حاج قاسم برای خواندن نماز در این خانه اجازه گرفت
آنسوی خط، صدایی از غربت کویت میآمد و اینسوی خط، صدایی آرام و بیتکلف: حاجی، من میخواهم در خانهتان نماز بخوانم. من قاسم سلیمانیام. اگر اجازه بدهید.
خلاصه خبر
به گزارش خبرگزاری فارس از شادگان، سیل بود و ویرانی، سیل بود و نگرانی و زندگیهایی که آرامششان رنگ باخته بود.فرقی نبود، زن و مرد، پیر و جوان، هر که در گوشهای پناه گرفته بود و با دستان خالی به دنبال راهی برای چاره میگشت.پیرزن با کنج روسریاش نم اشک گوشه چشمش را گرفت و زیر لب دعا میکرد.آن طرفتر پیرمرد دشداشه پوش به چوب دستیاش تکیه زده بود و در همان تب و تاب نگرانی جوانترها را امید میداد و میگفت: زندگی بالا و پایین دارد اما در هر سخت و آسانش خدا هست، دوباره همه چیز را میسازیم.در آن تلاطم و شلوغی فریادی سکوتی ایجاد کرد؛ سکوتی از جنس ناباوری."مردم بیایید که میهمان عزیزی داریم، بیایید که حاج قاسم آمده... ."هر که در هر کجا که بود، هر چه در دست داشت و به هر کاری مشغول بود، رهایش کرد و به سوی میهمان تازه از راه رسیده میدوید.
صاحب این خانه کجاست؟
آقای عبدالحسین جَنامی آن روز را خوب به یاد دارد. همان روزی که به تعبیر خودش شیرینیاش از یاد رفتنی نیست.هنوز هم شگفتی عجیبی در بیان خاطراتش جریان دارد. میگوید: من هم نمیدانستم دارم تدارک آمدن چه کسی را میبینم فقط میدانستم باید دنبال خانهای بگردم در دل خانههای مردم به دور از هرگونه تشریفات نظامی یا دیپلماتیک. ساده و عادی.همین که به روستای سیل زده شادگان رسید در دلم گفتم با آن همه تاکید بر سادگی و آسانی باید حدس میزدم حاج قاسم در راه شادگان است.عبدالحسین لحظه به لحظه آن روز را مانند گنجی درون سینهاش نگهداری میکند آنچنان که صفای مهربانی و عطوفت حاج قاسم را مرتب یادآوری میکند.میگوید: من مسئول تدارک یک خانه برای اسکان ایشان بودم. خانهای پیدا کردم که اهالی آن در سفر بودند و جز پسر خانواده کسی دیگر در آن نبود.حاج قاسم بعد از حضور در میان مردم و تسلی دادنشان، وارد آن خانه شد.وقتی وارد شد، قصد نماز داشت. رو به پسر خانه کرد و پرسید: "پدرت کجاست؟"پسر گفت: کویت است.حاج قاسم مکثی کرد و گفت: شمارهاش را میتوانی بگیری؟ میخواهم خودم با او صحبت کنم؛ برای نماز اجازه بگیرم.پسر تماس گرفت و گوشی را به دست حاج قاسم داد.آنسوی خط، صدایی از غربت کویت میآمد و اینسوی خط، صدایی آرام و بیتکلف: حاجی، من میخواهم در خانهتان نماز بخوانم. من قاسم سلیمانیام. اگر اجازه بدهید.اجازه گرفت و بعد، نماز خواند.نمازی ساده، بیهیچ تشریفاتی و نماز جماعتی که خودش به امامت ایستاد.عبدالحسین مکث میکند و هنوز از شگفتی آن لحظه میگوید: کمتر دیده بودم کسی که صاحبخانه پذیرایش است، بگوید باید از پدر اجازه بگیرم؛ چون مالک خانه اوست.همین ادب، همین دقت، همین احترام.
آقای جنامی انگار پرت شده است در آن روز و لحظات اما افسوسی در میان کلامش دست تکان میدهد.ادامه میدهد: صبح که راه افتاد میان مردم، شادگان دیگر فقط یک شهرِ سیلزده نبود؛ شهری بود پر از دلهایی که خالی شده بودند.خانهها زیر آب، دیوارها خیس و آدمهایی که به رفتن فکر میکردند.همین که وارد یکی از محلهها شد، جایی که آب تا دل خانهها بالا آمده بود، ایستاد و گفت: نگران هیچی نباشید، همهچیز را از نو درست میکنیم.نه شعار داد، نه وعده دور. همانجا، همان لحظه مردم به هم نگاه کردند و انگار تنها همین یک جمله را میخواستند تا قرار را به فرار از سیلاب ترجیح دهند.
او همیشه فرمانده میدان بود
حاج قاسم همیشه یک فرمانده بود حتی در آن روزهای سیل از همان فرماندههایی که خودش خط شکن است. این را که گفت برای اثبات وعدهاش خودش هم دست به کار شد؛ هر جا کسی گونی به دست داشت، حاج قاسم همانجا کنار او میایستاد. گل را با دست کنار میزد. اگر پیرمردی مانده بود، خم میشد. اگر جوانی درمانده بود، صدا میزد.حتی در یکی از خانهها، پسری بیمار وسط آب مانده بود.حاج قاسم معطل نکرد بدون آنکه دستور دهد خودش رفت داخل، خم شد و او را بغل کرد.نه برای عکس، نه برای دیده شدن.لبخندی چاشنی خاطرهگویی عبدالحسین جَنامی میشود و میگوید: چکمه آوردند گفتند بپوشد، لباسش خراب نشود. نگرفت.گفت: آمدهایم برای خدمت ما هم از جنس همین مردیم، بدید مردم بپوشند من با همین لباسها میروم. او مردم این را میفهمیدند. با چشم، با دل.هر کس حاج قاسم را میدید، انگار چیزی سر جایش برمیگشت.نه فقط خانهها بلکه دلها.یک آرامش عجیب مینشست روی شانهها.از همان آرامشهایی که نه با حرف میآید، نه با دستور، با حضور.
عکس امام خمینی
انگار در لابهلای صحنههای آن روز خاطرهای دیگر در ذهنش جرقه میزند آن طور که ناگهان گفت: بگذارید این را هم بگویم تا از قلم نیافتاده است. آن روز یکی از اهالی همان روستای سیل زده شادگان همه زندگیاش را آب داشت میبرد تنها چیزی که از خانه بیرون آورد و دو دستی چسبیده بودش عکس امام خمینی بود. حاج قاسم تا آن مرد را در گوشهای از روستا با آن قاب عکس دید به طرفش رفت و بیهیچ حرف اضافهای، قاب عکس را از دستان خیس مرد گرفت.نگاهش کرد، بوسیدش و آرام گفت: نگران خانه نباش، درست میشود.بعد همانجا، وسط همان روستای بههمریخته، رو به فرمانده ناحیه کرد و گفت: برای این مرد، یک خانه اجاره کنید؛ تا وقتی خانهاش از نو ساخته شود.مکثی کرد، انگار میخواست چیزی جا نماند، و ادامه داد: هزینهاش هم با خودم.
امید با نام حاج قاسم وارد شد
جنامی میگوید: حاج قاسم را خدا فرستاده بود؛ او خوب میدانست چطور به مردم آرامش ببخشد و مردم هم خوب میدانستند حاج قاسم همان است که حرف و عملش یکیست.میدانستند وقتی میگوید "نگران نباشید"، پشتش ایستادن هست، دست به کار شدن هست و دل سپردن به درد مردم هست.سیل رفت، آب فروکش کرد، خانهها دوباره ساخته شد اما آن آرامش...آن هنوز در خاطره شادگان مانده است. آرامشی که یک روز، با آمدن مردی شکل گرفت که بلد بود پیش از ساختن خانهها، دلها را از نو بنا کند.شادگان هنوز روزی را به یاد دارد که میان سیل، امید با نام حاج قاسم وارد شد.#ایران_مرد#حاج_قاسمخبرهای دست اول #خوزستان را اینجا بخوانید@khuzestan
22:01 - 9 دی 1404
نظرات کاربران





