ژنرالی که در برابر یک لبخند خلع سلاح شد

بعضی‌ها را باید از دور دید؛ ابهتشان فقط توی قاب شیشه‌ای قشنگ است. نزدیک که می‌شوی، ترک می‌خورند. اما  امان از او هرچقدر از نزدیک‌تر می‌دیدی، زلال‌تر می‌شد. قوی‌ترین فرمانده‌ خاورمیانه را می‌گویم که در برابر لبخند یک فرزند شهید، خلع سلاح و تسلیم شد.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
خبرگزاری فارس؛ سیاوش ستاری: قاسم را می‌گویم. مردی که تمام قواعد نظامی دنیا را به سخره گرفت. ژنرال‌هایِ دنیا یاد گرفته‌اند که دستور بدهند، اما او یاد گرفته بود که فدا شود.هوا بوی بهارنارنج و گلاب ناب قمصر می‌دهد. حرم شاهچراغ(ع) است.همه‌چیز خط‌کشی شده. یک طرف، مسئولین با کت‌وشلوارهای سرمه‌ای و یقه‌های بسته‌ دیپلماتیک؛ آن طرف، مردم.وسط هم یک طناب مخملی ضخیم از همان‌هایی که با زبان بی‌زبانی فریاد می‌زنند: جلوتر نیایید! اینجا جایِ خواص است.حاج قاسم می‌آید. خسته از راهِ دمشق یا شاید بغداد.گردگیری ضریح که تمام می‌شود، نوبت نشستن است.خادمان تشریفات، با احترام نظامی راه را باز می‌کنند به سمت بالای مجلس. همان‌جا که صندلی‌ها نرم‌تر است و دوربین‌ها زوم‌تر.حاجی اما می‌ایستد. نگاهش سُر می‌خورد روی طناب‌ها. اخم‌هایش می‌رود توی هم.ناگهان، قاعده‌ بازی را به هم می‌زند. طناب‌ها را نه، که فاصله‌ها را پاره می‌کند. پشت می‌کند به جایگاه ویژه. می‌رود آن‌طرف طناب.می‌رود و زانو به زانوی مردمی می‌نشیند که باورشان نمی‌شود این مرد خاکی، همان کابوسِ کاخِ سفید باشد.او در شیراز، با نشستن روی فرش‌های معمولی، به همه فهماند که: در مرامِ علی(ع)، طناب مخملی یعنی دیوار!و وای به حالِ مسئولی که بین خودش و مردم دیوار بکشد.

شکارِ ژنرال در مسلخِ عشقِ سه‌ساله

یادواره‌ شهدای مدافع حرم است. سکوتِ محض.حاج قاسم قامت بسته. الله اکبر.او دارد با خدا حرف می‌زند.اما پایینِ پایش، یک ماجرایِ دیگر در جریان است.محمدحسین، دردانه پسرِ شهید حسین بواس، با آن قد کوتاهش که به زانوی سردار هم نمی‌رسد، یک شاخه گل رز را سفت چسبیده.بچه است دیگر؛ تشریفات سرش نمی‌شود. محافظ و گیت بازرسی نمی‌فهمد. دلش خواسته گل را بدهد به عمو قاسم.می‌دود جلو. می‌رسد به صفِ اول.سردار می‌رود قنوت. دست‌هایش را کاسه کرده سمت آسمان. دارد از خدا طلبِ شهادت می‌کند؟ یا عزتِ اسلام؟محمدحسین، گل را بلند می‌کند. می‌گذارد درست وسط دست‌های قنوتِ حاجی!نفس‌ها در سینه حبس می‌شود. الان است که سردار دستش را بکشد؟ الان است که محافظ‌ها بچه را ببرند؟اما... آه از دل دریایی این مرد.حاج قاسم، وسطِ نماز، وسط عشق‌بازی با خدا، هدیه‌ زمینی این یتیم را رد نمی‌کند.با گوشه‌ چشمش می‌خندد. گل را می‌گیرد. گل می‌شود جزئی از نمازش. می‌شود تسبیحش.نماز که تمام می‌شود، محمدحسین می‌پرد توی بغلش.و آن عکسِ معروف ثبت می‌شود. عکسی که نشان می‌دهد قوی‌ترین فرمانده‌ خاورمیانه، در برابر لبخند یک فرزند شهید، خلع سلاح است. تسلیم محض است.

خوزستان در  گِل و هوسه مردان عرب برای حاجی

بهار ۹۸. سیل، خوزستان را بلعیده. خانه‌ها زیرِ آب نیست؛ خانه‌ها زیرِ غم است.مردم عصبانی‌اند. حق هم دارند. زندگی‌شان رفته.خیلی از مسئولین جرات نمی‌کنند پیاده شوند. با ماشینِ شاسی‌بلند رد می‌شوند تا کت‌شان گِلی نشود، اما ناگهان، یک صدا پیچید: حاج قاسم آمد! آمد؟ کجا؟ پادگان؟ جلسه ستادِ بحران؟ نه! وسطِ آب. وسطِ گل‌ولای چسبناکِ دشت‌آزادگان و شادگان.او کاری کرد که در تاریخِ نظامی‌گری قفل بود.پیام داد. نه به لشکرِ ۴۱ ثارالله. پیام داد به مدافعانِ حرم.به همان جوان‌هایی که در سوریه سینه سپر می‌کردند.گفت: آهای بچه‌ها! اگر دنبالِ حرم می‌گردید، حرم اینجاست. حرمِ حضرتِ زینب(س) الان همین خانه‌هایِ گِلیِ مردمِ مستضعفِ خوزستان است. بیایید!و آمدند.هزار هزار جوانِ بیل به دست.حاج قاسم وسطِ معرکه بود. چکمه‌هایش پر از گِل.
عرب‌هایِ خوزستان که معرفت را خوب می‌فهمند، وقتی دیدند حاجی برایشان بیل می‌زند، خونِ غیرتشان جوشید.دورِ حاجی حلقه زدند. حلقه‌ای تنگ و عاشقانه.شروع کردند به هوسه.پا می‌کوبیدند تویِ گِل‌ها و آب می‌پاشید به سروصورتشان.دشداشه‌ها خیس، اما دل‌ها گرم.شعار می‌دادند به عربی: ما سرباز توییم سردار!حاج قاسم چه کرد؟دستش را گذاشت رویِ سینه‌اش. خم شد. دستِ پیرمرد عرب را گرفت. همان دستی که پینه بسته بود.بوسید. جلویِ دوربین‌ها نه! جلویِ خدا بوسید.گفت: من شرمنده‌ شمایم. شما ولی‌نعمتِ مایید. اگر من باشم و آب تویِ خانه‌ شما باشد، مرگ برایم بهتر است.آنجا، وسطِ آن هوسه‌ عربی، مردم فهمیدند که این مرد، برایِ عکس گرفتن نیامده؛ برایِ جان دادن آمده.

آن دختر، دخترِ من است

سردار فقط مرد بحران‌های سخت نبود. او طبیبِ دردهای اجتماعی هم بود.روزهایی که جامعه را دو شقه کرده بودند،خیلی‌ها خط می‌کشیدند: این با ماست، آن بر ماست.حاج قاسم اما آمد و آن جمله‌ تاریخی را گفت. جمله‌ای که مثل آب خنک بود روی آتش.با آن لحنِ بغض‌آلود و دلسوزانه گفت: همان دخترِ کم‌حجاب، دخترِ من است. دخترِ شماست. مگر می‌شود آدم بچه‌ خودش را طرد کند؟او نگفت بروید درستشان کنید. او گفت بروید جذبشان کنید. او یاد داد که ایران‌مرد یعنی پدری که اگر دخترش کمی روسری‌اش عقب رفت، درِ خانه را به رویش نمی‌بندد؛ بلکه آغوشش را بازتر می‌کند تا دختر احساسِ پناه کند.

یک مشت کلمه که گریه می کنند!

سردار! ما بعد از تو، فقط فرمانده از دست ندادیم؛ ما پدر از دست دادیم.پدری که هم در شاهچراغ خادم بود، هم در بابل هم‌بازی بچه‌ها، هم در خوزستان کارگر سیل‌زده‌ها، و هم برای دختران این سرزمین، پدری مهربان.خداحافظ ای داغِ سنگینِ بر دل نشسته...
08:03 - 10 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ