به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، اسدالله علم در خاطرات روز چهارشنبه هشتم دی ۱۳۵۵ نوشت: صبح شرفیاب شدم و شاهنشاه را بسیار عصبانی و برافروخته یافتم. گرچه معمول ندارم که بپرسم، ولی چون خیلی خلاف انتظار بود، فوری سوال کردم، فرمودند: «هفته پیش که تو نبودی، به این [...] احمق گفتم امروز بعدازظهر برای گردش ما فلانکس حاضر باشد. امروز که از او جویا میشدم به من میگوید چنین امری نفرمودهاید. این مردمی که پیر و خرفت میشوند، دیگر قدرت کار کردن ندارند، باید واقعا بازنشسته بشوند.» عرض کردم: «اتفاقا [...] پیرمرد مراقب و مواظبی است و هیچوقت میل ندارد موجبات کدورت خاطر مبارک خداینکرده فراهم شود. نمیدانم چطور شده که این پیشآمد شده است.» دیدم هیچ راه دیگری نیست جز اینکه پس از این، کار را به دنده شوخی بیندازم. فوری عرض کردم: «حالا هم اعلیحضرت همایونی حق ندارید عصبانی بشوید.» فرمودند: «آخر با یک همچو احمقهایی ممکن است عصبانی نشد؟» عرض کردم: «در هر کاری باید نتیجه آن را در نظر گرفت. حال اجازه بفرمایید غلام بروم سعی خودم را بکنم. اگر موفق نشدم آن وقت تلفن عرض میکنم که عصبانی بشوید!» شاهنشاه خوشبختانه غفلتا خندیدند و خیلی خندیدند. عادت شاهنشاه بر این است که اگر کسی را قبلا در نظر بگیرند، دیگر هیچکس را نمیتوان جای او گذاشت.
فرمودند: «خوب، جریان ولیعهد را بگو.» عرض کردم: «حضورشان رسیدم و خیلی باز گفتوگو کردم. اما یک مطلبی دستگیرم شد. تا این زنکه ژوئل در مجاورت ایشان در کاخ کیش باشد، تقریبا محال است بچه رضایت دهد که ما دختری به آنجا ببریم. طوری این زن در اعماق وجود این بچه از کوچکی نفوذ کرده است که غلام میترسم بر فرض، آنطور که اعلیحضرت همایونی میفرمایید، شب برود اتاق خودش و در را هم روی خودش ببندد و دختری پیش والاحضرت همایونی برود، از عهده کاری برنیاید!» شاهنشاه خندیدند. فرمودند: «بعد که تو از پیش ولیعهد رفتی، پیش من آمد و گفت قرار با علم گذاشتم که روز از کاخ بروم بیرون، در ویلاهای کیش دختر را ببینم و من او را منع کردم. گفت: آخر جلوی همشاگردیها چه بگویم؟ گفتم: تو بزرگ شدهای و دیگر نباید به اینها اعتنایی بکنی. اینها بروند در ویلاها بمانند. باز هم ناراحت شد. بالاخره فکری به نظرم رسید که بگویم این زنکه حالا برنگردد (برای تعطیلات رفته). تا این را گفتم، همهچیز حل شد و بچه راحت!» عرض کردم: «چند سال است که این مطالب را عرض میکنم، توجه نمیفرمایید. حالا این دختربازی که یک مطلب غیرمهم است. احساسات ولیعهد نسبت به وطن و آب و خاک و مظاهر وطن و قشنگیهای وطن باید خیلی عمیق باشد. با این زنکه فرانسوی نمیشود. چنان که یک روزی والاحضرت همایونی از حفظ کردن اشعار فارسی خیلی پیش من شکایت فرمودند و من بسیار ناراحت شدم.» فرمودند: «ولی احساسات او نسبت به مردم و وطن خیلی عمیق است، مثل اینکه حضور این زنکه اثر معکوس داشته است.» عرض کردم: «الحمدلله، این هم از شانسهای شاهنشاه است.»
در این ضمن یادداشت بدبخت [...] رسید که آن کار انجام شد. من بسیار خوشحال شدم و به عرض رساندم. باز هم باور نفرمودند. ممکن است تازه با واسطه او تماس گرفته باشد وگرنه نمره و آدرس خودش را نمیداند. عرض کردم: «الان مرخص میشوم و با تلفن به عرض میرسانم.» آمدم بیرون، تحقیق کردم، دیدم آنقدر بدبخت ترسیده، که هرطور شده با خودش تماس گرفته و کار قطعی است. تلفن عرض کردم. بعد خودم دو ساعتی با دخترخانم ایرانی گذراندم که بسیار خوب بود.
بعدازظهر و شب تمام در منزل کار کردم. منجمله با سفیر چین و شیلی خداحافظی شد.
سفیر چین در تمام مدت به روسها فحش داد و از ما تعریف کرد که در مقابل آنها ایستادگی میکنیم. و سفیر شیلی تعریف کرد که چه رفورمهایی در شیلی انجام میگیرد، از لحاظ محبوسین سیاسی و همچنین رفورمهای اجتماعی، منجمله قانون کار ایران را کاملا کپی کرده و به تصویب خواهند رساند.
منبع: یادداشتهای علم، جلد ششم، چاپ سوم، تهران: کتابسرا، صص ۴۳۹-۴۳۶.
۲۵۹







