جنگل هوشیار

بلند بود، بلند و استوار. نه لرزشی در دست‌هاش بود نه عینک می‌زد نه شانه‌هاش افتاده بود اما موهاش کران تا کران سفید بود. انگار این سفیدی موها هر کلمه‌ای را که می‌گفت مؤکد می‌کرد.

خلاصه خبر

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

بلند بود، بلند و استوار. نه لرزشی در دست‌هاش بود نه عینک می‌زد نه شانه‌هاش افتاده بود اما موهاش کران تا کران سفید بود. انگار این سفیدی موها هر کلمه‌ای را که می‌گفت مؤکد می‌کرد. سیگار را وقتی بین انگشت‌هاش نگه می‌داشت، انگشت‌ها را به تو جمع می‌کرد و همان‌جور که پک می‌زد حرف می‌زد، انگار بخواهد به هنرپیشه‌ای کهنه‌کار اما ناتوان در بازی بیاموزاند چه‌طور در زندگی روزمره ما کارهامان را توأمان می‌کنیم و برای انجام یک فعل، فعل قبلی را معلق نگه نمی‌داریم. می‌توانست جماعتی را مشتاق سیگار کند یا در تبلیغات سیگار نقش بازی کند تا روزی که سرطان تشخیص داده شد و بعد که درمان شروع شد باز لجوجانه یک مداد نصفه را بین انگشت‌ها می‌گرفت. هنوز جوانک دل‌نازکی در من هست که اشکش چشم مرا خیس می‌کند، وقتی  از او حرف می‌زنم.

وقتی دیدمش در سن حالای من بود و مقایسه که می‌کنم با نادانی امروزم، چند زندگی بیشتر پاره کرده بود. پشت و رو کرده بود و پوشیده بود. همان در پایاب جوانی به خاطر عقاید منتشر در فضای زندگی در یک شهر کارگری جنوبی دستگیر شده بود و یک شب در زندان حبس مجرد بود. آبادان دنیا آمده بود و کلان شده بود و این در لهجه‌اش رگه‌هایی داشت که پنهان نمی‌کرد. به عقاید جوان‌سالی‌اش تفاخری نداشت اما سر حرف که می‌شد ترسی از بروز عقاید برابرخواهانه نداشت. یک عدالت‌خواه همیشگی بود، شبیه به «نیکلا پتروویچِ» رمان «پدران و پسران» در آن ایام بعد از دوم خرداد، یکی که به اصلاح امور بدبین است اما هیچ‌ شبیه تلخی و ناباوری کسی که بنشیند و ادبیات روسیه بخواند یا روزی خوانده باشد و توصیه هم ‌کند نبود. خودش می‌گفت: از هفده سالگی پوشکین‌ خوندن رو ترک کردم ولی داستایووسکی رو نه. داستایووسکی پاروقی‌نویس بود می‌دونستی؟ واسه همینه که این‌قدر زندگی تو نوشته‌هاش هست.

می‌توانست ساعت‌ها در اهمیت تماشای زندگی مردم حرف بزند و توصیه کند به تماشا، تماشا، تماشا. از قول آربی اوانسیان تعریف می‌کرد که هر شب که در کارگاه نمایش اجرا داشت و اجراش پرتماشاگر می‌شد از بقیه می‌پرسید، من چه‌ کار مبتذلی کردم این‌قدر تماشاچی دارم؟ می‌گفت: هر وقت بین کاری که می‌کنید و مخاطب‌تون تناسبی نبود بدونید مبتذل شدید. دشمن اصلی فرهنگ را ابتذال می‌دانست اما مرز روشنی داشت بین فرهیخته ماندن و متفرعن شدن. می‌گفت: ماجرا رو گرو بگیرید بچه‌‌ها، اون زیر هر پیامی دارید مهم نیست وقتی نمی‌‌تونید یه ماجرایی رو درست تعریف کنید.

گنجور دانش بود و مقمپز نبود و از ندانستن عارش نمی‌آمد، هر چیزی را که نمی‌دانست می‌گفت هفته بعد جوابش را خواهد جست و در روزهایی که اینترنت این‌جور فراگیر نبود می‌رفت سراغ کتابخانه و جواب‌ها را می‌یافت و بعد هفته‌ بعد سر کلاس روش تحقیقش را توضیح می‌داد که چه‌طور به جواب رسیده. و ما با اشتیاق هر هفته سر کلاسش می‌آمدیم. می‌گفت مملکتی که جوان دارد آینده دارد و به این حرف معتقد بود و معتقد ماند. مردی که وقتی می‌ایستادم تا شانه‌اش بودم و وقتی می‌خندید تا قوزک پاش.

جنگل بود، هزاران درخت در هم، بیشتر از این‌که تک‌درختی باشد در دشت دوست می‌‌داشت درختی باشد بین بقیۀ درخت‌ها. برای این‌که خودش دیده شود، دور خودش را خلوت نمی‌کرد. در سایه‌‌اش می‌شد پاجوش ‌زد و رشد کرد. چشمۀ حیوان بود در بیابان تهران آن روزها و دانشجوهای دانشکده سینما و تئاتر سوره در کلاس‌هاش پر و خالی می‌شدند. «ابر بارانش گرفته»، «معصوم دوم»، «تابستان همان‌ سال»، «زمستان 62»، «زمین سوخته»، «شب هول»، «شب یک شب دو»، «خسرو خوبان»، «سووشون»، «خروس»، را او گفت بخوانید. ما خواندیم. رادی، بیضایی، مفید، نعلبندیان، کارگاه نمایش را او گفت دریابید، ما دریابیدیم. «خشت و آینه»، «گاو»، «تنگسیر»، «پستچی»، «چریکه تارا»، «شطرنج باد»، «مغول‌ها» را او گفت ببینید و ما دیدیم. ما دور و برش می‌پلکیدیم و پر و خالی می‌شدیم. بعضی آن‌قدر احساس دوستی می‌کردند که صدایش می‌کردند اصغر و تا وقتی بود و هنوز هم هست توی سرم آقای عبداللهی بود از هیبتی که داشت. با آنها که نزدیک‌تر بودند، مهربانی می‌کرد اما سخت‌گیر‌تر بود. می‌گفت: آدم نباید به اطرافیانش تخفیف احساساتی بده.

همه این بی‌رحمی دوستانه را خوش نمی‌داشتند و دلخوری همیشه بود اما او می‌دانست چه‌طور یک روز ناغافل زنگ بزند و کافه دعوتت کند یا ناهار و بعد آن‌قدر از ادبیات و داستان حرف بزند که همه‌چیز فراموش شود. شاگرد شطار را بیشتر دوست می‌داشت.

یک «تروفیموفِ» واقعی بود، ادایش را در‌نمی‌آورد، در دانشکده‌ هنرهای دراماتیک دانشجو بود، بعد که انقلاب شد و انقلاب فرهنگی شد و وقفه افتاد بین زندگی‌ها و دانشگاه هنرهای دراماتیک با هنرهای زیبا ادغام شد، رفت سراغ فیلم‌نامه نوشتن. قبلش راسته‌دوزی را هم امتحان کرد، در خیاطی راسته‌دوزی می‌کرد، کنار یارش اختر اعتمادی و اکبر سردوزامی و کامران بزرگ‌نیا و به اذعان همکاران آن روزگار بسیار مسئولانه و جدی راسته‌دوزی می‌کرد انگار واقعن تنها کاری است که در جهان دارد. آنها که رفتند و آنها که ماندند سرنوشتی پاک متفاوت داشتند. اما او هیچ‌وقت از دانشکده‌ هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل نشد.

شیفتۀ نویسنده‌های آمریکایی بود، ترونتن وایلدر، یودورا ولتی، باشویتس سینگر لئونارد مایکلز و زندگی، زندگی، زندگی. استادم مثل چخوف در آثارش یک رئالیسم متمایل‌شده به امپرسیونیسم داشت. چرا من این‌قدر دیر فهمیدم، چرا بعد بیست سال فهمیدم این رقتی که در او هست از گذشته آمده؟ دلم می‌‌خواست مثل بیهقی که در رسای استادش نوشته، پیری پردان و با حشمت قدیم بود، درباره‌ اصغر عبداللهی بنویسم و قلم را لختی بر وی بگریانم اما با این‌که از روزی که دیدمش موهاش سفید بود او آدم پیری نبود. هرگز پیر نشد. شهادت می‌دهم که پیری هرگز بر او تطاول نکرد. نه به‌خاطر وقت‌هایی که می‌رفتیم فوتبال‌ بازی می‌کردیم یا روزهایی که ساعت‌ها پیاده‌روی می‌کردیم، پیر نبود چون هنوز آموختن برایش مسئله بود. هر روز چیز جدیدی آموختن و در این آموختن مستمر بودن. هرگز خودش را استاد نمی‌دید و کنجکاو بود و دوست داشت بیاموزد و این همیشه جوان نگهش می‌داشت.

هیچ مردی را چون او ندیده بودم که دست‌هاش را پشت سرش ببندد و به این سرعت راه برود. از عکس‌گرفتن گریزان بود، هر بار که اصرارش می‌کردم در عکسی باشد و آن سال‌های آخر که نرم‌تر شده بود و گاهی پا می‌داد، می‌گفت مادربزرگش از عکس‌گرفتن نهی‌اش کرده و جادوشده‌ها همه با عکس‌شان جادو می‌شوند. نه اهل خرافه بود نه اهل خرده‌ریزهای باقی‌مانده از نادانی انسانی اما خوش داشت با این چیزها شوخی کند و تکرار این شوخی‌ برای کسانی که قبلن نشنیده بودنش همیشه دری راز‌ناک به گذشته‌اش باز می‌کرد. اصغر عبداللهی ابایی نداشت که بگوید اجدادش احتمالن از سیاهان آفریقایی به بردگی آمده بودند، در بندر لنگه مقیم شده بودند با اسم و فامیل دیگری و شمنی می‌کردند و اهل هوا را درمان می‌کردند و بعد که پدرش به آبادان کوچیده بود، فامیل عبداللهی را انتخاب کرده بود به نشانۀ اقامت در ایمان و دوری از آن گذشته‌.

‌شیفتۀ تکه‌پاره‌های تاریخی مستتر در متن‌ها بود، روزنامه‌جات دوران قاجار، عقدنامه‌های صفوی، فرمان‌های سلجوقی. شیفتۀ پیدا‌کردن تاریخ بی‌قدرت‌تان در بین‌ سطور تاریخ شاهان‌دستور. مردم، مردم، مردم.

تصورم از پاریس را دو داستان ساخته. یکی «زیر نئون‌ها پاریس» از اصغر عبداللهی و یکی «همنوایی شبانۀ ارکستر چوب‌ها» از رضا قاسمی. بعدها فهمیدم که اصغر عبداللهی رفته خانۀ رضا قاسمی، همان خانه‌ای که در داستان هست، بدون آسانسور و خفه و با روشویی مشاع وسط پاگرد و خودش هم داستان «زیر نئون‌های پاریس» را همان‌جا نوشته، روی میز کافه‌‌ای زیر همان خانۀ تو رمان قاسمی، داستان را سر انداخته. و این بهترین چیزی بود که وقتی حرفش را می‌زد پیش خودم تصور می‌کردم، که حالا ربط این تصاویر به هم را می‌فهمم و چیزی بیشتر می‌دانم از پیوستگی تصویرهای دنیای ادبیات. من می‌دانم که داستان‌ها کجا به هم می‌رسند و همین‌جور تصویری از داستان را نشان‌مان می‌داد، آن‌جا که از رفاقت‌ها و هم‌آمیزی‌ها فارغ می‌شد و به جهانی بیرون از واقع اشاره می‌کرد. جایی که جهان دوباره ساخته می‌شد.

آخرین ‌باری که دیدمش، از پشت پنجره‌ خانه‌شان تلفنی حرف ‌زدیم. تحت دارودرمانی بود و ایمنی بدنش پایین بود و روزهای کرونا، جرئت نمی‌کردم بروم ملاقاتش. تا در خانه‌‌شان رکاب ‌زدم و زیر پنجره تلفن کردم که من رسیدم و اگر از همین پایین ببینم‌تان خشنودم. عینک ‌زده بود تا اسمم را روی گوشی بخواند، موهاش ریخته بود و یک فینۀ سیاه سرش بود، خم شده‌ بود، از ارتفاعی که سرش در پنجره بود می‌فهمیدم کمی خم شده. صداش اما همان جوانی بود که همیشه. همان جنگل، همان استوار. گفتم می‌ترسم ناقل باشم و بالا نمی‌آیم، بعد از حال و احوال گفت: اگه کتابخونه می‌ری ببین شهریور بیست میدون بهارستان بلندگو داشت و خبر حملۀ متفقین اعلام شد به صورت عمومی یا چه‌ کردن، دارم یه چیزی می‌نویسم لازمش دارم.

چشمی گفتم و سوار دوچرخه شدم و سربالایی شریعتی را بالا آمدم. پشت گوش نینداختم اما در همان منابعی که دستم بود چیزی نیافتم و کتابخانه رفتن را به فردا و پس‌فردا موکول کردم که خبر رسید استادم به اکثریت پیوست. چشم‌های دیرباورش به مرگ از پشت پنجره آخرین چیزی بوده که از او دیدم اما روانش در همان جنگلی که بود هوشیار و زندگی‌باور قدم می‌زند.


 

در پشت آن مه

شرق: اصغر عبداللهی متولد 1334 در آبادان، نویسنده، فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان آثار تلویزیونی و سینمایی ایران در رشته نمایش‌نامه‌نویسی تحصیل کرد، ولی آن را نیمه‌تمام گذاشت و به سینما وارد شد. عبداللهی از اواسط دهه شصت با فیلم‌نامه‌نویسی فعالیتش در سینما را شروع کرد. او یکی از پرکارترین سینماگران پس از انقلاب بود و در طول بیش از سی سال کار حرفه‌ای، فیلم‌نامه آثاری همچون «خواهران غریب»، «مرسدس»، «غریبانه»، «عینک دودی»، «چتری برای دو نفر» و «آشپزباشی» را نوشت. او همچنین فیلم «یک قناری، یک کلاغ» را ساخت که خودش فیلم‌نامه آن را نوشته بود. او با فیلم‌نامه فیلم تحسین‌شده «خانه خلوت» برنده سیمرغ بلورین جشنواره فیلم فجر شد و فیلم‌نامه «خداحافظی طولانی» نیز نامزد فیلم‌نامه‌نویسی همین جایزه بود. اصغر عبداللهی سابقه تدریس در دانشگاه، نوشتن تله‌فیلم و نمایش‌نامه‌های متعددی را نیز در کارنامه خود داشت و مقالاتی تحقیقی نیز نوشته بود؛ از‌جمله «روایتگری قصه در افرا» (۱۳۸۶)، «چگونه چه فیلم‌نامه‌ای بنویسیم آقای سید فیلد؟» (۱۳۸۱) و «بررسی تطبیقی رمان و فیلم شازده احتجاب نوشته هوشنگ گلشیری، بهمن فرمان آرا» (۱۳۸۱). بسیاری عبداللهی را از پیشگامان فیلم‌نامه‌نویسی مدرن ایران می‌دانند و معتقدند به این جایگاه هویت و استقلال داد. او همچنین داستان‌های طراز اولی می‌نوشت و چندین مجموعه داستان هم منتشر کرده بود ازجمله «آفتاب در سیاهی جنگ گم می‌شود»، «در پشت آن مه»، «سایبانی از حصیر»، «آبی‌های غمناک بارون» و «هاملت در نم‌نم باران». از نظر اصغر عبداللهی، ناداستان چندان هم ناداستان نبود و چیزی نزدیک به داستان بود با تمام عناصری که در قالب داستان کوتاه می‌گنجد. از او دو جستار یا ناداستان نیز با عنوان «قصه‌ها از کجا می‌آیند» و «در کلمات هم می‌شود سفر کرد» به چاپ رسیده است. اصغر عبداللهی در هفتم دی ۱۳۹۹ پس از چند سال مبارزه با سرطان از دنیا رفت.

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.

نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ