​جست‌وجوی زندگی در میان هزارتوی آینه‌ها

تصور کنید درون مکعبی آینه‌ای گیر افتاده‌اید. هر طرف که برمی‌گردید، تصویر خودتان را می‌بینید، اما نه یک تصویرِ شفاف و صادق؛ تصویری شکسته، تحریف‌شده، ناتمام. گاهی در قامت قربانیِ شوربختی‌های پی‌درپی ظاهر می‌شوید، گاهی در قالب شیادی حریص و گاهی فقط یک تودۀ سردرگمی که چشم‌درچشم بازتاب خودش دوخته و پاسخی نمی‌یابد. فضای ذهنی و عینیِ «موبه‌مو» چنین تصویری است.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر

دکتر محمدرضا امینی .  پژوهشگر فلسفه‌ اخلاق

 

 

تصور کنید درون مکعبی آینه‌ای گیر افتاده‌اید. هر طرف که برمی‌گردید، تصویر خودتان را می‌بینید، اما نه یک تصویرِ شفاف و صادق؛ تصویری شکسته، تحریف‌شده، ناتمام. گاهی در قامت قربانیِ شوربختی‌های پی‌درپی ظاهر می‌شوید، گاهی در قالب شیادی حریص و گاهی فقط یک تودۀ سردرگمی که چشم‌درچشم بازتاب خودش دوخته و پاسخی نمی‌یابد. فضای ذهنی و عینیِ «موبه‌مو» چنین تصویری است. پرویز شهبازی در نخستین تجربهٔ سریال‌سازی خود، نه یک درام اجتماعی ساده، که یک اتاق آینهٔ روان‌شناختی بنا کرده است؛ اتاقی که قهرمانش، منصور و احتمالاً بسیاری از ما تماشاگران در آن گرفتاریم.

شهبازی که پیش از این با فیلم‌هایی چون «تهران انار ندارد» و «بی‌ستاره» ظرافت‌های روایت و شخصیت‌پردازی را به مخاطب شناسانده است، این بار با دوربینی بی‌رحم و صریح، به سراغ هسته‌ای می‌رود که بسیاری از تولیدات نمایش خانگیِ عامه‌پسند از آن می‌گریزند: زندگی طبقهٔ متوسط نه به‌عنوان یک دکور برای ماجراهای پلیسی یا عاشقانه، بلکه به‌مثابۀ میدان اصلی نبرد. نبردی که سلاح‌هایش کاغذبازی‌های اداری، صف‌های بانکی، چک‌های برگشتی و ترسِ همیشگیِ سقوط است. «موبه‌مو» روایتی‌ست از فروپاشیِ «موبه‌مو»ی یک زندگی، آن هم بر اثر انتخاب‌هایی که در ظاهر کوچک، اما در باطن سنگ‌بنای فاجعه‌اند.

هستهٔ مرکزی این فروپاشی، منصور است؛ با بازی میرسعید مولویانی که برقعِ شیک‌پوشیِ روشنفکرانهٔ نقش‌های پیشین را کنار گذاشته و خود را در پوستین مردی می‌اندازد که عرق یأس و حرص از سر و رویش می‌چکد. منصور، فروشنده یا «بازرگانِ» کوچکِ قطعات الکترونیک است. واژهٔ «بازرگان» را باید در گیومه گذاشت، چرا که هستهٔ تراژدی منصور در همین نهفته است؛ او خود را در قامت یک کارآفرین، یک تاجرِ آینده‌دار می‌بیند، در حالی که واقعیتِ بیرون، او را مردی ورشکسته، متقلب و به‌شدت وامانده می‌داند. سکانس‌های آغازین سریال، درس‌نامه‌ای درجه‌یک از «چگونه یک زندگی را از هم بپاشانیم» است.

در دو قسمت اول، ما شاهد یک «روز معمولی» از زندگی غیرمعمولِ منصور هستیم؛ کانتینر کالاهایش در فرودگاه است، اما به‌خاطر تخلفات قدیمی اجازهٔ ترخیص ندارد. باران تندی می‌بارد و او از بیم خرابی کالاها، برخلاف عقل سلیم، آنها را بیمه یا عایق‌بندی نکرده است. دفتر کارش به دلیل پرداخت نکردن مالیات پلمپ شده است و او در یک توهم حقوقیِ مضحک اصرار دارد که این وظیفهٔ مالک است. چند ماه است به کارمندانش حقوق نداده و مستأجرِ بدحساب دفتر است و در اوج این آشفتگی، برای نقد کردن وجه و شاید نجات دادن ظاهریِ وضعیت، کالاهای ترخیص‌نشده را به یک مشتری ساده‌لوح می‌فروشد؛ عملی که نه‌تنها کلاهبرداری محض است که نشان‌دهندهٔ ناتوانی او در تفکر استراتژیک و تمایلش به راه‌حل‌های انفجاری و فاجعه‌بار است.

این توصیف، تصویری از یک آدم «بد» به دست می‌دهد، اما نبوغ روایت «موبه‌مو» و بازی عمیقِ مولویان در این است که ما منصور را صرفاً به‌عنوان یک ضدقهرمان نمی‌بینیم. ما او را «درک» می‌کنیم. قهرمانی که دوستش نداریم، اما می‌شناسیمش. فشاری که زیرِ آن خرد می‌شود، اضطراب تمام‌نشدنی که در چهره‌اش موج می‌زند و امیدهای واهی‌ای که مثل قرص‌های مسکن، درد لحظه‌ایِ شکست را برایش قابل تحمل می‌کنند، برای بسیاری از ما تصاویری آشنا هستند. منصور تجسم افراطیِ همان صدای درونی ماست که در مواجهه با شکست، به جای توقف و تأمل، فریاد می‌زند: «بیشتر تلاش کن! بیشتر ریسک کن! یک شانس دیگر!» و این چرخه را تداوم می‌بخشد. او نه یک هیولا، که یک بیمار است؛ بیمارِ «رویای یک‌شبه‌پولدارشدن».

شخصیت‌های پیرامون منصور، همچون لرزه‌نگارهایی حساس، لرزش‌های ناشی از فروپاشی روحی او را ثبت می‌کنند. صدف (با بازی متین و شکنندهٔ هانیه توسلی) نمادِ عقلانیتِ فرسوده است. او استاد دانشگاه است، مکانتی که در تضاد آشکار با جهان آشفتهٔ منصور قرار دارد. صدف زنی است که احتمالاً روزی، جذب انرژی و بلندپروازیِ منصور شده، اما اکنون در چنگال پیامدهای بیمارگونهٔ همان بلندپروازی اسیر است. تصمیم او برای ترک خانه و درخواست طلاق، نه یک عمل هیجانی، که نهایت عقلانیتِ خسته و شکسته است. وقتی او تمام اثاثیه را از خانه می‌برد و تنها یک آینهٔ بزرگ را بر زمین رها می‌کند، این یک پیام نمادین است؛ «خودت را خوب ببین. مسئولیت این خرابی با توست.» آینه، در این سریال بیش از یک شیء، یک قاضیِ خاموش است.

حضور خاطره‌گونهٔ همسر اول و پسرش آریا، لایهٔ دیگری از گناه و شکست را بر دوش منصور می‌گذارد. توجیه او برای آن فقدان –«درگیر کار بودم»– توجیهی است که بر زبان میلیون‌ها مرد و زن رفته است؛ بهانه‌ای که ریشه در همان توهم «اول کسب‌وکار، بعد زندگی» دارد. منصور نه یک بار، که دو بار خانواده‌اش را قربانی همان هیولای درونی خود کرده است.

در قسمت اول، منصور در مواجهه با بحران، آینه را می‌شکند (انکار واقعیت). بعدتر، آینهٔ باقی‌مانده از صدف را به دیوار می‌زند (تلاش برای بازسازی تصویری از خود، هرچند در مقابل همان قاضی) و در لحظه‌ای کلیدی، به دیدن یک «خوابگزار» می‌رود که در اتاقی پر از آینه پنهان شده است و تنها صدایش از لابه‌لای بازتاب‌ها شنیده می‌شود. این سکانس، از لحاظ سینمایی درخشان است. منصور خود را در هزارتوهای تصویرش گم می‌کند، در حالی که مشاورِ نامرئی، وعدهٔ قدرت می‌دهد. خواب‌های تکرارشوندهٔ منصور، با دو مرد که نشان عقاب بر لباس و گردن دارند و قصد کشتنش را، یکی دیگر از کلیدهای روایت است. تعبیر خوابگزار –که عقاب نماد قدرت است و این خواب نویدِ قدرتمند شدن تو را می‌دهد– می‌تواند دریچه‌ای به قسمت‌های آینده باشد (احتمالاً ارثیه‌ای کلان)، اما از منظری عمیق‌تر، این خواب نشان از تعارض درونی منصور دارد. عقاب، پرنده‌ای سلطه‌جو و بلندپرواز است. آیا این دو مردِ عقاب‌نشان، در واقع جنبه‌های سرکوب‌شدهٔ خودِ منصور نیستند؟ همان جنبه‌هایی که او را به سمت حرص و بلندپروازی بی‌پایه سوق می‌دهند و در نهایت، قصد «کشتن» منصورِ واقعی، منصورِ شریف و زحمتکشِ بالقوه را دارند؟ خوابگزار که خود در پشت آینه پنهان است، می‌تواند نمادِ همان صدای فریبندهٔ درونی، یا شاید «شارلاتان‌های اقتصادی» جامعه باشد که با وعده‌های دروغین، آتش حرص را شعله‌ورتر می‌کنند.

سکانس کلاهبرداری از مشتری و سپس فریب خوردن توسط دوستش حمید، چرخهٔ ویرانگر «قربانی-قربانی‌کننده» را کامل می‌کند. منصور که خود را محقّ می‌داند از یک ساده‌لوح سوءاستفاده کند، بلافاصله در دام وعدهٔ سودِ کلان و یک‌شبهٔ دوستش می‌افتد. این دقیقاً منطقِ جهان‌بینیِ اوست؛ دنیایی که در آن همه‌چیز معامله است، اعتماد بی‌معناست و تنها «زرنگی» (که اغلب با حماقت اشتباه گرفته می‌شود) تعیین‌کننده است. منصور نه تنها در کسب‌وکار، که در روابط انسانی‌اش نیز ورشکسته است. او همسرش را از دست داده است، کارمندانش را استثمار می‌کند و دوستانش کلاهبردارند.

«موبه‌مو» بیش از آن که داستانی دربارهٔ پول باشد، داستانی دربارهٔ انتخاب و مسئولیت است. هر تصمیم منصور، هرچند کوچک (عدم عایق‌بندی بار، پرداخت نکردن مالیات، دروغ گفتن به صدف و غیره)، همچون سنگی است که از قلهٔ کوه رها می‌شود. ابتدا آرام، اما به تدریج شتاب می‌گیرد و در مسیرِ سقوط، سنگ‌های بزرگ‌تر را با خود همراه می‌کند؛ بدهی، از دست دادن اعتبار، فروپاشی خانواده و سقوط اخلاقی. سریال به وضوح نشان می‌دهد که «بدشانسی» صرفاً یک مقولهٔ تصادفی نیست؛ اغلب، محصولِ زنجیره‌ای از انتخاب‌های نادرست است که شخص، به دلیل توجیه‌های درونی (عقده‌ها، حرص، غرور) از دیدن تبعات آن عاجز است.

سؤالی که در هر لحظه از تماشای این سریال، به صورت ناخودآگاه در ذهنم خطور می‌کند این است: آیا منصور می‌تواند از این چرخۀ باطل بگریزد؟ ولی وقتی آگاه می‌شوم، با خودم می‌گویم: اگر می‌خواهی بدانی یک نفر با پول زیاد چه می‌کند، ببین با پول کم چه کرده است.

«موبه‌مو» یک سرگرمی ساده نیست. سریالی‌ست که شما را میخکوب می‌کند، نه با تعلیق‌های پلیسی، که با یک شناسایی دردناک. پرویز شهبازی و تیمش، با دوربین‌هایی بی‌وقفه و نزدیک و با نثری دیالوگ‌محور که از لهجهٔ خاص طبقهٔ متوسط شهریِ تحت‌فشار سرشار است، آینه‌ای مقابل جامعهٔ ایران امروز قرار داده‌اند؛ جامعه‌ای که در آن فشار اقتصادی، توهمِ موفقیتِ سریع و گسست روابط انسانی، ترکیب انفجاری ساخته است. «موبه‌مو» سفری به درون تاریک‌خانهٔ ذهن هر انسانی است که وسوسهٔ «راه‌حل سریع» را تجربه کرده است. ما با منصور همذات‌پنداری نمی‌کنیم، اما او را می‌شناسیم. او ممکن است هم‌اتاقیِ دانشگاه، هم‌محله‌ای یا حتی صدای مبهمی در اعماق وجود خودمان باشد.

آخرین اخبار فرهنگ و هنر را از طریق این لینک پیگیری کنید.

نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ