حاج قاسم گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست!

حاج قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق می‌گرفت. اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، گفت: «یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست!» آن کارت را به همراه رمزش به مدیر بنیاد شهید کرمان داد، با یک سفارش ویژه...

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ «در این عالم، صوتی که روزانه می‌شنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش می‌داد و بزرگ‌ترین پشتوانه معنوی خود می‌دانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس می‌کردم»... جان کلام، همین است که سردار با دستخط خودش برای تاریخ به یادگار گذاشته. این، همان موهبتی بود که خدا نصیبش کرده بود تا چاره غصه‌ها و خستگی‌هایش در فراق یاران سفرکرده باشد.
دیگر همه می‌دانستند جان حاج قاسم به جان یادگارهای برادران شهیدش بسته است. ایران بود یا سوریه یا عراق، فرقی نداشت. هرکجا می‌رفت، دلش پیش فرزندان و مادران شهدا و اشک‌ها و لبخندهایشان می‌ماند. اینطور بود که وسط جنگ با شقی‌ترین مخلوقات عالم، از هزار و اندی کیلومتر آن طرف‌تر، پناه می‌برد به گوشی تلفن همراهش تا صدای لرزان مادر شهیدی در روستای دورافتاده‌ای در کرمان، آبی بریزد بر آتش دل سوخته‌اش و مرهمی باشد بر خستگی‌های طولانی‌اش.۶ سال که سهل است، عمری هم حتی اگر از کوچ ایرانمرد رقیق‌القلب هم‌عصر ما بگذرد، روایت‌های دلدادگی‌اش به خانواده شهدا همچنان خواندنی است...
حاج قاسم از سوریه، پیگیر مشکلات مردم بود«اگر از من که از سال ۶۰ تا زمان شهادت، یعنی در دوران دفاع مقدس و بعد از آن در مأموریت سیستان و بلوچستان و جنوب استان کرمان و دوران مسئولیت نیروی قدس در خدمت حاج قاسم بودم، بپرسید چه ویژگی در سردار دلها از همه برایم دلنشین‌تر بود، می‌گویم محبت و توجهش به مردم.واقعا برایم جالب بود که حاج قاسم در سوریه و لبنان و عراق علیه داعش و اسرائیل می‌جنگید اما با وجود آنهمه مشغله هرگز خانواده شهدا، بچه‌های رزمنده و خانواده‌های مستضعف کرمان را فراموش نمی‌کرد. اگر برای یک ساعت هم به کرمان می‌آمد، بخشی از آن یک ساعت را به مردم اختصاص می‌داد. خیلی اوقات به دیدار خانواده خودش نمی‌رفت اما پیگیر گرفتاری‌ها و مشکلات مردم و خانواده شهدا و رزمندگان می‌شد.»
اینها را «ابراهیم شهریاری»، همرزم قدیمی حاج قاسم سلیمانی می‌گوید که بارها از جانب او مامور به پیگیری مشکلات خانواده شهدا شده بود: «حاجی به خودش تکلیف کرده بود به مادران شهدا سر بزند و جویای سلامتی‌شان شود. اگر هم می‌دید مادر شهیدی نیاز به پزشک دارد، حتماً یک نفر را مأمور می‌کرد او را دکتر ببرد. اصلا جنس ارتباط حاج قاسم با خانواده شهدا، عجیب بود. مثلا از سوریه به من زنگ می‌زد و می‌گفت: مادر شهید فلانی، ناخوش‌احوال است... یعنی حاج قاسم در سوریه از وضعیت خانواده شهدای کرمان خبر داشت اما من که کنارشان بودم، خبر نداشتم. می‌گفت: برو خانه‌شان. از آنجا به من زنگ بزن. گوشی تلفن را بده به مادر شهید تا با او صحبت کنم و دلم آرام بگیرد.»
کنار فرزندان شهدا می‌گفت: حالا عکس بگیر«حاج قاسم، همیشه از دوربین فراری بود. اینکه مدام از او عکس و فیلم گرفته شود، خوشایندش نبود. در مواجهه با ما که کار ثبت عکس را انجام می‌دادیم، همیشه با ناراحتی می‌گفت: نگیر، نگیر! البته بعد حتما از ما دلجویی می‌کرد. یک‌بار بعد از این اتفاق، صورت مرا بوسید و گفت: بوسیدمت که بدانی دوستت دارم، مثل پسرم. اما من هم معذوریت‌هایی دارم...»
«شهاب‌الدین واجدی»، عکاس خبری که ۱۵ سال همراهی با فرمانده جبهه مقاومت در ماموریت‌های مختلف، فرصت بی‌نظیری برای ثبت تصاویر ناب نصیبش کرده بود، خوب یادش مانده که حتی همان معذوریت‌های سفت و سخت سردار هم در یک موقعیت خاص، رنگ می‌باخت: «معذوریت‌های حاج قاسم برای عکاسی، فقط برای مناطق عملیاتی و ماموریت‌های حساس بود. اما وقتی موقعیت‌های خاصی مثل دیدار با خانواده شهدا پیش می‌آمد، رفتارش کاملاً تغییر می‌کرد. در این مواقع، خودش از عکس گرفتن، استقبال می‌کرد. دست دور گردن فرزند شهید مدافع حرم می‌انداخت و لبخندبرلب رو به دوربین می‌گفت: حالا بگیر...»
صحبت‌های سردار حسنی سعدی، همرزم قدیمی حاج قاسم هم، روایت آقای عکاس را تکمیل می‌کند: «به لحاظ امنیتی، اینکه با حاج قاسم عکس گرفته‌شود و بلافاصله در فضای مجازی منتشر شود، مجاز نبود اما سردار می‌گفت در این مورد، فرزندان شهید، مستثنا هستند. آنها مختارند و هرچقدر دوست دارند می‌توانند عکس بگیرند. هیچ‌کس حق ندارد مانع‌شان شود. آن‌ها با خودم هستند.»
حاج قاسم گفت: از این به بعد، خیال کنید من «محرم» هستم«حاج قاسم غیر از اینکه در تشییع پسرم شرکت کرد، خودش هم برایش مراسم گرفت. در آن مراسم، به همسرم گفت: از این به بعد، هر کاری داشتید، به خودم بگویید. فکر کنید من، محرم هستم.»از وقتی اسم «محرم ترک»، به‌عنوان اولین شهید مدافع حرم در دفتر افتخارات جمهوری اسلامی ایران ثبت شد، میدان مسئولیت جدیدی برای حاج قاسم باز شد. جوانان رعنای ایران‌زمین که برای دفاع از حرم، داوطلبانه از هم سبقت می‌گرفتند و یکی‌یکی در قامت عباس‌های جبهه مقاومت، فدایی پاسداری از حریم کریمه اهل بیت (س) می‌شدند، هر بار تکه‌ای دیگر از قلب سردار دل‌ها ترک می‌خورد و اعضایی جدید به خانواده پرجمعیت حاج قاسم اضافه می‌شدند. و دریا بود انگار قلب حاجی که در کنار خانواده‌های شهدای دفاع مقدس، حالا برای خانواده‌های شهدای مدافع حرم هم جا داشت. و گذر زمان، شاهد خوبی بود که آنها هم از عشق تمام‌نشدنی سردار دل‌ها سیراب شدند.
این را حاج خانم «گلنار ترک»، مادر شهید محرم ترک هم گواهی می‌دهد: «حاج قاسم هر سال به خرج خودش برای خانواده شهدای مدافع حرم، مراسم افطاری برگزار می‌کرد. کمی قبل از شهادتش هم یک مراسم خوب تفریحی برای خانواده شهدا گرفت. نمی‌دانی چطور از ما پذیرایی می‌کرد. تک‌به‌تک سر همه میزها می‌رفت. کنار خانواده شهدا می‌نشست. بچه‌های شهدا را بغل می‌گرفت. با تک‌تک ما صحبت می‌کرد و می‌گفت اگر مشکلی یا خواسته‌ای داریم، به خودش بگوییم.یک‌بار که مراسم افطاری دعوتمان کرده بود، پدر محرم نتوانست همراه ما بیاید. وقتی سردار را دیدم، گفتم: حاجیِ ما کسالت داشت. نتوانست بیاید. می‌شود تلفنی با او صحبت کنید؟ با خوشرویی گفت: بله. همان‌جا شماره حاجی را گرفتم و گوشی را دادم به حاجی و او خیلی راحت و صمیمی با پدر محرم صحبت کرد. می‌دانی، همین چیزها دلمان را در نبودش آتش می‌زند.» *(«محمدرضا حسنی سعدی»، مدیر کل اسبق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان در کنار حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان در نزدیکی محدوده ای که چند سال بعد، مزار سردار شد)
یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست!اما شاید هیچ‌کس مثل «محمدرضا حسنی سعدی»، مدیر کل اسبق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان، نتواند جزئیات عشق عجیب حاج قاسم به خانواده شهدا را روایت کند؛ اینکه او در مقابل یادگاران شهدا، شأنی جز خدمتگزاری برای خودش قائل نبود. حسنی سعدی که آرشیو قلب و ذهنش پر است از خاطرات ۱۲ سال همراهی با حاج قاسم در دیدار با خانواده شهدا، می‌گوید: «حاج قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق می‌گرفت. اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست! ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید...»
چرا اجازه دادید فرزند شهید منتظر ملاقات با من بماند؟خانواده شهدا همیشه برای سردار، اولویت اول بودند و معتقد بود قبل از هر کاری باید به امور آنها رسیدگی شود. از آقای مدیر بپرسید، تا دلتان بخواهد، خاطره دارد از این حساسیت محبت‌آمیز حاج قاسم: «یک بار وقتی حاج قاسم از جلسه بیرون آمد و متوجه شد یک فرزند شهید آمده و منتظر ملاقات با اوست، خیلی ناراحت شد. به نیرویش گفت: فرزند شهید آمده با من کار دارد و منتظر مانده؟ چرا به من نگفتی؟...واقعیت این است که سردار، خیلی اوقات نامه‌ها و درخواست‌های فرزندان و خانواده شهدا را شخصاً پیگیری می‌کرد. به خاطرش به ما زنگ می‌زد و سفارش می‌کرد و حتی برای پیگیری امور آن‌ها، به هرکس لازم بود، رو می‌انداخت.»
وقتی حاج قاسم، راننده مادر شهید شد«تا پای حاج قاسم به کرمان می‌رسید، حتماً به دیدار خانواده شهدا می‌رفت. شماره خیلی از آن‌ها را خودش در دفترچه‌اش داشت و به دلیل ملاحظات امنیتی، چراغ‌خاموش و بدون اطلاع به دیدارشان می‌رفت. بعضی دیگر را هماهنگ می‌کرد به‌اتفاق به منزلشان می‌رفتیم. یکی از خاطره‌انگیزترین آن دیدارها، مربوط به خانواده شهید موحدی بود. سردار تا مادر شهید «مصطفی موحدی کرمانی» را دید، گفت: مادر! پسر شما، جان مرا نجات داد...»محمدرضا حسنی سعدی مکثی می‌کند و بعد، حال و هوای آن دیدار خاص را اینطور برایمان توصیف می‌کند: «به خانه شهید موحدی کرمانی که رسیدیم، صاحبخانه نبود. حاج قاسم دوست داشت مادر شهید را ببیند. اینطور بود که نیم ساعت در کوچه منتظر ایستاد تا حاج خانم برسد. برادر شهید که به‌اتفاق مادرش به خانه رسیدند، تا چشمش به مهمان ویژه‌ای افتاد که منتظرشان بود، ماشینش را پارک کرد و به استقبال حاج قاسم آمد. حاج قاسم که دید مادر پیر و ناتوان شهید موحدی در ماشین است، خودش پشت فرمان ماشین برادر شهید نشست و مادر را داخل خانه برد. به همین هم اکتفا نکرد. کمک کرد مادر را روی ویلچر بنشانند و خودش او را داخل برد. بعد هم کنار مادر شهید، روی زمین نشست و با او شروع به صحبت کرد.»
مادر! پسر شما، جان مرا نجات داد...قلاب ذهنم در بخشی از صحبت‌های رفیق قدیمی سردار گرفتار مانده؛ آنجا که از نجات جان حاج قاسم توسط شهید موحدی کرمانی گفته بود. بلند فکر کرده‌ام انگار که آقای مدیر بی‌آنکه بپرسم، برمی‌گردد به 44 سال قبل و می‌گوید: «حاج قاسم در عملیات بستان به‌شدت مجروح شده بود. جراحتش از ناحیه شکم به حدی بود که مجبور شدند او را برای مداوا به بیمارستان قائم مشهد اعزام کنند. خود حاج قاسم بعدها برایمان تعریف کرد که در آن مقطع دو نفر از همرزمان به مدت ۲۰ روز در بیمارستان مشهد از ایشان مراقبت می‌کردند. شاید بپرسید با وجود پرستاران و کادر درمان، چه نیازی به این کار بوده؟!ماجرا از این قرار بود که یکی از پزشکان آن بیمارستان، از اعضای گروهک منافقین بود و از روی عمد، زخم شکم سردار را نمی‌بست تا عفونی شود و او را از پا دربیاورد. اینطور بود که مصطفی موحدی و همایون‌فر - که هر دو بعدها شهید شدند – چشم از حاجی برنمی‌داشتند. عاقبت هم آن ۲ رزمنده با کمک یک پرستار کرمانی، سردار را از آن بخش خارج کردند و نگذاشتند آن دکتر خائن نقشه‌اش را عملی کند. به همین خاطر بود که حاج قاسم به مادر شهید مصطفی موحدی گفت جانش را مدیون پسر اوست...»
اگر حاج قاسم می‌دانست...راست گفته‌اند دل به دل راه دارد. این فقط سردار دل‌ها نبود که با دیدن فرزندان و مادران شهدا جان دوباره می‌گرفت. برای آنها هم حاج قاسم، چیز دیگری بود و حساب دیگری روی او باز کرده بودند. از دل هرکدام از یادگاران شهدا که سراغ می‌گرفتی، برای یک بار دیگر دیدن حاجی پر می‌زد. محمدرضا حسنی سعدی که از این دست دلتنگی‌های خانواده شهدا برای قهرمان عزیزکرده‌شان فراوان دیده، می‌گوید: «یک‌بار وقتی سردار سلیمانی در کرمان نبود، ما برای احوالپرسی به منزل مادر شهیدان «محمدآبادی» رفته بودیم. این مادر ۲ شهید در میان صحبت‌هایش با حسرت گفت: امسال روز عاشورا، زمین خوردم و دست و پایم آسیب دید. اگر حاج قاسم می‌دانست، حتماً می‌آمد دیدنم...
۲ MB
تا مادر شهید اینطور برای جای خالی حاجی ابراز حسرت کرد، با شهید حسین پورجعفری که همیشه همراه سردار بود، تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. حسین گفت: ۱۰ دقیقه بعد زنگ بزن. این بار که تماس گرفتم، حاج قاسم جواب داد و گفت: چادر این مادر شهید را از طرف من ببوس. دستش را ببوس... اما انگار راضی نشده باشد، گفت: گوشی را بده به مادر.... نمی‌دانید مادر شهید وقتی فهمید سردار آن طرف خط است، از خوشحالی چه کار می‌کرد. از ذوقش، گوشی تلفن را می‌بوسید و مدام قربان صدقه حاج قاسم می‌رفت و می‌گفت: مادر کجایی قربانت بروم؟ کربلایی؟ صبح می گفتم حاج قاسم کجاست دورش بگردم. هرکجا هستی، خدا نگهدارت باشد... با همان مکالمه چند دقیقه‌ای انگار دنیا را به آن مادر شهید دادند...»
تراپی از کرمان تا سوریه با معجزه دعای مادران شهدا برای آنهایی که از دور، تحولات جنگ میان جبهه مقاومت و لشکر تکفیری‌ها را رصد می‌کردند، سوال بود که قهرمان میدان مبارزه با داعش، خستگی‌ها و غصه‌هایش در آن روزهای سخت و سیاه را چطور چاره می‌کند که هیچ خطر و حادثه‌ای، در صلابت حیدری و برق امیدبخش چشم‌هایش خلل ایجاد نمی‌کند! اما هم‌رزمان حاج قاسم خوب می‌دانستند که بعد از مناجات‌های شبانه و توسل‌های همیشگی، این عشق خانواده‌های شهدا بود که برای حاجی مثل یک اکسیر جان‌بخش عمل می‌کرد.
21:45 - 8 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ