روز نمیگذرد
الهه خسروییگانه: نخستین برف زمستان که باریده بود «افرا، یا روز میگذرد» روی صحنه رفت. من در برابر دری سبز رنگ ایستادهام و باورم نمیشود که تا چند دقیقه دیگر او را خواهم دید. کمی دیر میرسد و با لبخندی از سر خجالت بابت دیررسیدن در را باز میکند.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
الهه خسروییگانه: نخستین برف زمستان که باریده بود «افرا، یا روز میگذرد» روی صحنه رفت. من در برابر دری سبز رنگ ایستادهام و باورم نمیشود که تا چند دقیقه دیگر او را خواهم دید. کمی دیر میرسد و با لبخندی از سر خجالت بابت دیررسیدن در را باز میکند.
من به دفتر کار او میروم تا جهان شخصیاش را ببینم. دیوارها را که با کتاب ناپدید شدهاند و کاغذهایی سیاه از کلمات. بیوقفه دوستش دارم. دوستش داشتهام. هر نمایشنامه و فیلمنامهاش انگار مرهمی است بر زخمهای روحم. قرار است «افرا» روی صحنه برود و من آمدهام که درباره این نمایشنامه با او صحبت کنم ولی مگر میشود. با دریایی وسیع روبهرو نشستهام که برگرفتن جرعهای از آن کار هرکسی نیست. کلماتش در سرم میچرخند: «خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمینهای دیگر دوست داری و در میهن من نه؟ کی خرد میبخشی به آنها که برای هر واژه خط و نشان میکشند؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت میگویم». حالا این ماییم که روز تولدت را باید به هم تسلیت بگوییم آقای بیضایی. همه میدانیم که روزی خواهیم مرد اما چگونه بودن سخت است چگونه بودن هرچند شما آن را خوب بلد بودی و نگذاشتند که زندگی کنی. گفته بود: «من هیچ فرصتی را برای کارکردن از دست نمیدهم. فرصتهایی که اندک هستند و بعضی وقتها متأسفانه از دست میروند.
مثلا همین سال گذشته قبل از اینکه قرار شود فیلم «لبه پرتگاه» را بسازیم قرار بود یک تئاتر کار کنم، ولی چون فکر میکردم ساخت فیلم «لبه پرتگاه» امکانپذیر است، پیشنهاد اجرای تئاتر را رد کردم. در نهایت فیلم ساخته نشد و به این ترتیب یک سال از زندگی من پوچ و بیحاصل گذشت». اما چطور میشود زندگیات پوچ و بیحاصل گذشته باشد؟ حتی یک سال آن. حتی تمام آن سالها که دریغ و حسرت و خشم با روزهایت آمیخته بود و شنیدن «نه» عادتت شده بود؟ «اینکه همه کارهای من با مشکل روبهرو میشود، فقط مربوط به من نیست، اغلب کارهای فرهنگی کسانی که مثل من کار میکنند، با همین مسئله روبهرو میشود، چون در کشور ما تقریبا هیچ حمایتی از کار فرهنگی مستقل، از هنر گرفته تا پژوهش صورت نمیگیرد. البته از کار فرهنگی وابسته پشتیبانی میشود، آن هم به افراط و گسترده ولی درباره کارهای فرهنگی مستقل این مسئله مصداق ندارد. منظورم پژوهشها یا فیلمهایی است که از قبل نتیجه و پیامشان معلوم است. اسم این کارهای فرهنگی وابسته را کارهای اولویتدار گذاشتهاند، اما اینکه چه کسانی این اولویتها را مشخص کرده سؤالی است که پاسخ روشنی ندارد». همین پاسخهای تاریک بعد از آن همه صبوری، آن همه ایستادگی و نوشتن و نوشتن سرانجام شما را رنجاند تا عطای کارکردن در میهن، سرزمینی که آنقدر دوستش داشتی را به لقایش ببخشی. روزی که شنیدم از ایران رفتهای از خودم پرسیدم مگر بیضایی از ایران دل میکند؟ اما دل کنده بودی. خسته شده بودی از جنگ دمادم با سایهها. سایههایی که حتی جرئت نشاندادن خودشان به تو را نداشتند.
«آنها میگویند که ما این و آن را میخواهیم. حتی اوایل بهصراحت میگفتند ما نویسنده نمیخواهیم بلکه به حروفچین نیاز داریم. چنین است که برای کسانی که حروفچین هستند پشتیبانی وجود دارد اما از کسانی که مستقل باشند حمایتی صورت نمیگیرد». رفتن شما داغی فراتر از تحمل است چنان که رفتن تقوایی اندوهی هولناک بود. شما رفتهاید و ما ماندهایم با همه شخصیتهایی که در فیلمنامهها و نمایشنامههایتان ساختید اما مجال جانگرفتن روی صحنه و در برابر دوربین به دست نیاوردند. شما در سینمای مردسالار پیش از انقلاب از معدود کسانی بودید که شخصیت اول کارهایتان زنان بودند. شما بودید که کشف دنیای زنانه را به ما یاد دارید: «...در گذشته زمانی که داشتم نمایشنامههای اولیهام را مینوشتم به این نتیجه رسیدم که زنها را نمیشناسم... شاید برای اینکه در خانواده ما یا حتی در جامعه ما امکان این شناسایی خیلی کم بود. شما میبینید که در ادبیات زنها عملا غایب هستند و اگر هم حضور دارند یا اثیری و رؤیاییاند یا در جهت کاملا برعکس لکاته و... خیلی بهندرت اتفاق میافتد که شخصیت یک زن خیلی خوب نوشته شده باشد... به خاطر همین شروع کردم به نگاهکردن به زنهای دور و برم. بههرحال هرکسی تصادفا یک مادری دارد و من هم داشتم و بعد بالاخره همسری یا فرزندان یا خواهری. کافی است اطراف را نگاه کنید و بعد کمکم این نگاه را گسترش دهید. بعد از این کنکاشها به این نتیجه رسیدم که زنان واقعی در قصههای مادربزرگها حضور دارند... بههرحال من عقیده دارم چون زنان این حکومتها یا قوانین آن را به وجود نیاوردهاند، عملا قربانی این جهان مردسالار شدهاند، چراکه ما براساس تعریفهای جهان مردانه زندگی میکنیم و طبیعی است قربانی این جهان مردانه که سمبل بزرگش جنگ است زنان و کودکان هستند... در جهان به وجود آورده است». دیگر دیر است. پیش از اینها باید این حرفها را مینوشتم.
از رفتن شما بهتزدهام و سوگوار! ولی مرگ برای شما چه اهمیتی دارد وقتی که اشعه جاودانگی بر شما و کلماتتان تابیده است. کدام عاشق فرهنگ این سرزمین است که بعدها نام شما را به احترام نبرد یا در میان سطور درخشان آثارتان واقعیت ایرانیبودن را درک نکند. آرش به بلندبالای البرز رفته است و سپاه دشمن به نظاره ایستاده است: «آنک البرز، بلند است و سر به آسمان میساید و ما در پای البرز به پای ایستادهایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما با لبخند زشت. و من مردمی را میشناسم که هنوز میگویند آرش بازخواهد گشت».
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.








