بیضایی چنین بود
یک هفته پیش به عیادت آقای بیضایی رفته بودیم (او را باید استاد بنامم که هم استادتر از هر استادی بود و هم اینکه سالها شاگردیاش را کردهام. اما او اصلا از این عنوان خوشش نمیآمد و از هرچه بوی ارباب و رعیتی میداد بیزار بود).
حمید احیاء
یک هفته پیش به عیادت آقای بیضایی رفته بودیم (او را باید استاد بنامم که هم استادتر از هر استادی بود و هم اینکه سالها شاگردیاش را کردهام. اما او اصلا از این عنوان خوشش نمیآمد و از هرچه بوی ارباب و رعیتی میداد بیزار بود). میدانستیم که دیگر به مداوا امیدی نیست و تنها معجزهای باید رخ میداد تا... . آقای بیضایی بهسختی از پلهها پایین آمدند. ضعیفتر شده بودند و درد را میشد در چهرهشان دید. اما طبق معمول نه از درد شکایت کردند و نه از بیماری حرف زدند. با خوشروییِ همیشگیشان احوالپرسی کردند و از فیلمهایی که بهتازگی دیدهایم پرسیدند و از فیلمهایی که خودشان دیدهاند و سپس از من پرسیدند که آیا نوشته خوب و تازهای راجع به صادق هدایت سراغ دارم یا نه. گفتم که سالها پیش ویژهنامهای در امریکا منتشر شده بود -که گفتند آن را دیدهاند و دنبال نوشتههای تازهتری میگردند. و سپس از سناریویی که درباره آخرین روزهای زندگی هدایت نوشتهاند و بخشی از آن در «کارنامه» منتشر شده است، صحبت کردند و از اینکه چقدر دوست دارند آن را سرانجامی دهند... .
و من یک بار دیگر در حیرت و شگفتی بودم از این آموزگار بزرگم که هنوز از نوشتن و آفرینش صحبت میکرد و حتی در آن شرایط هم، مثل باقیِ عمرش، اجازه نمیداد هیچ نیرو و هیچ حادثهای از کار بازش دارد. بیضایی چنین بود. بیضایی از نوجوانی نوشت و آفرید و تا آخرین روز عمر -که روز تولدش بود- یک لحظه از کار دست نکشید. بیضایی پانزده سال دشواریِ مهاجرت را تبدیل به گرانبهاترین فرصت کرد و بیشترین و ناممکنترین اجراهای نمایشیِ عمرش را به روی صحنه برد. آقای بیضایی حتی روی تخت بیمارستان نیز از نوشتن باز نمیایستاد و هر لحظهای که هوشیار بود کاغذ و قلم به دست میگرفت و خلق میکرد -و در آخرین لحظه بیداری نیز شعری برای عزیزانش گفت.
در چهار سال اولی که ایشان مدیر گروه نمایش دانشکده هنرهای زیبا بودند من هم افتخار شاگردیشان را داشتم. ایشان در آن چند سال گروه نمایش را به اوج رساندند و دو فیلم ساختند و چندین نمایشنامه و فیلمنامه نوشتند و در کنار همه اینها ادبیات نمایشی و نمایش در ایران و نمایش در شرق را هم درس میدادند، دیدن بیضایی و اینهمه کار و پشتکارش بهتنهایی درس بزرگی برای یکایک ما بود. اما مهمترین درسی که ایشان سعی میکردند به ما بدهند، تنها یک واژه بود، یک «چرا؟»، یک «چرااا»ی کشیده. ایشان تقریبا هر گفته دانشجویان را با یک «چرا»ی کشیده پاسخ میدادند: «چرا فکر میکنی اینطور است؟ چرا فکر میکنی آنطور است؟». آقای بیضایی از پذیرش چشمبسته آنچه بدیهیات خوانده میشد بیزار بودند. ایشان از اینکه دانشجویان چیزهایی را بپذیرند، تنها به دلیل اینکه فلان شخصِ شخیص آن را گفته، بیزار بودند. ایشان تنها خِرَد را ارج مینهادند و تلاش و آرزوی همیشگیشان هم این بود که شاگردانی باخرد پرورش دهند، شاگردانی که پرسشگر باشند و هرچه را میبینند و میخوانند و میشنوند، مورد پرسش قرار دهند و تنها در برابر حقیقت و خرد سر فرود آورند. و البته ایشان آرزوی بزرگتری نیز داشتند؛ اینکه حقیقت و خرد در سرتاسر ایرانمان حکمفرما شود. دلِ همه ما که خوشبختترین تئاتریهای ایران بودیم، ما که بخت و لذتِ در کنار بیضایی بودن را داشتیم، برایشان خیلی تنگ خواهد شد.
آخرین مقالات منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.






