفتید که نقش یک بودید. برای «نیاز» در سال 70 و برای «عاشقانه» در سال 74 و «مصائب شیرین» در سال 77 نامزد جایزه بودید.

در آن زمان خیلی برایشان جالب بود آدمی که اصلا اسمی ندارد، چطوری جلوی این غول آن‌قدر راحت می‌رود و می‌آید و حرف می‌زند. ولی خیلی راحت بودم.

 یک اشاره‌ای کردید. شما در دوران جنگ جبهه رفته بودید؟

با اجازه‌تان یک تُک‌هایی زدم. سفارت اسرائیل در تهران بود. بچه‌هایی که سفارت اسرائیل را گرفتند، زیاد اسلحه نمی‌شناختند و فقط دو نفر از آنها که سربازی رفته بودند، بلد بودند.

پدر من افسر شهربانی بود. سالی دو بار همه پاسبان‌ها و گروهبان‌ها را به آستارا لب دریا می‌برد تا تمرین تیراندازی کنند. باید می‌بردند. می‌گفت اسلحه که چماق در دستتان نیست، باید بدانید با آن چه کار کنید. من هم با آنها می‌رفتم. بالاخره پسر کوچک بودم و خیلی عاشق این کار. دفعه‌ اول گفت فقط نگاه کن. گیر دادم که بزنم‌. گفت: پسر، تو فقط نگاه کن. گفتم: جان محمدرضا. گفت: فقط نگاه کن. ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. آخرهای تمرینشان به من گفت: بیا. یک کُلت لوله‌کوتاه به من داد و من را به پنج‌متری سیبل برد و گفت: بزن. گفتم من را گیر آوردی؟ پنج‌متری؟ خب از اینجا تا آنجا! می‌زنم دیگر. گفت: خب بزن دیگر. گفتم: بیا،‌ زدم و‌... یکهو یکی، دو متر جلوتر روی زمین خورد. گفتم: اِ اِ تفنگت اشتباه می‌زند. گفت این اشتباه نمی‌زند، تو قِلق آن را بلد نیستی. بعد به من گفت چگونه باید اسلحه را دست گرفت و چگونه باید زد.

واقعا زمانی که شما با کُلت می‌خواهید شلیک کنید، اول یا زیر پای شما می‌خورد یا هوا؛ یعنی ردخور ندارد مگر اینکه رزمی‌کار باشید و قشنگ بلد باشید نیرو را منتقل کنید. دفعه‌ دوم توانستم به نزدیک‌های سیبل بزنم. سال بعدش گوشه‌ سیبل را توانستم بزنم. واقعا راحت یاد نگرفتم با اسلحه‌ها کار کنم. به همین دلیل دوستان بلِنداکس (تکیه‌کلام ایرج قادری به معنی دوستان ناباب) به من گفتند می‌خواهیم به فلان جا برویم... من در انگلیس یک دوست فلسطینی به نام حامد داشتم. فدایی بود. دیپلمش را گرفته بود و بورسیه شده بود برای درس‌خواندن در خارج از لبنان. آمده بود پیش ما. خب من در آنجا با ماجرای فلسطین آشنا شدم که قضیه چیست و مبنای آواره‌شدنشان چیست و... یک مقدار تحت تأثیر بودم. یکی، دو بار راهپیمایی بود و فرارکردن و از این بازی‌ها هم از طرف دانشگاه رفتیم.

 در اروپا؟

بله. آنجا مثل ایران نبود که. در آنجا باید بروی ظاهر شوی و بعد دَر بروی. مخصوصا ماها را اگر می‌گرفتند... . حامد باعث شد من قشنگ با این ماجرا آشنا شوم. روزی که بچه‌ها گفتند یک چنین جریانی است، گفتم من هم هستم؛ برویم. سفارت اسرائیل شد سفارت فلسطین. پرچم فلسطین هم بالا رفت. عرفات که اوایل به ایران آمده بود، حامد هم به ایران آمد. رفتیم همدیگر را دیدیم. گفت تو به بیروت بیا و دوره ببین. گفتم: حامد! بیروت! دوره! گفت: تو بمیری‌ فوق‌العاده است. گفت ما آنجا واحد سمعی-بصری داریم و انواع دوربین را آنجا داریم. من در لبنان عکس دارم که در حال فیلم‌برداری هستم.

 پس به بیروت رفتید.

بله. نامه دادند برای پایگاهی در بیروت. من یک دوست ارمنی داشتم که با هم بزرگ شده بودیم. او هم خیلی این ماجرا را دوست داشت. گفت من هم می‌آیم. با هم از ایران به دمشق رفتیم. از دمشق به آن پایگاه در بیروت رفتیم و نامه را دادیم. به قول کُردها: بَنچاو آزادی. ما را در یک پایگاه گذاشتند. من فکر کردم سر یک کلاس می‌رویم و چریک می‌شویم و برمی‌گردیم. واقعا سخت بود! یعنی دوره‌هایی که می‌دادند خیلی جدی بود. یعنی اصلا شوخی نبود... . بعدا فهمیدم که چه لطفی به ما کردند. من در شش ماه، دو‌تا دوره‌ سه‌ماهه دیدم. یک سه‌ماهه در بیروت بودیم و سه‌ماهه‌ بعدی صیدا بودیم. بعد از شش ماه گفتند که حالا هرجا دلتان می‌خواهد ‌می‌توانید بروید. می‌توانید در پایگاه‌های بیروت باشید، سور، صیدا، نبطیه یا اینکه به خط اول بروید. ما گفتیم خب به خط اول برویم ببینیم چه خبر است و بعدا برگردیم.

یک جایی بود به نام نبی‌طاهر. از نبطیه که خارج می‌شدید یک کوهستان جنگلی بود. از این سمت کوه پایین می‌آمد، نهر لیتانی بود. یک رودخانه‌ اساسی بود. یک پل داشت که آن را هم صلاح‌الدین ایوبی ساخته بود. آن سمت که بالا می‌رفت، سعد حداد بود. سعد حداد شروع فلسطین بود. ما در این جنگل قایم می‌شدیم، یعنی زندگی می‌کردیم. برای شناسایی از کوه پایین می‌رفتیم و از آن سمت بالا می‌رفتیم شناسایی و بعد برمی‌گشتیم که بعد عملیات بود... . خب، دو سال خیلی دلچسبی را در آنجا داشتم.

 جنگیدید؟

بله. آنها با هلی‌کوپتر و این‌جور چیزها می‌آمدند، ما موتورگازی هم نداشتیم. تفنگ‌های ما M1 بود و دیگر خیلی به ما حال می‌دادند مثلا ژ3 می‌دادند یا کلاشنیکف. من کُلت و کلاشنیکف داشتم. خودم کلت را خریده بودم، چون در آنجا مغازه هست و هر چیزی که بخواهید می‌روید داخل می‌خرید.

اولین بار دیدم صدای هلی‌کوپتر و بمب و انفجار می‌آید. اِ... اسرائیلی‌ها می‌خواهند بیایند. اول همیشه با توپخانه می‌زنند، بعد هلی‌کوپترها می‌آیند حسابی جنگل را می‌زنند و بعد تازه نیروهایشان را پیاده می‌کنند و نیروها می‌آیند یک دوری می‌زنند و می‌روند. همین. در آن دوری که زدند، 11 نفر زخمی دادند. جنگل عین کف دست ما بود، آن‌قدر که در آنجا زندگی کرده بودیم. بلد بودیم کجا قایم شویم و چه کار کنیم که اینها به‌راحتی ما را شناسایی نکنند. این شد که آنها زخمی زیاد دادند. برگشتند، خیلی سریع جمع کردند و برگشتند. تصور اینکه ما برویم برایشان غیرممکن بود. با خودشان می‌گفتند اینها ترسیدند. اینها که رفتند، ما دو شب بعد از آن برای شناسایی رفتیم. شناسایی اساسی انجام دادیم و بعد آمدیم به فرمانده‌مان گفتیم این تعداد را می‌خواهیم برایتان گوشت‌کوبیده کنیم. گفت الان احساساتی هستید. گفتیم بالاخره از ما گفتن، حالا شما هر طور می‌خواهید حساب کنید. به حامد گفت اینها چه می‌گویند؟ حامد گفت من هم با آنها موافق هستم. گفت یعنی تو هم می‌گویی «آره». بالاخره چون حامد افسر بود و... گفت من هم موافق هستم. ما رفتیم و از نهر لیتانی رد شدیم. در آن سمت یک ترقه‌بازی اساسی کردیم که آنها تلفات زیاد دادند و بعد فوری برگشتیم. این خبر پیچید. عرفات گفت اینها یعنی ما را به بیروت بیاورید. به بیروت رفتیم و به ما کُلت جایزه دادند.

 آن موقع دانشجو بودید؟

نه دیگر. من به ایران برگشته بودم.

 آهان. عرفات را در ایران دیدید.

بله. عرفات به من گفت: کارت چیست؟ گفتم کار من این است. گفت درس هم خواندی یا فقط تجربه کار یاد گرفتی؟ گفتم هم تجربی و هم درسی. به حامد گفت فوق‌العاده‌ است. گفت یک دوربین 16 به من بدهند. گفت برو هر کاری می‌خواهی با دوربین بکن، برای توست. نگاتیو و دوربین و... . من هم از زندگی فدایی‌ها یک کار کوتاه ساختم که همه می‌گفتند «فیدائیون». فکر می‌کردند که شب می‌روی می‌خوابی و صبح بلند می‌شوی و فدایی شدی! از ریاضت‌ها و از پوستی که کَنده می‌شود چیزی نمی‌دانستند.

 شما با ‌آقای چمران مراوده نداشتید؟

خدمت ایشان سلام عرض کردیم. هم در آنجا و هم اینجا.

 پس سوابق مبارزاتی قابل توجهی داشتید.

من چون ایران را دوست داشتم، در همه جا رفتم... .

 در لبنان با دکتر چمران دیدار کردید؟

در لبنان اتفاقی برخورد کردیم. من به بیروت رفته بودم، یک دوست ارمنی با من به لبنان آمده بود. به سفارت رفته بودیم و قصد داشتیم وقتی تمام شد، یک گریز به اروپا بزنیم و برگردیم. دکتر از آنجا داشت بیرون می‌آمد و داشت فارسی صحبت می‌کرد. من ایشان را نمی‌شناختم. سلام و علیک کردیم. گفت: اینجا درس می‌خوانید، توریست هستید و در اینجا چه‌کاره هستید؟ گفتیم آقا در اینجا فدایی هستیم. گفت: فدایی! با فلسطینی‌ها! گفتم: بله. گفت واجب است یک قهوه با هم بخوریم. او هم خیلی عرفان را دوست داشت. می‌دانید! یک کاراکتر داشت که نظامی بود، اما خودش یک آدم کتاب‌خوانِ اهل شعر و اینها بود. حال او خیلی خاص بود.

 در یک جایی به زنده‌یاد خانم حبیبیان، مادر محترمتان اشاره کردید. نقش ایشان در زندگی هنری شما چیست؟ به هر حال بعدا همراهی‌ای که با شما داشتند و در فیلم‌ها بازی کردند...

همه چیزهایی را که من پیدا کردم به واسطه‌ مامان بود، چون واقعا مشوق بود. مشوق فوق‌العاده‌ای برای تجربه‌کردن بود. من سینما را که شروع کردم، تمرین که می‌کردم، اداره‌ تئاتر و همه چیز را برای مادرم بازگو می‌کردم و کُدهایی که می‌داد... به خدا نه به خاطر اینکه مادرم است... من به مادرم می‌گفتم مگر از غیب به تو می‌رسد مامان؟ تو که دانشگاه نرفتی. بعد می‌خندید و می‌گفت: دانشگاه ما یک جای دیگر بود. مادربزرگم خیلی مؤثر بود. خانواده مادری من خیلی در هنر و شعر و ادبیات دست داشتند.

 با آقای داودنژاد فیلم «عاشقانه» را کار کردید که با آقای شکیبایی در آنجا هم‌بازی بودید. اگر مایل هستید درباره آقای شکیبایی یک مقدار صحبت کنید.

خسرو، خدا او را بیامرزد، بازیگر خوبی بود. کاراکتر خاصی داشت. در آن زمان کسی راجع به حسی بازی‌کردن حرف نمی‌زد... شما اگر بخواهید حسی در یک فیلمی کار کنید، بقیه با شما همراه نیستند. بده‌بستانت با خودت است؛ چون دانش آن را ندارند. تنیس نیست که بده‌بستان باشد، ولی خسرو در «عاشقانه» بده‌بستان می‌کرد چون علیرضا به او گفته بود که من سیستم کار کردم، راحت این بده‌بستان جریان پیدا می‌کرد. البته وجود علیرضا هم مؤثر بود. فکر می‌کنم کار خوبی بود؛ یعنی بازی‌های خیلی خوبی داشت.

 می‌خواهم یک‌دفعه بپریم به همین یکی، دو سال اخیر. آخرین کاری که از شما دیدیدم «پیرپسر» است که خب در سال 1400 ساخته شده بود. در یکی از بخش‌ها، شما پارتنر آقای پورشیرازی هستید. معمولا بازی‌های شما هم بازی‌های کاملا قابل‌ قبول است و بازی‌ای است که به چشم می‌آید و دیده می‌شود و به‌اندازه است. درباره آقای پورشیرازی به عنوان پارتنر نظرتان چیست؟

فوق‌العاده است. یعنی آقای پورشیرازی واقعا یکی از نوادر است. خیلی بااحساس است. من نمی‌گویم سیستم‌کار است یا سیستم‌کار نیست، اصلا به اینها کاری ندارم. چون کاراکتر دوست‌داشتنی‌ای دارد، در زمان بازی انرژی‌مثبت است. اگر احساس کند که بده‌بستانی هست، پای آن می‌ایستد و جاخالی نمی‌دهد. کمک است. من شخصا آقای پورشیرازی را خیلی دوست دارم. هر بار که با ایشان کار کردم واقعا لذت بردم. مثل حسن کسی را در ایران نداریم؛ حداقل من نمی‌شناسم.

 درباره همان فیلم پیرپسر هم یک مقدار صحبت کنید. اصلا کارکردن در پیرپسر چطور بود؟ چطور برای بازی در آن فیلم انتخاب شدید؟

من نمی‌دانم چطوری انتخاب شدم. به من برای یک نقشی زنگ زدند. رفتیم و یک گپی زدیم. من گفتم قصه را بخوانم و بعد. سناریو را گرفتم خواندم و دیدم خیلی خاص است. زنگ زدم گفتم این قصه بعدا داستان نشود، چون بالاخره من در خانواده‌ای بزرگ شدم که مدام متن نوشته می‌شد و به ارشاد می‌رفت و می‌آمد. گفتم این را شیمبَلش می‌کنند. گفت: نه عموجان، شما نگران نباش. گفتم تا حالا با چه کسانی صحبت کردی؟ گفتم آقای پورشیرازی هست؟ گفتند بله. یک نفسی کشیدم که پس می‌شود. فکر نمی‌کنم سکانس‌های غیرگرمی با حسن داشته باشیم.

ببینید، هنر «من» ندارد. هرکس (هر بازیگری) که به «من» برسد، نقطه‌ سقوط اوست. وقتی «من» می‌گوییم، یعنی دیگر همه‌چیز تمام هستی و احتیاجی به تجربه‌کردن نداری. منی دیگر. در صورتی که اصلا هنر انتها ندارد. «من» کیه! شما هر‌چقدر که تلاش کنید، باز جا برای تجربه‌کردن دارید. همه به من می‌گویند تو چقدر ساده‌ای، چقدر فلانی‌... آخر من باید چه کار کنم؟ من سال‌هاست که «من» را کنار گذاشتم. آقای پورشیرازی هم همین‌طوری است.

 مدام در مورد سیستم صحبت می‌کنید. چند‌تا ویژگی از این سیستم بگویید، چون طوری راجع به آن صحبت می‌کنید که گویی رازهایی در آن هست که بعضی‌ها بلد هستند و بعضی‌ها بلد نیستند، هیچ‌کس بلد نیست. در مورد سیستم استانیسلاوسکی که می‌گویید، ‌چند جمله بگویید.

ببینید، خودت را باید از خودت بیرون بیاوری و یک کاراکتری را که ساختی بنشانی و وقتی از روی صندلی بلند می‌شوی، دیگر شما نباشی. به طور ساده مثلا شما در 10 سال و شش ماه و 27 روز و 11 ساعت گذشته داشتید یک کاری می‌کردید. درست است؟ یعنی اگر این‌طوری بخواهید حساب کنید، از بچگی ثانیه به ثانیه شما پُر است (مجموعه‌ای از خاطرات و اینها). حالا من می‌خواهم کلاس بگذارم و راه آن را به بچه‌ها یاد بدهم. می‌خواهم این سیستم را به جوان‌های تئاتری و غیره تدریس کنم. می‌خواهم یک آموزشگاه برای تدریس این سیستم بزنم. چون در ایران کسانی که هستند، بلد نیستند. مدام کلاس فلان و کلاس فلان... خاطره تعریف می‌کنند! بابا خاطره چیست؟ پول گرفتی؟ خاطره از فیلم فلان؟

 انتقال تجربه؟

اسم آن را هم «انتقال تجربه» گذاشتند.

ببینید، برای آن کاراکتر لحظه به لحظه باید مثل خودت ثانیه‌هایش را پر کنی. آن را که ساختی، آن وقت می‌توانید به‌راحتی بعد از یک زمانی تمرین از خودت بیرون بیایی و آن را بنشانی. وقتی که بلند می‌شوی، واقعا دیگر خودت نیستی. همه چیز فرق می‌کند. ممکن است سیگاری باشید، ولی در یک فیلم اصلا سیگار نکشید. یعنی آن کاراکتر سیگاری نیست و در طول فیلم‌برداری سیگار نمی‌کشید. این بعدا به تجربه سراغ شما می‌آید که بتوانید آن کاراکتر را کنار بزنید و بگذارید. باید با آن کاراکتر زندگی کنید. چگونه زندگی‌کردن با نقش. اصلا باید با نقش‌ زندگی کنید. آن وقتی که با نقش زندگی می‌کنید، بیننده که می‌بیند باورت می‌کند. من در یک فیلمی قرار بود چاپچی باشم. دو هفته رفتم در چاپخانه کار کردم.

 در «نیاز»؟

بله. با ملخی به‌راحتی کار می‌کردم. حروف‌چینی... می‌دانید، آن وقت دست که به دستگاه می‌زنید، معلوم است این‌کاره هستید. چون وقتی این‌کاره نیستید و می‌خواهید ترمز دستگاه را بکشید، همه‌اش واهمه دارید که نکند اشتباه شود، چون ماشین‌های چاپ خیلی بزرگ هستند و... وقتی بلد هستید، دیگر راحت کار می‌کنید و راحت باور را انتقال می‌دهید.

 خوب شد درباره نیاز حرف زدیم. به هر حال نیاز یکی از فیلم‌های خیلی خوب آقای داودنژاد است با بازی‌های خیلی خوب شما. من در کارهای شما دیدم تجربه کار با آقای اصغر فرهادی هم دارید. درست است؟ فرج و فرخ و...

بله. البته آن موقع آقای فرهادی نشده بود، ولی خب آن موقع هم فرهادی بود ولی جوان بود. خیلی هم به من لطف داشت. الحمدالله همه‌ کارگردان‌ها به من لطف داشتند. بله، مجتمع مسکونی فرج و فرخ بود. درست است.

 با آقای پوراحمد هم «سرنخ» را کار کردید.

کیومرث را بله. افتخار داشتم در خدمت ایشان باشم.

 فکر می‌کنم از دوستان خانوادگی هم بودند.

کیومرث می‌دانست که حال من در بازی‌ها چطوری است. یک سکانسی را می‌خواستیم بگیریم، آن دوستی که هم‌بازی من بود مدام پوست موز زیر پای ما می‌انداخت. من یک بار به کیومرث گفتم که کیوجان! من چوب اسکی زیر پا می‌گذارم‌ها؛ حالا هی دارم دست به عصا می‌روم ولی بالاخره... گفت راحت باش. گفتم ا ِاِ راحت باشم؟ گفت: آره. گفتم: باشد. یک سکانسی بود که ما صحبت می‌کردیم. بعد به من می‌گفت: بفرمایید. من از در بیرون می‌رفتم و کات. به من گفت بفرمایید و من بلند شدم از در بیرون رفتم. در را باز کردم و دوباره برگشتم داخل. گفتم: ببخشید! اگر این‌طوری بشود آن‌طوری بشود چه می‌شود؟ گفت: ا ِاِ اِ و خلاصه یک چیزی گفت. چون دیالوگ نداشتیم که. من هی رفتم بیرون و آمدم تو و رفتم بیرون و آمدم تو... چهار، پنج دفعه رفتن و آمدن اصلا هم قصه را قشنگ کرد و هم اینکه پوست موز را از دست دوستمان گرفت. دیگر بعد از آن محتاطانه‌تر برخورد می‌کرد. بعد از آن دیگر راحت کار کردیم. بابا! خب من اگر یک مقدار ارتباطاتم صمیمانه است که دلیل نمی‌شود که شما تصورات خاص بکنید. من در آن زمان شمال زندگی می‌کردم. کیومرث گفته بود بیا این را بازی کن. من از شمال به تهران آمده بودم فقط برای کار کیومرث. بعد دوباره به شمال برگشتم. توهمات دیگری این دوستمان را برداشته بود، ولی خب... می‌دانید، واقعا سیستم مثل این است که رانندگی را یاد بگیرید، اما فقط با اتوماتیک. وقتی پشت دنده‌ای می‌نشینید، اصلا قضیه چطوری می‌شود؟ حالا سیستم به شما یاد می‌دهد که با دنده‌ای چه کار کنید، با اتوماتیک چه کار کنید، چطوری دور درجا بزنید و چطور عقب جلو کنید. همه چیز را در اختیار شما قرار می‌دهد.

واقعا به نظر شما از فیلم‌های براندو، جک نیکلسون، آل‌پاچینو، رابرت دنیرو و داستین هافمن کدام کارشان سوتی بود؟ سیستم بلد هستند. آنها این تبدیل‌شدن را یاد گرفتند. این با تمرین امکان‌پذیر است و فقط اینکه الف ب را یاد بگیریم، ‌نیست. باید تداوم تمرینی داشته باشد. نه آقای مشایخی، نه آقای انتظامی، نه آقای نصیریان و هیچ کس سیستم را به هیچ‌کس یاد نداد. سیستم هم با آنها رفت. من دلم نمی‌آید. می‌گویم ما خیلی بچه‌های بازیگر و مستعد خوبی داریم. تئاتری‌ها را که شما می‌روید می‌بینید با چه عشقی دارند کار می‌کنند، دلتان می‌سوزد که چرا بلد نیستند. به همین دلیل واقعا به صرافت این افتادیم که یک آموزشکده‌ای تأسیس کنیم و در حد توان تعدادی را آموزش دهیم، بعد آنها یک تعدادی را آموزش دهند و بعد همین‌طوری رایج کنیم. بابا حیف است. ما این‌همه جوان مستعد در ایران داریم. این‌همه بازیگر مستعد داریم. چرا بلد نباشند؟ چرا سینمای ما در دنیا... چطور کارگردان‌های ما می‌روند جایزه می‌گیرند؟ خب بازیگرهایمان هم می‌توانند جایزه بگیرند.

 بعد از پیرپسر دیگر فیلم بازی نکردید؟

چرا. دو، سه‌تا کار کردیم. آخرین کاری که کردم همین امسال بود، برای آقای مهران اسبقی. این کار دو ماه هست که تمام شده.

 ژانر کمدی به شما پیشنهاد نمی‌شود؟

معمولا پیشنهاد نمی‌کنند. البته برای من فرقی نمی‌کند. من هر نقشی را می‌توانم بازی کنم.

 به هر حال برای خودتان یک فیلترهایی هم دارید.

حالا؛ به من لطف دارند.

 در خانواده‌ شما، علاوه‌ بر خود شما و حالا خود آقای داودنژاد هم همین‌طور، خانم زهرا داودنژاد، رضای عزیز که روحشان شاد باشد و خب مادر شما،‌ خاله شما، مادربزرگ...

دایی و مادربزرگ و همه بازی کردند و جلوی دوربین رفتند.

 یک مقدار درباره زنده‌یاد رضا داودنژاد عزیز صحبت کنید که واقعا جای او خالی است.

متأسفانه رضا خیلی زود رفت. خیلی مستعد بود. فراگیری‌ رضا خیلی خوب بود. در شمال زندگی می‌کردیم و همه‌اش با من بود. یک بار با پسر همسایه‌مان درگیر شد. به او گفتم رضا، عمو جونم، تو 10 بار دیگر هم دعوا کنی، کتک می‌خوری. گفت: من می‌زنم و فلان... . گفتم ببین، عموی من، من که دلم نمی‌خواهد تو کتک بخوری، اگر خودت هم دلت نمی‌خواهد، ‌من می‌توانم تو را پیش یکی از رفقایم ببرم تا او تو را بسازد. من دلم نمی‌آید که تو را زیاد بدوانم وقتی زیاد خسته می‌شوی. ولی او این کار را می‌کند. من رضا را به دریا می‌بردم،  شنا می‌بردم.

یک دوستی به نام آقای سیروس یزدانی داشتم که زمانی هم رئیس فدراسیون کاراته ایران بود. آن زمان در متل قو یک باشگاه داشت. من گفتم: سیروس جان، به این کُپُل یک حالی بده. گفت: ولمان کن. گفتم شوخی ندارم. گفت: محمدرضا، من می‌دوانم‌ ها. گفتم اصلا فکر کن محمدرضا نیست. یکی از شاگردهایت می‌شود دیگر. هی رفت و آمد و گفت من جلسه‌ دیگر نمی‌روم و پدر ما را درمی‌آورد و فلان... . من هم جلسه‌ بعد دوباره بردم. همین‌طوری همین‌طوری... شش ماه گذشت. یک بار پسر همسایه آمد برای این شاخ و شانه کشید. او هم خندید و ادا درآورد. گفتم چی شد؟ تو گوگولی مگولی کردی و اومدی؟ گفت آخه این زدن نداره که. گفتم یعنی می‌توانی او را بزنی و نزدی؟ یک ذره من رو نگاه کرد و گفت: یعنی فکر می‌کنی نمی‌توانم. بیا بریم حیاط. رفتیم حیاط و دیدم سیروس واقعا روی او کار کرده؛ یعنی تکنیک‌های خیلی خوبی به او یاد داده بود.

 شما خودتان هم رزمی کار کردید؟

بابای من افسر بود. من تکواندو پیش آقای آذرپاد، قهرمان ارتش‌های جهان می‌رفتم. بعد از یک مدت به من گفت: مگه بابای تو افسر نیست؟ گفتم چرا. گفت چرا نمی‌‌آیی کونگ‌فو کار کنی؟ گفتم کونگ‌فو؟ گفت: بله؛ در دانشکده جنگ. گفت حالا تو که افسر نیستی ولی پدرت که افسر است. ما کارت آقاجان را گرفتیم و رفتیم. در آن زمان میدان حُر باز نبود. از بالا تا پایین سپر داشت. آن طرف را نداشت. به دانشگاه جنگ رفتم و معبد انشای تن و روان را دیدم. یک ساختمان بزرگی بود. آنجا رفتیم و اسم نوشتیم. آقای آذرپاد فقط شش ماه بدن‌سازی تکنواندویی یاد می‌داد. یعنی ببینید، لباس سفید باید می‌پوشیدیم و نرمش. ولی نرمش‌هایی که به کلاه‌سبزها و چتربازها می‌دادند. من هم اجباری باید شرکت می‌کردم. بعد از شش ماه، شما لباس سیاه می‌پوشیدید. لباس سیاه هم اجازه ورود به معبد بود. قبل از آنکه لباس‌سفید بودی، اصلا نباید سمت آن طرف می‌رفتید، به‌هیچ‌وجه. 

هیچ اطلاعاتی راجع به آن نبود.

سن من در آنجا از همه کمتر بود؛ مثلا 15‌ساله بودم. همه سیبیل و چریک و کلاه‌سبز و چترباز و... این بچه کپل اینجا چه کار می‌کند؟‌ منتها من یک خرده بچه‌پرو بودم. جواب می‌دادم و... آقای آذرپاد هم گفته بود این خطریه‌ ها، یعنی قبلا با من تکواندو کار کرده. یواش‌یواش بعد از سه، چهار ماه با من دوست شدند. بعد از لباس سیاه، وارد معبد شدیم که خود استاد میرزایی در معبد  تدریس می‌کرد.

و واقعا شاهکار بود. جکی‌چان و جت‌لی و اینها را به‌صورت فیلم می‌بینید، ولی در واقعیت همان است! یعنی آقای میرزایی در واقعیت آن‌طوری بود. پنج نفر می‌خواستند ماشین او را بلند کنند، این هی گفت بابا! بی‌خیال. بروید و بروید و هی آنها گیر دادند. نیست که گُنده مُنده نبود؛ فقط چرخیده بود و آقایون همه بیمارستانی شده بودند. خیلی فوق‌العاده بود. من واقعا جت‌‌لی را که دیده بودم، همه‌اش می‌گفتم استاد اگر می‌خواست بازی کند چه می‌کرد.

ببینید، یک سالن خیلی بزرگ داشتیم. ته سالن یک نیم‌دایره سکو بود که یک متر و نیم از زمین بالاتر بود. این وارد سالن که می‌شد، تا اواسط سالن می‌آمد و از آنجا روی هوا بلند می‌شد و روی سکو رو به ما پایین می‌آمد. هیچ‌وقت من ندیدم از پله بالا برود. آن پرش اصلا نشان می‌داد که چه کاره است. ظاهرا در آن زمان که در چین دوره می‌دید، یک دوست تپل داشت. من برای او تداعی آن دوستش بودم.

 غیر از آقای داودنژاد، بهترین کارگردانی که با او کار کردید چه کسی بود؟

من زیاد برایم تفاوت نداشتند چون همه‌شان خوب هستند. کارگردان‌های ایرانی فقط خیالشان از شما راحت باشد، دیگر با شما کاری ندارند.

 یعنی کنترل نقش و اینها بیشتر با خود شماست؟

این لطف را به من می‌کنند. نمی‌گویند که اینجایش این‌طوری است و آنجایش آن‌طوری. خب، با شناخت انتخاب می‌کنند. سناریو را که می‌خوانم و اگر بگویم باشه، وقتی اطمینان می‌کنند دیگر خیلی کاری ندارند.

 دیگر خودتان روی نقش کار می‌کنید.

بله، حداقل یک هفته، 10 روز باید کار کنم. برای آن نقش هم باید بسازیم.

کار آخر ما برای آقای اسبقی است؛ نویسنده و کارگردان کار است. ببینید، نشان داد که با عشق می‌شود فیلم ساخت وقتی مجموعه عاشق باشد. با تمام وجود کار کرد؛ یعنی با تمام توان. پول رهن خانه، پول فروش ماشین، زندگی و همه را خرج این کار کرد. آقای اسبقی به من گفت: عمورضا، من یک کار فوق‌العاده سخت می‌خواهم انجام دهم و بدون شما هم نمی‌توانم. گفتم چرا نمی‌توانی؟ مگر من قرار است برای تو چه کار کنم؟ گفت باید باشی سر کار. گفتم برای چه کاری؟ گفت یک فیلم سینمایی است. پول هم ندارم که به شما بدهم. گفتم خب این یکیش... البته شوخی کردم. یک تیمی را از بچه‌های تئاتری انتخاب کرده بود. پنج، شش ماه با اینها تمرین کرده بود؛ یعنی پنج، شش ماه مدام سکانس‌ها را کار کرده بود. من با دو‌تا عصا بودم که سراغ من آمد. گفتم مهران، من عصایی‌ام. گفت با عصا بیا روی صحنه.

یکی، دو جلسه تمرین‌ها را رفتیم. من هرچه به نظرم می‌آمد به او می‌گفتم و او هم به بچه‌ها منتقل می‌کرد. یواش‌یواش بچه‌ها آن کاراکترها را پیدا کردند. دو، سه‌تا از بچه‌ها اصلا تفاوت فاحش با نقش داشتند، ولی تبدیل شدند. با ریاضت فراوان برای مهران، ولی کار تمام شد. ما سعی‌مان را کردیم با یک‌سری آماتور یک کار خوب دربیاید. همه دفعه‌اولی هستند؛ یعنی همه بار اولشان است که جلوی دوربین می‌روند. امیدوارم که شما هم خوشتان بیاید.

 بهترین پارتنری که روبه‌روی او بازی کردید چه کسی بود؟

حسن پورشیرازی. او را دوست دارم چون نمی‌توانم از آن بهتر کسی را مثال بزنم. خسرو هم خوب بود‌‌، ولی... آقای پورشیرازی، انرژی‌ مثبت است، رو است، زیر و رو کشی ندارد، جلوی روی تو قربونت برم و پشت‌ سرت چیز دیگری ندارد... یعنی همانی است که هست. من خیلی راحت با او کار می‌کنم. 

نمونه آن هم پیرپسر بود.

 یک سؤالی دارم که حالا در مورد آن حرف هم زدید، ولی بد نیست در اواخر گفت‌وگو هم یک مقدار راجع به آن بگویید. لحن حرف‌زدن شما یا جنس صدای شما به‌گونه‌ای است که مثلا نقش‌هایی که با اعتیاد و مواد و اینها سروکار دارند‌ به شما پیشنهاد می‌شود. آخر پیرپسر هم همین شکلی است.

مگر مشکلی است؟

 اینکه همه‌اش یک جور باشد که خوب نیست.

گر حکم شود که مست گیرند/ در شهر هر آنکه هست گیرند، خب! خیلی از فیلم‌های من بوده که صحبت‌کردن من محکم بوده و اصلا یک جور دیگر بود. دیگر این تنالیته صدایم را چه کار کنم؟ همین است دیگر. اما خیلی از نقش‌ها هم بوده که به تن صدای من نمی‌خورد.

می‌دانید، ریلکس‌شدن... زمانی که شما relaxation می‌کنید، یک زمانی که می‌گذرد و شما مدام این تمرین را انجام می‌دهید، بالذاته ریلکس می‌شوید. بخواهید یا نخواهید، اصلا صدای شما ریلکس می‌شود. آن را دیگر واقعا نمی‌شود کاری کرد.

 از نظر خودتان بهترین فیلمی که بازی کردید چیست؟ مثلا در کارهای آقای داو‌دنژاد به نظر من «مرهم» خیلی خوب بود و من خیلی دوست دارم. یک مدتی هم ایشان یک مقداری تجاری‌تر ساختند؛ مثل «ملاقات با طوطی» و... من آنها را خیلی شاید دوست نداشته باشم، ولی خب «کلاس هنرپیشگی» به نظرم خیلی فیلم خوبی است و «مرهم» خوب است.

من هرچه راجع به علیرضا بگویم، می‌گویند داداشش است و دارد می‌گوید. خدایی‌اش همین است دیگر. بهترین کارگردانی که من با او کار کردم، آگاه‌ترین کارگردانی که تابه‌حال با او کار کردم و راهنماترین واقعا علیرضا بود. آخر چه کسی را بگویم؟

 من فیلم را می‌گویم.

می‌دانم. درمورد کارگردان‌ها می‌گویم. درباره فیلم‌های علیرضا، همه‌شان مثل بچه‌ها هستند. واقعا کارها را دوست دارم. ببینید، من الان این را می‌گویم، ولی زمانی که شما سر صحنه بیایید یقه‌ام را می‌گیرید و می‌گویید آخر چی بود که این‌قدر تعریف می‌کردی؟ چون اصلا شوخی ندارد. در زمان کار واقعا دیکتاتور است. ولی من کارکردن با علیرضا را دوست دارم. بازیگری را ندیدم که با علیرضا کار کرده باشد و عاشق او نشده باشد. کاراکتر علیرضا و اصلا شخصیت خیلی خاصی است.

 البته همین‌طور است و جز این هم نیست. «خلع سلاح» را هم که با او کار کردید، از آن فیلم‌هایی بود که مهجور ماند و یک مدت متوقف بود. شما در «خلع سلاح» نقش اول بودید.

فرماندار بودم.

 من نگاه کردم دیدم خیلی با کارگردان‌های نسل آقای داو‌دنژاد به‌‌ویژه با آقای اعلامی، آقای صباغ‌زاده، آقای پوراحمد و با دوستان این تیپی زیاد کار کردید. اما با جوان‌ها خیلی کم کار کردید. مثلا «قیچی» کریم لک‌زاده جزء معدود فیلم‌هایی است که دیدم با کارگردان جوان کار کردید. دلیل خاصی دارد یا پیشنهاد نشده؟

نه، دلیل خاصی ندارد. پیشنهاد نشده است. آنها پیشنهاد ندادند. گفتند بابا! این را می‌گویند دیوانه‌ است! ولی در کل من با مهدی که کار می‌کردم خیلی لذت بردم. چندتا کار هم با هم کردیم.

 «بانوی کوچک» و «راننده تاکسی»...

بله. یکی از کسانی که واقعا کارکردن با او لذت‌بخش است، حسین لطیفی است در فیلم «نردبان آسمان». آن هم فوق‌العاده است. خیلی خوب نقش را می‌شناسد و وقتی احساس می‌کند نقش را گرفتید، فقط شرایطی مهیا می‌کند که تو راحت برای اجرا بیایی.

 اگر مطلبی برای پایان گفت‌وگو می‌خواهید بگویید، بفرمایید.

شما لطف کردید من را دعوت کردید. در کل حیف است که جوان‌های این مملکت به سمت هنر نروند؛ واقعا حیف است چون بچه‌ها فوق‌العاده بااحساس هستند. ایرانی‌ها بااحساس هستند. اگر این احساسات کنترل‌شده باشد و بدانند که آن را کجا خرج کنند، خیلی خوب است. واقعا حیف است؛ بچه‌هایی که این‌همه انرژی دارند و این همه عشق دارند، این عشق را... متأسفم بابت اینکه شرایطی نبوده که تا حالا من بتوانم تجربیاتم را منتقل کنم.

ان‌شاء‌الله که این دفعه می‌شود. تصمیم گرفتید انجام دهید.

الان یک سالنی در نوفل‌لوشاتو هست که قرار است در آنجا کلاس دایر کنیم. پنجم دی یک ورک‌شاپ رایگان گذاشتیم که همه بچه‌ها بیایند ببینند که اصلا سیستم چیست. ببینند تفاوت یک سیستم‌کار با یک عادی در چه چیزهایی است. اول کامل متوجه این موضوع بشوند، بعدا اگر خواستند انتخاب کنند، راحت  انتخاب کنند.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.

نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ