بهخاطر خودتان و فرزندانتان...
پدرم دیگر پیر شده بود۰۰۰
خلاصه خبر
بهخاطر خودتان و فرزندانتان...
پدرم دیگر پیر شده بود۰۰۰هنگام راه رفتن، اکثراً به دیوار تکیه میداد؛ بهتدریج، آثار انگشتانش روی دیوارها نمایان میشد؛ آثاری که نشانهای از ضعف و ناتوانیاش بود.همسرم از این نشانهها ناراحت میشد و زیاد شکایت میکرد که دیوارها کثیف شدهاند.روزی پدرم سردرد شدید داشت؛ روغن به سرش مالید و طبق عادت به دیوار تکیه داد که باعث شد لکههای روغن روی دیوار بیفتند.زنم از این کار ناراحت شد و با لحنی تند به پدرم گفت:"لطفاً به دیوار دست نزنید!۰۰۰"پدرم خاموش ماند. در چشمانش اندوه عمیقی دیده میشد.شب قبل از آن، بین من و همسرم مشاجرهای صورت گرفته بود، به همین خاطر چیزی نگفتم؛ در حالیکه از رفتار بیادبانهی همسرم خجالت کشیدم...از آن روز به بعد، پدرم دیگر به دیوار تکیه نداد.تا اینکه یک روز تعادلش را از دست داد و افتاد. استخوان رانش شکست. عمل جراحی انجام شد، اما بهطور کامل خوب نشد و بعد از چند روز ما را در دنیا گریان و تنها گذاشت و رفت۰۰۰احساس پشیمانی شدیدی در دلم بود. نگاه خاموش پدرم هنوز هم مرا رها نمیکند. نه میتوانم او را فراموش کنم و نه خودم را ببخشم...مدتی بعد تصمیم گرفتیم خانه را رنگ کنیم.وقتی نقاشها آمدند، پسرم که پدربزرگش را بسیار دوست میداشت، نگذاشت دیوارهایی که نشانههای انگشتان پدربزرگش را داشتند، رنگ شوند!نقاشها که آدمهای فهمیدهای بودند، دور آن نشانهها، دایرههای زیبایی کشیدند، بهطوریکه گویی دیوارها دارای اثر هنری زیبایی شدهاند.بهتدریج، آن نشانهها به نشانهی خانهی ما تبدیل شدند.هر کسی میآمد، حتماً از آن دیوار تعریف میکرد، اما هیچکس نمیدانست که پشت آن زیبایی، یک حقیقت دردناک نهفته است.
زمان بهسرعت گذشت و حالا من نیز پیر شدهام.چند روز پیش هنگام راهرفتن، ناخواسته به دیوار تکیه دادم؛ در همان لحظه "خاطره پدرم" به خاطرم آمد—؛برخورد همسرم با پدرم؛و سکوت سنگین او؛ و رنجی که در چشمانش دیدم...خواستم بدون تکیهبه دیوار قدم بزنم؛...پسرم که مرا زیرنظر داشت، فوراً جلو آمد و گفت:"بابا، لطفاً به دیوار تکیه بدهید، و گرنه ممکن است بیفتید!"بعد هم نوهام دواندوان بهطرفم آمد و گفت:"بابا جون، میتونید دستتون را روی شانهی من بگذارید!"و عروسم که شاهد این صحنه بود، با افتخار و خوشحالی به نوهام گفت:"آفرین عزیز دلم که مراقب پدربزرگ هستی..."با شنیدن این حرفها چشمانم پر از اشک شد.کاش… کاش من هم با پدرم همینگونه مهربانی کرده بودم—، شاید آن نگاه تلخ و سکوت سنگینش را نمیدیدم و او چند روزی بیشتر با ما میماند.پسرم و نوهام مرا به آرامی تا گوشهی اتاق پذیرایی رساندند. بعد نوهام کتاب رسم و طراحی خود را آورد و نشانم داد که معلمش از یکی از نقاشیهایش زیاد تعریف کرده بود؛ و آن طراحی، همان تصویر دیواری بود که آثار انگشتان پدر بزرگش را داشت...معلم در پایین آن تصویر، نوشته بود:"چه خوب است، اگر هر کودکی با بزرگان خانواده خود چنین رابطهای مهربانانه و صمیمانه داشته باشد!"نوهام را درآغوش گرفتم و گفتم: "عزیزم به وجودت افتخار میکنم" و بعد به اتاقم رفتم و در حالیکه در یاد پدر مرحومم آهستهآهسته گریه میکردم، از خداوند مهربان طلب بخشش نمودم...دلم میخواست به همهی جوانترها بگویم که شما هم روزی پیر خواهید شد.بزرگترهایی که امروز هنوز در کنار شما هستند، نشانههای زندهی انسانیت و نماد زحمتها، فداکاریها و مهربانیهای نسلهای پیشین خودتان هستند...
قدمهای لرزانشان، تحقیر و تمسخر نمیخواهند، بلکه تکیهگاه همراهی و همدلی میخواهند.صدای خسته و دستهای لرزانشان، دوری و بیتفاوتی فرزندان را نمیطلبد، بلکه احترام و محبت و قدرشناسی شما نسبت به آنها، دوران کهولت خودتان را گلستان میکند💚به یاد داشته باشید:محبتی که امروز به بزرگانتان میکنید، فردا فرزندانتان همان محبت را به شما خواهند کرد. اگر در خانواده و خانهتان هنوز بزرگتری دارید، بویژه پدربزرگی و مادربزرگی، پدر یا مادر پیری دارید، فرصت محبتکردن و احترام گذاشتن را از دست ندهید... فرزندان و نسلهای بعدی خودتان به الگوی رفتاری شایسته با پیشکسوتان و پيشينيان خویش نیاز دارند...
16:20 - 28 آبان 1404
نظرات کاربران









