چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی / فلسفه از ایران به یونان رفت

حسین واله گفت: در تاریخ مشهور است که سقراط را بازداشت کردند و گفتند اظهار ندامت کن یا جام شوکران را بنوش. عده‌ای از شاگردانش هم گفتند که می‌توانیم تو را فراری دهیم. اما سقراط فرار نکرد. چرا فرار نکرد؟ آیا می‌توان تصور کرد یک آدمی سر دو راهی‌های مختلفی قرار بگیرد که یکی از آنها جان و دیگری چیز دیگری باشد و آن چیز دیگر را بر جانش ترجیح دهد؟

خلاصه خبر

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، محمدحسن ابوالحسنی و محسن آزموده، در مقدمه گفت و گوی خود با دکتر حسین واله در سرویس دین و اندیشه ایبنا نوشتند: از ۲۳ سال پیش سازمان یونسکو سومین پنجشنبه نوامبر سال را به عنوان «روز جهانی فلسفه» نامگذاری کرده است. در ایران هم هر سال به این مناسبت برنامه‌ها و نشست‌ها و همایش‌های گوناگونی برگزار می‌شود و برخی از اهالی فلسفه از کنج اتاق‌های خود در دانشکده‌ها و موسسات پژوهشی و تحقیقاتی بیرون می‌آیند و راجع به فلسفه و فلسفه‌ورزی با عموم جامعه صحبت می‌کنند.

این بار اما ما به سراغ یکی از استادان فلسفه رفتیم و از او خواستیم که درباره اهمیت و ضرورت فلسفه و فلسفه‌ورزی بگوید. دکتر حسین واله دانشیار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی از آذرماه پارسال به ریاست موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران منصوب شد. موسسه‌ای که پنجاه و یک سال پیش با عنوان انجمن پادشاهی فلسفه به همت سید حسین نصر بنا شد و اکنون یکی از مهم‌ترین مراکز و نهادهای فلسفی در ایران است. گفت‌وگوی حاضر با حسین واله عصر روز سه‌شنبه ۲۷ آبان‌ماه در دفتر زیبا و قدیمی ریاست موسسه حکمت و فلسفه ایران صورت گرفته است. واله غیر از تدریس و تحقیق در فلسفه آثاری نیز نگاشته که از آن میان می‌توان به کتاب ترجمه راهنمای کمبریج به اندیشه‌های پوپر و ترجمه مقدمه‌ای بر معناشناسی زبان‌شناختی اشاره کرد. این گفت و گو در زیر از نظرتان می گذرد: 

****

‌در ابتدا می‌خواستیم راجع به اهمیت و ضرورت فلسفه در ایران امروز توضیح بفرمایید.

این سوال مهمی است و من راجع به آن فکر کرده‌ام. بخشی از ذهنیت من این است که نیاز جامعه امروز ایران به فلسفیدن از ۵۰ سال پیش بیشتر شده است.

چرا؟

ایران یکی از کهن‌ترین مراکز اندیشه فلسفی در جهان است. بعضی از متفکران مثل استاد خودم دکتر ایلخانی معتقدند که فلسفه در یونان هم وامدار ایران باستان است و فلسفه از ایران به یونان رفته و در آنجا پرورش بیشتری یافته است. این سخن را از باب غرور و کبر و نخوت نمی‌گویم؛ حتی اگر حقیقت این باشد که چند هزار سال پیش متفکران بزرگی در ایران بودند، این امری نیست که بشود به آن افتخار کرد. به قول معروف،

گیرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل.

مهم این است که الان در قیاس با بقیه در مسابقه علم و تمدن و فرهنگ کجا هستیم؟ بنابراین، منظورم این نیست که به اجدادمان افتخار کنیم.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

پس هدف‌تان از طرح این موضوع چیست؟

منظورم این است که لابد یک بستری در تاریخ وجود داشته که یک قومی با این همه قدمت و سابقه، تمرکزی بر موضوعی پیدا کردند و در آن موضوع خلاقیتی داشتند که آن خلاقیت بعداً در سایر مناطق جغرافیایی و در دوره‌های دیگر حضور و ارزش و معنای خود را حفظ کرده.

اگر سخن با ارزشی نبود که اهمیتی پیدا نمی‌کرد و تداوم نمی‌یافت. حرف مفت کم نیست. اما آن سخنی می‌ماند که وقتی عقل بشر با آن مواجه می‌شود، برایش ارزش قائل می‌شود. چرا افلاطون مهم است؟ چون حرف‌های افلاطون و گروه معدودی دیگر مهم است لذا باقی مانده است. بنابراین، در این بستر جغرافیایی و قومی و اقلیمی لابد زمینه‌هایی وجود داشته که با پرورش نگاه فلسفی مناسبت داشته است.

اگر تاریخی به قضیه نگاه کنیم، این نگاه فلسفی استمرار پیدا کرده یعنی هیچگاه دچار انقطاع کامل نشده است. کسانی مثل شیخ اشراق که از فیلسوفان بزرگ ما است، معتقدند که یک سنت ایرانی خیلی کهن فلسفه وجود داشته که آن ها علاقه‌مند بودند آن را احیا و بازسازی و باز معرفی کنند. سهروردی از چهره‌ها و آثاری هم نام می‌برد که ما الان نشانی از آن ها نداریم؛ احتمالاً در اثر جنگ‌ها از بین رفته است.

به هر تقدیر، امروز ایران میراث‌دار دیروز ایران است. این دیگر در اختیار ما نیست بلکه به ما به ارث رسیده است. اگر چنین زمینه‌ای بوده و استمراری در آن می‌توان یافت، پس ارزش دارد فکر کنیم که این جنبه چیست و این ویژگی در ایران چیست؟

اصلاً فلسفه چیست و این نگاه فلسفی که به آن اشاره می‌کنید، به چه معناست؟

کلمه «فلسفه» تلفظ عربی شده کلمه یونانی «فیلوسوفیا» ست که تحت‌اللفظی به معنای «دوستداری حکمت» است. دوستداری حکمت البته امری فطری است. یعنی هیچکس آن را نفی نمی‌کند. یعنی به نظر نمی‌آید کسی با خردورزی مخالف باشد. دعوا بر سر این است که چه چیزی عقلانیت است. به عبارت دقیق‌تر، اختلاف نظر بر سر مصداق عقلانیت است. قدما که بیان واضحی دارند، می‌گفتند هر انسانی مجموعه‌ای از نیروهاست، مثل خواست و نفرت و خرد و …. خرد میان همه مشترک است. انسانی نیست که خرد نداشته باشد.

البته کسانی هستند که خرد خود را به کار نمی‌گیرند یا کسانی هستند که خرد خود را سرکوب می‌کنند. همچنان که کسانی خرد خود را بارور می‌کنند. اما یک انسان به عنوان انسان، فاقد خرد نیست. ادعای تقریباً همه حکماً این بوده که سعادت انسان در زندگی وابسته به این است که این نیرو بر سایر نیروها غلبه کند. یعنی بقیه جوانب حیات انسانی تحت کنترل خرد باشد. فلسفه یعنی دوست داشتن همین، یعنی دنبال این بودن که خرد پرورش پیدا کند و نیرومند شود و بر سایر قوای انسان حکومت کند.

این امر نخست در درون هر انسانی به وقوع می پیوندد و سپس به طور طبیعی در زندگی جمعی انسان‌ها ظهور پیدا می کند. این تعبیر کهن و باستانی از فلسفه است. الان هم کسانی که با فلسفه زاویه دارند، در این گونه امور با فلسفه مشکلی ندارند و نمی‌گویند که خرد ارزش ندارد یا خرد مشترک بین انسان‌ها نیست. بلکه دعوای‌شان بر سر آن است که آنچه تو می‌گویی مقتضای خرد است، مقتضای خرد نیست؛ خرد چیز دیگری می‌گوید.

مثلاً اختلاف خداباوران و خداناباوران بر سر این است که هر یک می‌گوید خرد چیزی است که من می‌گویم. یا مثلاً در فلسفه سیاست دعوا بر سر این نیست که خرد به درد نمی‌خورد، بلکه اختلاف بر سر این است که آیا خرد می‌گوید قدرت متعلق به همه مردم است یا متعلق به گروهی خاص مثل اشراف. بنابراین دعوا بر مصداق است.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

شما می‌گویید فلسفه امر محبوبی است، اگر خیلی محبوب است، چرا همان اول کار سقراط را کشتند؟

خیلی سوال مهمی است. اصلاً اتهام سقراط چه بود؟

 گمراه کردن جوانان و بی‌اعتقادی به خدایان.

این اتهام را چه کسانی وارد کردند؟

حاکمان و قدرتمندان.

بله، سوفسطائیان می‌گفتند. این قصه در تاریخ مشهور است که او را بازداشت کردند و گفتند اظهار ندامت کن یا جام شوکران را بنوش. عده‌ای از شاگردانش هم گفتند که می‌توانیم تو را فراری دهیم. اما سقراط فرار نکرد. چرا فرار نکرد؟ آیا می‌توان تصور کرد یک آدمی سر دو راهی‌های مختلفی قرار بگیرد که یکی از آن ها جان و دیگری چیز دیگری باشد و آن چیز دیگر را بر جانش ترجیح دهد؟ این کار متعارف نیست.

اگر کسی چنین کرد، چرا چنین کرده؟ آیا غیر از آن است که باید نیرویی در او باشد که غالب بر نیروی نگهبان جان اوست؟ گورجیوف فیلسوف ارمنستانی که زندگی پر فراز و نشیبی داشت، تصویری استعاری از انسان ارائه می‌کند؛ وجود آدمیزاد را به درشکه‌ای تشبیه می‌کند که چند اسب آن را می‌کشد و یک درشکه‌ران و یک سرنشین دارد. گورجیوف می‌گوید آن سرنشین "من" است، آن اسب‌ها قوای انسانی من هستند و آن درشکه‌چی عقل است. بعد می‌گوید اگر درشکه‌چی بر اسب‌ها مسلط نباشد، هر کدام از اسب‌ها به سویی می‌روند و درشکه از وسط به دو نیم تقسیم خواهد شد.

آن درشکه‌چی یعنی عقل است که باید قوا را کنترل و مهار کند و به سمت مطلوبی سوق بدهد که سرنشین می‌خواهد. خود درشکه‌چی هم مطیع آن سرنشین است. گورجیوف در ادامه می‌گوید اما در اغلب انسان‌ها چنین نیست یعنی عقل مسلط نیست. برای مثال انسان‌های زیادی در یک درگیری ساده خشمگین می‌شوند و دست به خشونت می‌زنند و وقتی خشم‌شان فروکش می‌کند، عقل تازه از راه می‌رسد و آن ها را سرزنش می‌کند.

برای این که این اتفاق نیفتد، انسان در دوران تعلیم و تربیت باید فرابگیرد که چگونه درشکه‌چی را بر قوای دیگر مسلط سازد. اگر چنین شود یعنی توازن قوا با هدایت عقل صورت گیرد، آنگاه انسان یکپارچه داریم. در غیر این صورت انسان یکپارچه نداریم؛ هر لحظه‌ای فرد با خواسته آن لحظه‌اش اینهمان می‌شود. هر لحظه به رنگی بت عیار در آمد. اگر جایی فرد سازمان نیابد، هویت واحدی نمی‌یابد و آدم‌های متعددی در یک جسم است.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

اما اگر خرد مقبول همه عالم است و اهمیت آن واضح است، چرا آدم‌ها عنان خود را به عقل نمی‌سپارند و جور دیگری زندگی می‌کنند؟

جواب تا حدودی روشن است. هر تک آدم یک مجموعه از قوا ست. لزوماً تربیتی رخ نداده که میان این قوا وحدت و سازمانی ایجاد کند تا فرد انسان تحت امر خرد قرار گیرد. نظم بخشیدن به قوا کار آسانی نیست. برای این کار فرد باید از منافعی چشم بپوشد و به سختی‌هایی تن بدهد.

به اهمیت تربیت اشاره کردید. به نظر می‌آید در تصویر شما فلسفه نوعی آموزش و تربیت و ترویج و همگانی‌سازی است. اما آیا این امر ممکن است؟ یعنی ممکن است ما فلسفه را همگانی کنیم و آن را به نحو موثری در آموزش عمومی بگنجانیم؟

این سوال می‌تواند دو معنا داشته باشد؛ در معنای اول، همگانی کردن فلسفه به معنای آموزش عمومی مباحث ریز، فنی و دقیقی است که در بخش‌های تخصصی وجود دارد. این کار را نمی‌توان کرد. در مورد علوم دیگر هم همین طور است. هیچکس قصد ندارد که مثلاً چشم‌پزشکی را به طور عمومی یاد دهد. هیچیک از شاخه‌های دانش را نمی‌توان همگانی کرد، چون حجم دانش بشری امروزه گسترده شده است. امروزه تقسیم دانش به وجود آمده و هرکس تنها بخش خاصی از دانش را می‌آموزد.

آیا همه مردم می‌توانند فلسفه اخلاق یاد بگیرند؟ فلسفه منطق یاد بگیرند؟ فلسفه ریاضی بیاموزند؟ خیر. حتی یک نفر هم نمی‌تواند تمامی شاخه‌های فلسفه را یاد بگیرد. در معنای دوم، منظورمان از فلسفه یک گرایش عقلانی است: یعنی کسی سعی کند انتظارات و رفتارهای خود را مبتنی بر عقل تنظیم کند. به این معنا می‌توان فلسفه را همگانی کرد و جزئی از تربیت عمومی قرار داد. اگر کسی این تربیت عقلانی را دریافت کند، به خلاقیت بیشتری دست خواهد یافت. فلسفه به ما معیارهای عقلانی عمل کردن به دست می‌دهد.

خوب چه کسانی این کار را انجام می‌دهند؟ اهل فلسفه؟

فلسفه به ما می‌آموزد که می‌توان از پست‌ترین موجودات هم پست‌تر بود و می‌توان از بهترین‌ها بهتر بود. این انتخابی است که فقط انسان از آن برخوردار است. فلسفه به ما می‌آموزد که چگونه تصمیم بگیریم. مثلاً براساس معیارهای خود تصمیم بگیریم یا معیارهای دیگری. آیا می‌توان این آموزش را عمومیت داد؟ بله میشود. فلسفه می‌پرسد: اخلاق، حقوق و «من» کجای زندگی قرار می‌گیرد؟ این پرسشها را از منظر فلسفه می‌توان پاسخ داد.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

شما به محاکمه سقراط توسط آتنیان اشاره کردید. این تصور وجود دارد که سقراط در محیطی دموکراتیک و به وسیله دموکراسی محکوم شد. ما امروز در دنیایی زندگی می‌کنیم که دموکراسی آرمان آن و حتی واقعیت آن است. شما فکر می‌کنید آیا فلسفه به کار دموکراسی می‌آید؟ آیا احیاناً تعارضی بین فلسفه و دموکراسی نیست؟ آیا می‌توان در این جهان دموکراتیک، فلسفه را ترویج کرد؟

البته دقیقاً معلوم نیست کدام حرف منسوب به افلاطون حرف افلاطون است و کدام حرف سقراط. اما این خیلی هم مهم نیست. اگر سخنی درست و مهم است، گوینده آن به تبع مهم می شود. معروف است که سقراط ناقد دموکراسی بود کمااینکه ناقد آریستوکراسی بود. اتفاقاً نقدهایی که آنان دو هزار و پانصد سال پیش به دموکراسی کردند، حتی امروز هم درست است. یکی از نقدهای آنان این است که دموکراسی زود به عوامفریبی بدل می‌شود. در مورد آریستوکراسی هم می‌گفتند که به الیگارشی بدل می‌شود.

شما وقوع این اتفاق را همین الان هم می‌توانید ببینید. برخی متفکران کنونی از این وضع می‌ترسند و اظهار می‌کنند که ارزش‌های مدرنیته به دست قدرت فریبکار پوپولیست مدعی دموکراسی دارد نابود می‌شود. می‌بینید که حرفهای آنان عجیب هم نبود. این نشان می‌دهد که آن ها نابغه بودند. اما سوال اینجاست: آیا انتقادات امروز مصلحان بشر، نقد دموکراسی است؟ آیا آنان ادعا می‌کنند دموکراسی چیز خوبی نیست؟ باید اینجا مکث کنیم. اولاً فکر نمی‌کنم کسی مدعی باشد که دموکراسی یک ساختار عقلانی قدرت است که بی عیب است. هیچکس نگفته دموکراسی ساختاری کامل و بی‌عیب است.

دموکراسی پسندان فکر می کنند عیوب آن از دیگر ساختارها کمتر است. می‌گویند که قدرت شر است اما شری اجتناب‌ناپذیر است. لذا نباید دنبال ساختاری بی‌عیب گشت. دوم اینکه آیا واقعاً وجود کسانی مثل ترامپ، نقدی بر دموکراسی است؟ آیا او، کلیت دموکراسی را زیرسوال می‌برد؟ در اینجا نکتۀ مهمی وجود دارد: فرق است بین مثال نقض با شکاف نظر / عمل. بعضی چیزها مثال نقض هستند. اما بعضی دیگر، شکاف بین نظر (تئوری) و عمل (پراکسیس) را به وجود می‌آورند.

نباید این دو را یک چیز پنداشت. اگر ما توانستیم در برابر یک قاعده کلی، یک مثال نقض بیابیم، درواقع آن قاعده را بی اعتبار کرده‌ایم. مثلاً اگر گفتیم همه کلاغ ها سیاه هستند و کسی گفت نخیر یک کلاغ قرمز در حیاط آی پی ام دیده است. این نمونه آن قاعده کلی را ابطال می کند. اما چیز دیگری هم به نام شکاف نظر و عمل هست. این، مثال نقض نیست. فرض کنید یک ساختار منسجم به وجود آورده‌ایم و اسم آن را گذاشته‌ایم فقه اسلامی، یا اسمش را گذاشتیم اخلاق مسیحی.

این ساختار منسجم و عاقلانه است. کسانی هم مدعی هستند که این ساختار را پذیرفته و طبق آن عمل می‌کنند. مسلمانان می‌گویند ما بر اساس فقه عمل می‌کنیم. اما فرض کنید یک مسلمان دروغ گفت. او علیرغم اینکه ساختار را پذیرفته، در عمل خلاف آن را انجام داد. در اینجا شکاف عمل و نظر داریم. شکاف نظر و عمل، مثال نقض تئوری نیست و آن را ابطال نمی‌کند. فرض کنید کسی روی کار می‌آید که مسیر دستیابی او به قدرت، دموکراتیک بوده و ادعای عملکرد دموکراتیک دارد اما اعمالش ضددموکراتیک است؛ این فرد مثال نقضی برای دموکراسی نیست و تئوری دموکراسی را زیر سوال نمی برد.

در مثالی دیگر، جریان حمله غرب به عراق را در نظر بگیرید.در آن ماجرا، رهبران غربی رسماً درباره عراق به مردم خود دروغ گفتند تا برای جنگ خود مشروعیت بتراشند. بعداً گند آن هم درآمد. آیا این رفتار بی‌اعتباری ساختار و ارزشهای دموکراتیک را نتیجه می دهد؟ نمونه های شکاف میان رفتار با ارزش ها و هنجارها، آن ارزشها را بی اعتبار نمی‌کند.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

در جامعه ما که در آن دین با سیاست گره خورده، ادعا می‌شود که دین به ما می‌گوید چه کاری بکن و چه کاری نکن، چه رفتاری داشته باش و چه رفتاری نداشته باش. در این حالت چه نیازی به فلسفه وجود دارد؟ وقتی بین فیلسوفان این همه تعارض هست و آدم‌های فیلسوف حراف هستند اصلاً چه نیازی به آن هست؟ بعضی ادعا می‌کنند که دین برای پاسخ به همه پرسش‌ها کفایت می کند و نیازی به فلسفه نیست.

این مسئله که شما به آن اشاره می‌کنید به تقابل انگاره‌ها و گروه‌های اجتماعی که از این انگاره‌ها حمایت می‌کنند، ربط دارد. تقابل‌های اجتماعی بر سر انگاره‌ها، بیش از اینکه دلائل نظری داشته باشد، علل واقعی عینی دارد. نادیده گرفتن این نکته هم خود شاید ریشه در نوعی افلاطون‌گری داشته باشد. علت این دعواها، ساختار نهادهای اجتماعی است. این نهادها براساس امکانات محیطی و اقلیمی شکل می‌گیرند. امکانات متفاوت، روشهای متفاوت بهره‌برداری و رقابت را پدید می‌آورد. خود این تفاوت‌ها درگیری را به وجود می‌آورد. این شکاف‌ها تنها بین مدافعان دین و مدافعان فلسفه نیست.

دعواهای زیادی بین طرفداران خود دین هست. آیا مومنان به دین، کم با هم جنگیده‌اند؟ اصلاً بعضی از بزرگترین جنگ‌های دنیا، جنگهای دینی بوده است. بعضی دعواهای اجتماعی اصلاً ربطی به فکر و نظر نداشته‌اند. در سراسر دنیا می‌توان طیف وسیعی از جنگ‌ها را یافت. ریشه این جنگ‌ها چه بوده؟ این سوالی مربوط به انسان‌شناسی است و پاسخ آن "منافع" است. انسان‌ها برای منافع خود، با یکدیگر درگیر می‌شوند. گاهی هم برای منافع، با یکدیگر اتحادیه تشکیل می‌دهند و آنگاه با بیرون آن اتحادیه می‌جنگند. اما حال سوال اینجاست: آیا وجود این دعوا نشان‌دهنده یک اشکال تئوریک است و به آموزه‌های فلسفی ایرادی را وارد می‌سازد؟

پس به نظر می‌رسد شما یا به تقابل دین و فلسفه قائل نیستید یا آن را به مسائل اجتماعی تقلیل می‌دهید. آیا اختلاف نظر بنیادی و نظری بین این دو نیست؟ آیا نمی‌توان این تمایز را قائل شد: گاهی ما کاری را می کنیم به خاطر امیالمان و گاهی کاری را می کنیم به خاطر فکر و اندیشه‌مان؟

یک شکل سوم هم داریم: الف را می خواهیم چون منافع ما در آن است. بعد باور پیدا می کنیم به الف. بعد بر پایه باورمان به الف می‌رویم با هرکسی که به آن باور ندارد می‌جنگیم.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

برمبنای چیزی که شما گفتید ملاحظات انسان‌شناختی، اقتصادی و اجتماعی تاثیر مهمی بر فلسفه و دعواهای فلسفی ما دارد. آیا این ملاحظات و شرایط، صدق آموزه های فلسفی را زیر سوال نمی برد؟

اتفاقاً این وضعیت توضیح می‌دهد که فلسفه چقدر مهم است. مادام که خیال می‌کنیم که همه رفتارمان ناشی از باورهامان است و باورهامان لزوماً عقلانی هستند، هیچ وقت نمی توانیم خطاها در آنرا بیابیم و اصلاح کنیم لذا آدم نمی‌شویم. تنها زمانی می‌توانیم آدم شویم که کمی احتمال دهیم آدم نیستیم.

زمانی که روی باورهای خودمان یک علامت سوال بگذاریم و آنها را مورد تردید قرار دهیم می‌توانیم خودمان را تغییر دهیم. مادامی که باورهایمان را جزئی از هویت خود ساخته و تغییرناپذیر و خدشه‌ناپذیر بدانیم، برایش با دیگران می‌جنگیم. اما وقتی باورهایمان را مورد پرسش قرار دهیم ممکن است بفهمیم که کجا به خاطر دلخواه‌مان به چیزی باور داشته‌ایم.

آن موقع می‌توانیم عوضش کنیم. اگر عقاید خود را مورد پرسش قرار دهیم، به جای جنگیدن بیهوده برای آنها، حاضر می‌شویم با دیگران گفتگو کرده و به توافق برسیم. شک در باورهای خود، راهی برای توافق با دیگری است. بسیاری از باورهای خوگرفته ما، ارث رسیده هستند اما ادیان و فلسفه بر آنها صحه نمی‌گذراند. ا

دیان هم می‌گویند باورهای خود را محک بزنید. من حرفم اینجاست: ریشه تعارضات و جنگ‌های بزرگ ما در منافع است. خیلی وقت‌ها مردم نمی‌دانند که محرک آن ها، منفعت است. حالا چه کسی باید آن ها را روشن کرده و در مورد انگیزه‌هایشان آگاهی بخشد؟ کسی می‌تواند این کار را انجام دهد که «تفکیک حیثیات» می‌کند. فیلسوف امور مختلف را از هم تفکیک می‌کند و احکام آنها را مشخص می‌سازد.

تعارض‌های اجتماعی واقعیت هستند، مصیبت هم به وجود می آورند. راه حل هم دارند اما ریشه آنها دین و فلسفه نیست. چیز دیگری هست که تعارض‌ها را به وجود می آورد که همان منفعت است.

چرا سقراط از مرگ فرار نکرد؟ / «فلسفیدن» نیاز امروز ایران؛ خردورزی، کلید مقابله با منافع پنهان و دستیابی به صلح جهانی /  فلسفه از ایران به یونان رفت

شما برای فلسفه حیثیت داوری قائل هستید. یعنی فلسفه این جایگاه را دارد که در موقعیت‌های مختلف داور باشد. به نظر می‌آید که در دو سه قرن اخیر فلسفه جایگاه داوری خود را به رشته های دیگر واگذار کرده است. مثلاً داوری درباره مسائل اجتماعی را به جامعه‌شناسی واگذار کرده، درباره مسائل سیاسی، علوم سیاسی داوری می‌کند و تاریخ و دیگر رشته‌ها هم در جایگاه داوری قرار می‌گیرند. فلسفه آنطور که امروز هست، حیثیت داوری را در قبال چه چیزی دارد؟

در گذشته حجم دانش کوچک بوده و کسانی یافت می‌شدند که از تمامی دانش زمانه بهره‌مند بودند. اما امروز این طور نیست. دانش تخصصی شده و بسیاری از مسائل و پرسش‌ها که قبلاً فیلسوفان سرگرم آن بودند امروز به حیطه علم منتقل شده‌است. اما هنوز فلسفه باقی مانده تا پاسخ دهد به آن دسته از پرسش‌های ازلی و ابدی که ابزارهای تجربی برای پاسخ به آنها به کار نمی‌آید. سوالاتی از این قیبل: از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بود، جبر و اختیار، خوب و بد، هنجار و ناهنجار، شایسته و ناشایست، رابطه خواست و عمل و امثال اینها.

مسئله اصلی که در باب داوری فلسفه میخواهم مطرح کنم این است: آیا اصلاً گزینه‌ای برای صلح جهانی داریم؟ آیا گزینه‌ای برای زیست جهانی مسالمت آمیز انسان‌ها، با وجود تمامی تفاوت‌های آنها، متصور هست یا نه؟ اگر به وجود آن قائل نیستیم، باید تمامی توصیه‌های اخلاقی مبتنی بر خویشتن‌داری و تقوا را کنار بگذاریم. در اینصورت، کسی برنده است که زور بیشتری دارد و فرودستان قربانی می‌شوند. اما اگر فکر می‌کنیم که می‌توان طرحی برای صلح جهانی داشت، آنگاه درواقع اعتقاد داریم که همه انسان‌ها در یک ظرفیتی مشترکند که به آن ها توانایی دستیابی به صلح جهانی را می‌دهد.

فیلسوفان قدیمی می‌گفتند که تمامی انسان‌ها، علیرغم تفاوت‌های نازدودنی خود، در چیزی مشترکند که می‌تواند مایه رهایی جهانی و نهایی بشر باشد. آن چیز مشترک چه بود؟ عقل. کانت هم بر این نظر بود؛ او میگفت عقل قادر به تولید احکامی است که جهانشمول باشند، یعنی هر انسانی، هر فردی، هرجا و تحت هر شرایطی که هست، باز هم ظرفیت مشاهده و تصدیق حقایق خاصی را دارد که بر مبنای آن می‌توان نظم خاصی را برپا ساخت.

بر این مبنا، اگر کسی پرچم کاتولیسیسم اسپانیایی قرن سیزدهم را برپا داشت، نمی‌تواند مبشر صلح موعود جهانی باشد؛ چون در انگاره‌ای که ساخته، مایه‌های تضاد و اختلاف را تعبیه کرده است. عین همین وضعیت در مورد مارکس صادق است. این پرچم‌ها نمی‌توانند انسان‌های متفاوت را به طرح خویش دعوت کنند و به سوی صلح جهانی پیش ببرند. برای صلح جهانی باید بلد باشیم از عناصر تمایز بخش خود گذر کنیم و بر عنصر مشترک بشری تکیه کنیم.

آن عنصر مشترک خرد است. فلسفه را برای داوری نیاز داریم چون بر پایۀ این عقل مشترک بشری کار می کند و می‌تواند این عنصر واحد را در زیر هویت های متکثر ببیند و برکشد. برخی ادیان و مذاهب، از دیر باز مدعی ابتنا بر خرد و احترام به خرد و دعوت به خرد بوده اند. گرایش نیرومندی درجهان اسلام موسوم به اعتزال از این جمله است. از این منظر، می‌توان فلسفه را برای آرمان صلح جهانی خواست.

۲۱۶۲۱۶

نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ