مردی که با مردم زد و بند کرد

امروز از زندگی با مرگ نه، از نَفس سر دادن به هوای حسین(ع) نه، از ستاره داشتن در عین سادگی نه، از مردی می‌گوییم با خصایص خاصه، مردی که با مردم زد و بند کرد و برد.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
خبرگزاری فارس: امروز به مناسبت نبودنش که ۶ سال از آن می‌گذرد، قاسمی را بازخوانی می‌کنیم که مثالش را باید در اسطوره‌های دور و دراز بیابیم، از قاسمی می‌گوییم که همه اسطوره‌نویسان یک نفر را واجد این همه خصوصیات نیافتند، حتی در ذهن بی‌انتهای آنها هم شجاعت و رفعت و خصلت‌های خوب خدایی مرز داشت اما در قاسم ما نه!پس امروز از زندگی با مرگ نه، از نَفس سر دادن به هوای حسین(ع) نه، از ستاره داشتن در عین سادگی نه، از مردی می‌گوییم با خصایص خاصه. از اساطیر سال‌های دور و دراز نه، از سلحشوران یکه‌تاز تاریخ نه، از حوادث همین حوالی می‌گوییم؛ از فشنگ و بی‌سیم و فرمانده، از فرمانده شجاع سال‌های سخت، درست بیخ گوشمان. از حیات پرطمطراق و تُنگ بلور قلب و کیمیای خون می‌گوییم ولی در همین حوالی، از مردی که در کوچه به کوچه رگ‌هایش هزار و یک رمز و راز نهفته و شجاعت و اصالت خانه کرده است. از میدان‌داریِ مجنونی با لیلای ایران و از سطر به سطر مقاومت می‌نویسیم؛ همان کرد که شکوهش به تاریخ نشست و هنوز هم ردش از کجا تا کجا پیدایست، هنوز هم صدایش در کوچه‌های گِلی سوریه و عراق طنین‌انداز است؛ همان که خونش سبز شد و خون سربازهایش سبزی پرچم‌. به راستی این بدعت حاج قاسم است که خون را سبز رنگ می‌کند به حرمت اهل بیت(ع).برای بازخوانی حاج قاسم پرسه‌ زنان طنین صدا و روح بلند به عرش نشسته و محبت پدرانه و تفقد شهدایی‌اش را به تن شهر تلنگر می‌زنیم و خصلت‌های تمام‌عیار انسانیت را به روایت رفقای دور و نزدیکش به واژه بدل می‌کنیم.پس آنچه می‌خوانید، روایت خاطره‌هاست؛ روایت همدانی‌ها و همراهان حاج قاسم، بی‌واسطه و بی‌تکلف.

قامت اسطوره به احترام قدِ کوچک دختر شهید خم می‌شود

مطلع خاطرات را به کرامت پیوند می‌دهیم و فرزندان همیشگی حاج قاسم و خونی که بیش از هر چیزی برای یادگاران شهدا و رفقایش به جوش می‌آمد، انگاری همه‌کس بود، همه جا بود؛ گاهی دورترین دورها در چندقدمی قناصه سینه سپر می‌کرد و گاهی در محفل انس با فرزندان شهدا وقت می‌گذراند. و حالا «سمیرا حمیدی نامدار، همسر شهید مدافع حرم» سکاندار می‌شود و روایتی می‌کند از همان لحظه‌ها؛ لحظه‌ای که حاج قاسم کرامت را زندگی کرد.«همایشی در تهران برگزار شده بود که همه خانواده‌های شهدای مدافع حرم در آن حضور داشتند و سردار، سخنران آن جلسه بود.حاجی، خطاب به همسران شهدا گفت: «بعد از شهید، اسلحه را شما به دست گرفتید و نباید خودتان را کمتر از شهدا بدانید؛ شما پس از شهدا، رسالت زینبی دارید و باید این رسالت را تمام و کمال انجام بدهید.»در میانه سخنرانی سردار، مسئولی قصد داشت فرزند یکی از شهدا را که بر صندلی ردیف جلو نشسته بود، به عقب بفرستد تا خودش جای او بنشیند.سردار سخنرانی را قطع کرد و گفت: «برادر من، فرزند شهید را جابه‌جا نکن؛ بگذار، بنشیند!»در آن جلسه، بچه‌های شهدا با سردار شوخی می‌کردند و سردار رو به آنها گفت: «می‌خواهم به یکی از شماها انگشتر هدیه بدهم، کدامتان می‌توانید از من انگشتر بگیره؟»

حاج قاسم متخصص تبدیل عصبانیت به لبخند

از کرامت به همدلی می‌رسیم و فرمانده‌ای که همدل و همراهی معنا داد و روزی بی‌ستاره بود و خاکی روز دیگر ژنرال جهانی. این بار «محمدجواد جعفری»، از مواجهه‌ای می‌گوید که فاصله فرمانده و مردم را به صفر رساند.«به‌ عنوان داوطلب بسیجی برای کمک به سیل‌زده‌ها به روستای رگُبه در نزدیکی شادگان، رفته بودیم. وقتی رسیدیم متوجه شدیم روستا را آب گرفته و نیروهای کمکی خودشان را به آبادی بعدی رساندند تا جلوی ورود و نفوذ آب به آنجا را بگیرند.سه ‌نفری کاری از دستمان برنمی‌آمد، برای کسب تکلیف زنگ زدیم و آمدیم لب جاده نشستیم تا خبرمان کنند.چهار پنج ماشین به سمت ما در حرکت بودند، کسی روی صندلی جلوی ماشین اولی نشسته بود و دستش را از پنجره بیرون گذاشته بود. علی گفت: «این بنده خدا حاج قاسم نیست با ابومهدی؟»درست می‌گفت، از ماشین که پیاده شدند، رفتیم جلو و خودمان را معرفی کردیم؛ سردار هم جواب سلام ما را داد و گفت: «خدا عاقبتتان را خیر کند».بعد هم رو به محافظ‌ها گفت: «شما اینجا بمانید.» سوار موتور یکی از اهالی شد و ابومهدی المهندس هم ترکش نشست و با هم وارد روستا شدند.ما هم به دنبال سردار وارد روستا شدیم، به تک‌تک خانه‌ها سر می‌زدند و از اوضاع و احوال می‌پرسیدند، ابومهدی المهندس فارسی صحبت می‌کرد و حاج قاسم با عرب‌زبان‌ها عربی.بیشتر مردم آن روستا دامدار بودند و بسیاری از دام‌هایشان تلف شده بود، حاجی برای اطلاع از حال‌ و روزشان حتی تا طویله‌ها رفت و از این کار ابا نداشت.در بحبوحه بازدید رو به من کرد و گفت: «شماره مسئولتان را دارید؟» به رابطمان زنگ زدم و گفتم سردار سلیمانی اینجاست؛ فکر کرد شوخی می‌کنم.
حاج قاسم خودش گوشی را گرفت و وضعیت را شرح داد، برای فرستادن تجهیزات و نیروی کمکی با استاندار هم تماس گرفت.مردم کم‌کم متوجه حضور سردار شدند و دورش را گرفتند، او هم با حوصله به حرف‌هایشان گوش می‌داد حتی جوانی تقریبا ۳۵ ساله کنار حاج قاسم ایستاده بود و پشت هم گلایه می‌کرد.حاجی دستی روی شانه جوان گذاشت، اما او بلافاصله دست حاجی را پس زد و گفت: «من عصبانی‌ام، این اوضاع زندگی ماست، شما هیچ کاری برای ما نمی‌کنید.»حاج قاسم دستش را گرفت و در گوشه‌ای با او صحبت کرد و از بقیه هم خواست دور بمانند.چند دقیقه‌ای که از حرف‌هایشان گذشت، روی لب‌های جوان لبخندی نشست؛ حاج قاسم گفت: «بسیار خوب، حالا که خندیدی من برم.»همان جوان با سردار عکس یادگاری هم گرفت؛ من هم وقتی داشت میان مردم صحبت می‌کرد، عکس گرفتم.ابومهدی را که خلوت‌تر دیدم، رفتم سراغش و گفتم: «شما خیلی برای ما سلبریتی هستید، یک عکس با من می‌اندازید؟«با او هم جداگانه عکس سلفی انداختیم.»

تاجر دل در بازار تیر و ترکش

گفتنی از سردار دلها زیاد است و زبان قاصر و کلمه جان ندار اما انگار تجارت دل در بازار تیر و ترکش را باید روایت کنیم، روایتی از فرمانده بلامنازع منطقه، فرمانده‌ای که کارهای بزرگ قواره تنش بود و دلش را به بیرق عمه سادات دخیل بسته بود و در عین حال نفسش حق بود و در گیرودار جنگ و باران آتش دشمن، دل می‌خرید.حکایت تجارت دو سر برد حاج قاسم را از زبان مدافع حرم همدانی بخوانید درست همان جایی که مردم با نامش نفس می‌کشیدند.«هر جای سوریه اسم سردار سلیمانی را می‌آوردیم، مردم او را می‌شناختند و به عربی می‌گفتند: «جانم فدای حاج قاسم» و بعضی‌ها به احترام سردار، نام نوزاد نورسیده خودشان را قاسم می‌گذاشتند و به این اسم افتخار می‌کردند.صحبت‌های سردار، مرهمی بود بر دل مردم زجر کشیده و آواره‌ دیده؛ حتی رزمنده‌های کشورهای مختلف که در درگیری با تکفیری‌ها مجروح می‌شدند، تا می‌شنیدند سردار برای بازدید به منطقه آمده، درد مجروحیت را فراموش می‌کردند و خودشان را به سردار می‌رساندند.وقتی حاجی تصمیم به سخنرانی می‌گرفت، همه دورش جمع و میخکوب حرف‌هایش می‌شدند.در عین حال، داعشی‌ها با شنیدن اسم حاج قاسم لرزه به تنشان می‌افتاد؛ خوی وحشی‌گری عجیبی داشتند و به انسان از کوچک تا بزرگ رحم نمی‌کردند؛ هر جا را می‌گرفتند، ویران می‌کردند و تا می‌توانستند می‌دزدیدند و می‌خوردند و می‌بردند. حتی سیم‌های برق ساختمان‌ها را بیرون می‌کشیدند و می‌بردند؛ هرچه سر راهشان بود، نابود می‌کردند و هر کسی را که می‌گرفتند، سر می‌بریدند و فیلم جنایتشان را در فضای مجازی منتشر می‌کردند.اما در هر منطقه‌ای که احساس می‌کردند یا می‌شنیدند حاج قاسم قرار است به آنجا بیاید، می‌ترسیدند و گاهی از ترس فرار می‌کردند.»

وقتی افسر روسی حسرت حاج قاسم را می‌خورد

نوبتی باشد نوبت آرزوست؛ مدافع حرم دیگری با یکی دو رشته اشک خزیده روی صورتش یاد شجاعت و رشادت بی‌مثال حاج قاسم را کلامی می‌کند و ما راوی این خاطره می‌شویم.«منطقه‌ای به شعاع ۲۵ کیلومتر به نام تنف، بین سوریه و عراق بود که آمریکایی‌ها آنجا را منطقه پرواز ممنوع اعلام کرده بودند و قصد داشتند ۲۵ کیلومتر دیگر به آن اضافه کنند.خبر به حاج قاسم رسید و او به محض شنیدن گفت: «آمریکایی‌ها الان کجا هستند؟» دوستان اعلام کردند: «الان پهپاد ما بالای سر آن‌هاست.»حاج قاسم گفت: «همان‌جا را بزنید»، پهپاد همان‌ جا را زد و آمریکایی‌ها از تصمیمشان منصرف شدند. یک افسر روس هم بین ما بود که با دیدن این صحنه، اشک‌هایش جاری شد. مترجم از او پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «به شجاعت و نترسی این فرمانده غبطه می‌خورم، ما برای روبه‌رو شدن با آمریکایی‌ها باید از کاخ کرملین اجازه بگیریم، ولی ایشان بدون هیچ ترسی با آن‌ها روبه‌رو می‌شود، دوست دارم یک روز هم که شده، سرباز ایشان باشم.»

تا آخر ایستادند

این مدافع حرم همدانی از دل‌های گره ‌خورده به حاج‌ قاسم می‌گوید، از مدافعان حرمی که دمادم چشم‌انتظار سردار بودند؛ بعد هم پل می‌زند به دیداری از جنس نور برای بچه‌های همدان.«شهر حلب زمانی بزرگ‌ترین شهرک صنعتی خاورمیانه بود و بخش وسیعی از شهر به تصرف نیروهای جبهه‌النصره و داعش درآمده بود، قرار بود بعد از تصرف کامل، حلب را به‌ عنوان پایتخت اعلام کنند.به همین دلیل برای آزادسازی حلب رفتیم، فاصله ما با محل استقرار نیروهای تکفیری کمتر از ۵۰۰ متر بود و تحرکات همدیگر را می‌دیدیم و رصد می‌کردیم؛ اما واکنشی نشان نمی‌دادیم.وقتی موضوع آزادسازی مطرح شد و درگیری پیش آمد و فاصله با دشمن بسیار نزدیک شد، برای ما فقط یک راه گریز وجود داشت که از آن رفت‌وآمد می‌کردیم؛ البته تکفیری‌ها هم مدام در حال تیراندازی بودند.وقتی می‌خواستیم وارد مقر شویم، خم می‌شدیم و به‌ صورت نیم‌خیز، سریع می‌دویدیم تا گلوله نخوریم. یکی دو روز قبل از انجام عملیات تکفیری‌ها پاتک خیلی سنگینی زدند و ۲۷ نیروی انتحاری آوردند تا خط را بشکنند و به هزار زحمت عملیات تمام شد.شب بعد حاج قاسم به آنجا آمد و برای ما صحبت کرد، خیلی خوشحال بود و گفت: «شما تنگه اُحد رو نگه داشتید؛ اگر تکفیری‌ها از اینجا رد می‌شدند، بیشتر از ۵۰۰ نفر از نیروهای ایرانی شهید و تعداد زیادی به اسارت درمی‌آمدند.» حاج قاسم به خاطر رشادت بچه‌ها خیلی تشکر کرد.
پس‌فردای آن روز هم نیروهای ایرانی، ارتش سوریه و نیروهای مقاومت برای پاک‌سازی منطقه برنامه‌ریزی کردند و نیروهای تکفیری را تا نزدیک خان‌طومان عقب فرستادند و حلب را آزاد کردند.بچه‌های همدان با خنده به حاج قاسم گفتند: «حاجی، ما همدانی‌ها متخصص نگه داشتن تنگه هستیم؛ اینجا هم مثل عملیات مرصاد تنگه نگه داشتیم! اصلا قسمت بچه‌های همدان تنگه نگه داشتن است.» حاج قاسم هم خندید و گفت: «بله، شما برای همین کار ساخته شدید.»

خلوتی از جنس حضور

«سردار مهدی ظفری»، هم با تصویری که کنج دلش خانه کرد جمله می‌سازد، جمله‌هایی که هم سردار دارد و هم آزادی؛ او گردونه اتفاقات چند سال اخیر را زیر و رو و به خاطره‌ای اشاره می‌کند.«سال ۱۳۶۹، به همراه ۱۵ نفر از بچه‌های دانشکده در سفر به چین قصد داشتیم از دیوار بزرگ چین بازدید کنیم. من روی صندلیِ پشتِ سر سردار سلیمانی نشسته بودم و در مسیر، دوستان با هم شوخی می‌کردند و سربه‌سر هم می‌گذاشتند؛ اما حاجی در طول مسیر مشغول خواندن قرآن و نهج‌البلاغه جیبی‌اش بود.دوستان به واسطه مترجم به راننده گفتند: «یه کم تندتر بران تا زودتر به مقصد برسیم.» راننده کنار زد و پیاده شد و گفت: «اگه شما می‌خواهید من را به تخلف از قانون وادار کنید، نمی‌روم.»در این گیرودار، سردار مشغول تلاوت قرآن و مفاتیح بود و اصلا متوجه وقایع نشد. یادم هست در دفترچه یادداشتم این خاطره را ثبت کردم و گفتم: «اگر کسی از آقای سلیمانی سؤال کند کجا رفتی، شاید یادش نباشد!»

سرباز می‌مانم

آخرِ همه روایت‌ها یک انتخاب می‌ماند؛ انتخابی که حاج قاسم، تا پایان به آن وفادار ماند و شد اسطوره وفاداری از همان منظومه‌های عاشقانه که لابد دست عطار نیشابوری، نظامی گنجوی یا وحشی بافقی را می‌بوسد.آخر حاج قاسمی هم عصر ما در عمر پروانه‌ای‌اش طالب شمع شده و پای‌کوبان بر سر آتش نشسته، از وجود خود دست شسته و قائم به وجود معشوق شده و راز وفاداری را هجی کرده و حالا مدافع حرمی از دیار همدانا راوی وفایش می‌شود.بچه‌ها به سردار گفتند: «حاج‌ آقا، کاش شما رئیس‌جمهور می‌شدید؛ اگر توی انتخابات ریاست‌جمهوری شرکت کنید، حتما مردم به شما رأی می‌دهند».حاجی گفت: «امام خمینی(ره) می‌فرمود من سرباز این ملت هستم و جانم را فدای این ملت می‌کنم؛ این جمله برای من الگو شده که باید سرباز این مردم و انقلاب باشم.و البته افتخار می‌کنم که سرباز هستم؛ خصوصا که گرگ‌های زیادی در کمین این کشور و نظام اسلامی نشستند و اگر لباس سربازی را از تن‌مان دربیاوریم، به ما رحم نمی‌کنند.»قرارمان روایتی بود از مرد روزهای سخت و مبارزی خستگی‌ناپذیر، مرد همیشه بیدار نی‌زارهای مرزی، مدافع مظلومان جهان و مالک اشتر زمان. حکایت بی‌تکرار عصر حاضر و فرزند برومند ایران که هرگز از یادها نمی‌رود و مجاهدت‌هایش در رگ و پی مردمان این مرز و بوم حک شده است.شجاعت بی‌مثالش در طول تاریخ پرطمطراق ایران برگ زرینی است به یادگار که تا دنیا دنیاست به آن فخر می‌ورزند، آخر بارها شعر ایستادگی را معنا کرد و ذوالفقاری دیگر شد تا با یاری خون، جان به کف گیرد و ایثار کند و مانع از آتش زدن دَر شود.#ایران_‌مرد#سردار_سلیمانی#قاسم_سلیمانی#مردم_داری#فرمانده
11:52 - 9 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ