به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهلوهشتم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستوچهارم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
صبح فردا برادرم سیدنی با هیجان و برافروختگی زیادی به اتاق من آمد و گفت که در غیابش چمدانش را گشته و نامههایش را زیر و رو کردهاند، ولی من گفتم مانعی ندارد. بعد ماموری ژاپنی به سراغ ما آمد و گفت هرجا میخواهیم برویم میتوانیم به وسیله «کونو» [منشی ژاپنی چارلی] به او اطلاع بدهیم.
کمکم حس میکردم که سوءظن برادرم خیلی هم بیاساس نبوده است. زیرا «کونو» از چیزهایی اطلاع داشت که به ما نمیگفت ولی آشفتگی روحی او متدرجا افزونتر میگشت.
همان روز واقعه غریبی روی داد. «کونو» به من گفت که بازرگانی ژاپنی که کلکسیونی از عکسهای «ضاله» دارد مایل است که ما به خانه او رفته و عکسهایش را ببینیم. بدو گفتم تمایلی بدین کار ندارم ولی «کونو» گفت:
- اگر به هتل بیاورد چطور؟
- به هیچ وجه حاضر نیستم!
- این مرد ابدا «نه» سرش نمیشود؟
- نمیشود! چرا؟
- او از افراد دسته خطرناکی است.
- به پلیس اطلاع میدهم تا مراقب او باشد.
کونو سرش را تکان داد.
شب بعد هنگامی که من و برادرم سیدنی در رستورانی شام میخوردیم، ۶ مرد وارد شدند. یکی از آنها در کنار «کونو» نشست و دیگری پشت سرش ایستاد. مرد نشسته در حالی که بازوی «کونو» را گرفته بود به زبان ژاپنی چنان با خشم و تهدید با او حرف میزد که یکباره رنگ «کونو» مثل گچ سفید شد.
من هیچ سلاحی همراه خود نداشتم ولی دستم را در جیب کتم فرو برده و وانمود کردم که رولوری دارم و سپس فریاد زدم:
- یعنی چه؟ چه خبر است؟!
«کونو» همانطور که سرش توی بشقابش بود گفت:
- این مرد میگوید که چون شما عکسها را قبول نکردهای به اجدادش توهین کردهاید.
در حالی که با خشم به چهره آن جوان مینگریستم فریاد زدم:
- سیدنی بلند شو! و آنگاه به کونو گفتم تاکسی بگیرد و به این طریق از آنجا به سلامت بیرون رفتیم...
وقتی با تاکسی از آن محل دور شدیم احساس آرامش فراوانی کردیم. پایان این ماجرای اسرارآمیز روز بعد به صورت دیگری جلوهگر شد. فرزند نخستوزیر ژاپن ما را به تماشای مسابقه کشتی دعوت کرده بود، در وسط بازی ناگهان یکی از خدمه وارد شد و چیزی در گوش او گفت.
«کن» فرزند نخستوزیر از ما معذرت خواست که برای چند دقیقه بیرون رود. وقتی که در اواخر مسابقه به سراغ ما آمد قیافهای رنگپریده و اعصابی لرزان داشت. به ما خبر داد که پدرش را ترور کردهاند! ۶ دانشجوی دانشکده نیروی دریایی پس از کشتن نگهبانان وارد کاخ نخستوزیری شده و نخستوزیر را به قتل رسانده بودند. قرار بود روز بعد در ضیافتی که نخستوزیر فقید ترتیب میداد شرکت کنم، که خودبهخود با مرگ او موقوف شد.
«سیدنی» معتفد بود که قتل نخستوزیر ژاپن قسمتی از نقشه اسرارآمیزی است که کم و بیش به ما هم مربوط میشود، و اشاره میکرد که تصادف نیست که ۶ تن نخستوزیر ژاپن را به قتل رسانده باشند و شش تن هم هنگامی که ما در رستوران بودیم به سراغ ما آمدند. این ماجرای اسرارآمیز همچنان برای ما مبهم ماند، تا روزی که «هیوبیاس» در کتاب معروف خود به نام «حکومت ترور» پرده از این ماجرا برداشت. طبق اسنادی که در کتاب مزبور منتشر شده است ستوان «کوگا» رهبر گروه شش نفری تروریستها در دادگاه اقرار کرده بود که ابتدا تصمیم داشت چاپلین را به قتل رساند و در برابر سوال رئیس دادگاه گفته بود که: «علت این تصمیم آن بود که چاپلین هنرپیشهای جهانی و منسوب به کشور آمریکا بود و قتل او موجب آن میشد که آمریکا به ژاپن اعلان جنگ دهد ولی بعدا از این نقشه منصرف شدیم، زیرا فهمیدیم که قتل او بهتنهایی موجبات شروع جنگ را فراهم نخواهد کرد، لذا تصمیم به قتل نخستوزیر گرفتیم تا مملکت مغشوش شود و رژیمی نظامی روی کار آید.»
باید خاطرنشان سازم که اوضاع اقتصادی ژاپن در آن موقع بسیار وخیم بود و کسادی در همه جا به چشم میخورد.
ازدواج دوم
پس از بازگشت به آمریکا بود که تصادفا با «پولت گودار» [پائولت گودارد] برخورد کردم. او بهتازگی از نیویورک آمده و چندان به محیط کار آشنا نبود و تصمیم داشت ۵۰ هزار دلاری را که داشت در کار فیلمبرداری به کار اندازد.
من با استدلال او را از این کار منصرف کردم و به اتفاق هم فیلم «عصر جدید» را تهیه کردیم که با موفقیت بسیار زیادی روبهرو شد. بعدا در برابر این سوال مشکل قرار گرفتم که آیا باز هم به تهیه «فیلم صامت» ادامه دهم یا نه؟ هالیوود مدتها بود که فیلم صامت را رها کرده و ناطق تهیه میکرد، در این میان تنها من بودم که همچنان به تهیه فیلمهای صامت ادامه میدادم.
اکنون نزدیک یک سال بود که من و «پولت» با هم ازدواج کرده بودیم ولی میان من او پیوسته فاصلهای روزافزون به چشم میخورد و زندگی ما را غمانگیز ساخته بود و عاقبت هم کارمان به جدایی کشید.
شروع جنگ دوم
جنگ شروع شده بود و نازیها دست به کار بودند. چه زود مردم دنیا، جنگ اول جهانی و مصائب و شکنجههای آن را فراموش کرده بودند! و چه زود عوارض و عواقب جنگ، میلیونها ناقصالعضو، بیدست و پا، کور، افلیج و درمانده را فراموش کردیم! آنهایی هم که کشته و زخمی نشده بودند از عوارض جنگ جان به در نبرده و مشاعر خویش را از دست داده بودند.
بعضیها میگفتند که جنگ از بسیاری جهات خوب است! زیرا صنایع را توسعه داده، فنون را پیش برده و برای بیکاران کار تهیه میکند. چگونه کسانی که کاری برایشان پیدا میشود میتوانستند میلیونها بنینوع خود را که هر روز به قتلگاه میرفتند فراموش کنند؟
در آن موقع خیال داشتم داستان عشقی برای فیلمی تهیه کنم که «پولت گودار» در آن بازی کند. ولی ابدا فکرم کار نمیکرد. وقتی که «آدولف هیتلر» مقدمات مهیبترین خونریزیهای تاریخی را فراهم میکرد چگونه میتوانستم درباره عشق و فیلمی عشقی فکر کنم؟
ناگهان به فکرم رسید که فیلمی از هیتلر بسازم. لذا با شتاب به هالیوود بازگشتم و مشغول تهیه داستان چنان فیلمی شدم. دو سال تمام روی آن کار کردم. تمام همکارانم به من توصیه میکردند که از تهیه چنین فیلمی منصرف شوم زیرا نه در آمریکا و نه در انگلیس کسی حاضر به نمایش آن نخواهد شد، ولی من تصمیم خود را گرفته بود.
قبل از آنکه فیلم «دیکتاتور» را تمام کنم انگلستان به آلمان اعلان جنگ داد. بالاخره فیلم مزبور را با صرف ۲ میلیون دلار و زحمت و کوشش فراوانی تمام کردم، و در اولین شب نمایش با استقبال فراوانی روبهرو گردید. دو سه روز بعد قرار بود در واشنگتن آخرین سخنرانی فیلم دیکتاتور را از رادیو تکرار کنم.
چون قبلا نسخهای از فیلم را به خواهش «روزولت» به کاخ ابیض فرستاده بودم، از من خواسته شد که به دیدار او بروم. وقتی که با روزولت روبهرو شدم گفت:
- بنشین چارلی! این فیلم تو در آرژانتین برای ما تولید زحمت کرده است.
این تنها حرفی بود که روزولت در این باره زد.
با اینکه آمریکا هنوز وارد جنگ نشده بود ولی روزولت سیاست سردی را در برابر هیتلر در پیش گرفته بود.
تا روزی که بالاخره ژاپنیها به «پرل هاربر» حملهور شدند. در این هنگام روسها قوای وحشتناک هیتلر را خارج از مسکو نگهداشته و مرتبا از متفقین تقاضای گشایش جبهه دوم را داشتند.
روزولت هم طرفدار همین نقشه بود، ولی هرچند نازیهای آمریکا دیگر مخفی شده بودند ولی طرفداران آنها در پارهای از مقامات به سمپاشی ادامه میدادند و از هر وسیلهای برای جدا کردن ما از روسها تلاش میکردند و میگفتند: «بگذارید روس و آلمان خون هم را بریزند و ما بر سر کشته آنها رویم!» کوششها و توطئههای متعددی صورت گرفت تا تشکیل جبهه دوم را مانع گردد.
روزهای غمانگیزی فرا رسید. هر روز اخبار هولانگیزی درباره تلفات مردم نظامی و غیرنظامی روسیه در برابر نازیها میشنیدیم. روزها به هفتهها و هفتهها به ماهها رسید و نازیها همچنان در برابر مقاومت ارتش سرخ خارج از مسکو معطل مانده بودند. تصور میکنم در همین موقع بود که گرفتاری من شروع شد.
از طرف رئیس «کمیته آمریکایی کمک به جنگ شوروی» در سانفرانسیسکو به من تلفن شد که چون «ژوزف دیویس» سفیرکبیر آمریکا در شوروی که بنا بوده سخنرانی جالبی در کمیته ایراد کند، ناگهان بیمار شده است، در صورت توافق من به جای او حرف بزنم. با وجودی که وقت تنگ بود با قطار عازم سانفرانسیسکو شدم.
در سالن اجتماعات کمیته ده هزار نفر اجتماع کرده بودند. فرماندار سانفرانسیسکو سخنرانی کوتاهی ایراد کرد و گفت: «روسها متحد ما هستند و به ما احتیاج دارند.»
ولی ابدا از دلاوری روسها و ارزش مقاومت آنها در برابر نازیها کلمهای نگفت و ضرورت فوری کمک به شوروی را خاطرنشان نساخت.
وقتی که نوبت من شد مدت یک ساعت سخنرانی مهیجی ایراد کردم که خلاصه آن چنین است: «من کمونیست نیستم، ولی انسانم. کمونیستها هم مثل تمام مردم احساسات و عواطف دارند وقتی که سربازی کمونیست به دست آلمانها کشته میشود مادرش همان غمی را دارد که مادر من و شما دارد، او هم مثل تمام مادران گریه میکند و گریه او هم مثل دیگران مولود غم و درد است. لازم نیست آدم کمونیست باشد تا این حقیقت را درک کند. باید بدانید که متاسفانه در این لحظه که با شما حرف میزنم مادران روسی بسیار داغدارند و فراوان میگریند و هر ثانیهای دهها جان عزیز در جبهه روسیه بر خاک میافتد. باید به این مردم کمک کنیم. در حال حاضر متفقین ۲ میلیون سرباز را در شمال ایرلند معطل و بیکار نگهداشتهاند، در حالی که روسها در برابر ۲۰۰ لشکر جرار نازی با خون خود مقاومت میکنند. روسها متفق ما هستند. آنها نهتنها برای حفظ حیات خود میجنگند بلکه برای بشریت میجنگند. آنها برای گشایش جبهه دوم مرتبا فریاد تقاضایشان بلند است. روزولت هم این مطلب را تایید کرده بیایید با هم صدای خود را برای گشایش جبهه دوم بلند کنیم!»
۲۵۹









