روایت خاص حاج قاسم از نامزدی ریاست‌جمهوری

مردم از سردار سلیمانی درخواست می‌کردند کاندیدای ریاست جمهوری شود. گفتم اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند، چی؟ با همان لبخند همیشگی گفت اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاست جمهوری شوم، می‌روم پیش ایشان، آن قدر گریه می‌کنم تا تکلیف را بردارند.

این خبر حاوی محتوای صوتی یا تصویری است. برای جزییات بیشتر به منبع خبر مراجعه کنید
خلاصه خبر
خبرگزاری فارس، چهارمحال و بختیاری| اینکه نادیده گره به زلف غیر ببندی و دل به او بسپاری چه دلیلی دارد جز آنچه از او شنیده‌ای و خوانده‌ای؟ مگر عشق فقط در همنشینی و همقدمی است که اتفاق می‌افتد و تو را به خود دچار می‌کند؟ گاهی شنیدن از آنکه او را ندیده‌ای و فقط از او شنیده‌ای و خوانده‌ای، کار هزاران بار دیدن را می‌کند. و آن وقت است که بی آنکه بفهمی دلت می‌لرزد و عشق در وجب به وجبِ جانت قد علم می‌کند. و چقدر تاریخِ پر فراز و نشیب این کره‌ی خاکی پر است از این دچار شدن‌هایی که نادیده رقم خورده‌اند و انگار هیچ‌گاه خیال از پا افتادن ندارند. تاریخی که به هنگام مرور دوباره‌ی کتاب‌های «حاج قاسمی که من می‌شناسم» و «سیمای سلیمانی»، نام حاج قاسم را برایم پررنگ‌تر از همیشه می‌کند.«شب از شوق نگاهت سینه ریزْ از کهکشان داردبه یادت اختران در هفت گردون مست و حیرانندنگاه عاشقت از شاعران شهر دل بردهتبسم می‌کنی ابیات در تعبیر می‌مانند.»¹کتاب‌ها را ورق می‌زنم و داستان بی‌پایان این مرد را در میان سطرهایشان می‌خوانم.مردی که ندیده بودمش اما بارها خوانده و شنیده بودم داستان زیستنش. درست مثل خیلی از آدم‌های دیگری که نادیده مبتلایش شده بودند.آدم‌هایی فراتر از مرزهای جغرافیایی، آن‌هایی که حتی زبانش را هم نمی‌فهمیدند و بر آیین و مَسلکی غیر از او بودند. و اینجاست که دلت می‌خواهد بارها او را بخوانی و بشنوی و غرورانه اشک بباری برای داشتنش. قهرمان شجاعی که برکت وجودش التیام و آرامشی بود بر قلب‌های دلتنگ و بیتاب آن‌هایی که داغ شهادتِ پدر، همسر یا فرزند دیده بودند.

قاسمِ خانه‌ی بابا بود...

«به اسم فرمانده و با تشریفات به خانه‌ی شهدا نمی‌رفت. صبح زنگ می‌زد خانه‌ی شهید دهقانی، می‌گفت امروز صبحانه می‌خواهم بیایم خانه‌ی شما؛ کله‌پاچه هم می‌خواهم. طوری خودمانی برخورد می‌کرد که هیچ فاصله‌ای بین او و بچه‌های شهید نباشد؛ احساس کنند پدرشان آمده؛ حرف‌شان را بزنند؛ مشکلات‌شان را بگویند.»²گاهی وقت‌ها با خودم می‌گویم چقدر دنیا با اینجور آدم‌ها زیباتر می‌شود. آدم‌هایی که یک روز می‌شوند کابوس چشم دشمنان انسانیت و آزادگی و با وعده‌های صادقشان آن‌ها را به خاک ذلت می‌کشند و دیگر روز در پیشگاه پدر و مادر خویش، برای پابوسی آن‌ها به خاک می‌افتند و خود را هیچ می‌انگارند.«همه‌ی سختی را به خودش می‌خرید تا به پدر و مادرش سر بزند. آنجا هم که می‌رفت، در خدمت پدر و مادرش بود. پای پدر و مادرش را می‌بوسید. آنجا دیگر فرمانده نیرو نبود؛ قاسمِ خانه‌ی بابا بود. خودش را غلام پدر و مادرش می‌دانست.»³فرمانده دلیر و شجاعی که یک روز با خشمی توفنده به دل دشمن می‌زند و هِمینه‌ی شیطانی آن‌ها را در هم می‌شکند و دیگر روز در برابر فرمانده‌ی سرزمینش، لباس پرستاری به تن می‌کند و می‌شود سرباز او.
«اوایل فروردین، زنگ خانه را زدند. همسرم رفت و در را باز کرد. صدای آشنایی به گوشم خورد؛ اما نتوانستم بشناسم. چند دقیقه‌ی بعد آمد توی اتاق. درست می‌دیدم؛ قاسم سلیمانی به دیدنم آمده بود. با دست‌های گرمش، مرا به آغوش کشید و چند بار بوسید. با آن همه مشغله، بالای سرم نشست، و چند ساعت با هم گپ زدیم. بعد از آن به همسرم گفت: تصمیم گرفته‌ام اول هر سال بیایم و به ناصر خدمت کنم. همسرم قبول نمی‌کرد؛ اما وقتی اصرار حاج قاسم را دید، قبول کرد. دقیقاً ۵۲ سال این کارش بود. اول هر سال، به کرمان می‌آمد، سری به پدر و مادرش می‌زد و بعد از دو سه روز می‌آمد و پرستارم می‌شد، غذا درست می‌کرد و حمامم می‌برد. من هم خوشحال بودم که فرمانده‌ام کنارم هست؛ اما ناراحت هم بودم که برایش مزاحمت درست کرده‌ام. خدا خیرش دهد!»⁴هر چه بیشتر می‌خوانمش، تمام جانم از نبودنش بغض می‌کند و برای بودنش دلتنگ‌تر از همیشه می‌شوم. بودنی که هر لحظه عزت و سربلندی می‌آفرید و به زانو در می‌آورد دشمنان قسم‌خورده‌ی بشریت را.کتاب‌ها که تمام می‌شوند می‌گویم چه می‌شود که یک انسان پا می‌گذارد بر تمام لذایذ دنیایی‌اش و آنچه را انجام می‌دهد که آزادی‌خواهان عالم، اتفاق افتادنش را آرزومندند؟ و چه می‌شود که یک انسان چشم می‌بندد بر شب و روز خویش و پا در طریقی پرخطر می‌گذارد تا به آزادی‌خواهان عالم نشان دهد چقدر آزادی‌شان را دوست دارد و چقدر دلش می‌خواهد در آسایش و امنیت نفس بکشند؟ و چه می‌شود که یک انسان برای خاطر آزادگی مظلومان و به بلندا کشاندن پرچم اقتدار و عزت آن‌ها، از پا نمی‌نشیند و دست از جان می‌کشد؟

زندگی در خطر، هنر او بود

«وطن برای تو دل‌های دردمندان بودقسم به عشق که مرزی نداشت میهن تو.»⁵مگر نه این است که این انسان، کمال خویش را در خدمت به مظلوم و به نیستی کشاندن ظالم می‌بیند؟ و مگر نه این است که این انسان در مکتبی زیسته که به تاراج بردن حق مظلوم و لگدمال کردن حُرمت او، گناهی است نابخشودنی. آنچه به زیبایی بر زبان سردار شهید حسین سلامی جاری شده بود:«وقتی سردار سلیمانی وارد میدان جنگ با صهیونیست‌ها شد، فلسطینی‌ها با سنگ می‌جنگیدند. او کاری کرد که امروزه غزه، کرانه‌ی باختری و شمال فلسطین، میدان فوران آتش بر ضد صهیونیست‌هاست؛ به طوری که دور خود دیوار کشیدند. سلیمانی، اسرائیل را حبس کرد. او در جنگ لبنان برابر صهیونیست‌ها، مستقیماً در میدان بود. زندگی در خطر، هنر او بود. او در مدیترانه ایستاد تا مسلمانان تهدید نشوند. او سیاست آمریکایی‌ها را برای ایجاد خاورمیانه‌ی جدید شکست داد. سردار سلیمانی آن‌قدر قدرت ساخت که اگر صهیونیست‌ها بیخ مرزشان کمی گوش شنوا داشته باشند، زبان ایرانی‌ها، حجازی‌ها، لبنانی‌ها و پاکستانی‌ها را خواهند شنید!»به راستی حاج قاسم سلیمانی که بود که با تمام شجاعت، نبوغ، توان، احترام، جایگاه اجتماعی و عظمتش، برای خود جز سربازِ میدان بودن را افتخار نمی‌دانست و دست رد به سینه‌ی هر چه جز سرباز بودنش می‌زد؟ بی‌گمان او می‌پنداشت که نقش‌آفرینی‌اش در میدان‌های دفاع، مؤثرتر و ضروری‌تر از هر میدان دیگری است.

بگو سلیمانی فقط یک سرباز است نه چیز دیگر

تفکری که بعضی‌ها آن را نمی‌فهمند و بی‌آنکه ذره‌ای لایق باشند، منصبی را می‌پذیرند و پا در میدانش می‌گذارند و نتیجه‌اش چیزی نمی‌شود جز تحمیل درد و رنجی عمیق و خانمان‌سوز بر مردم.«موضوع انتخابات ریاست جمهوری داغ شده بود. مردم با نامه‌نگاری یا در فضای مجازی، از سردار سلیمانی درخواست می‌کردند کاندیدای ریاست جمهوری شود. خیلی‌ها هم از گوشه و کنار با من تماس می‌گرفتند و نظر حاج قاسم را جویا می‌شدند. گفت هر کس پرسید، از قول من بگو سلیمانی فقط یک سرباز است؛ نه چیز دیگر. گفتم اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند، چی؟ با همان لبخند همیشگی گفت اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاست جمهوری شوم، می‌روم پیش ایشان، آن قدر گریه می‌کنم تا تکلیف را بردارند.»⁶«گم کرده چنان شب‌زدگان فردا راخفتیم دوروزه فرصت دنیا راخورشید شدی، دمیدی از نو در خونخون تو مگر به خود بیارد ما را.»⁷و به یقین در برابر پیشنهاداتی از این دست، انتظاری جز این نمی‌رفت، چرا که دلبستگی او بر خلاف بعضی‌ها، دنیا و چپاول آن نبود و طبق گفتار رئیس جمعیت اعلای اهل سنت عراق؛ شیخ خالد الملا، «قاسم سلیمانی هرگز دنبال مقام و منصب نیست.»با این همه، مرد شماره‌ی یک مبارزه با تروریسم جهانی، با آنکه پا از میدان بیرون نمی‌گذاشت و لباس فرماندهی از تن درنمی‌آورد، بی‌خیال مشکلات اقتصادی مردمش نمی‌شد و از غصه‌شان اندوه به دل می‌نشاند. چرا که مردمش برای او ارزشی بی‌حد و اندازه داشتند. مردمی که دغدغه‌ی آن‌ها به قدر لحظه‌ای بی‌خیالش نمی‌گذاشت و دلش نمی‌آمد آن‌ها را به حال خودشان رها کند تا دشمن به چنگشان آورد و آن‌ها را فریب دهد.

روی جذب نسل جوان حساس بود

علی شیرازی، این رفتار والا را به کَرات در دوستش دیده بود:«حاج قاسم، روی جذب نسل جوان حساس بود. می‌گفت باید جذب‌شان کنیم تا دیگران جذب‌شان نکنند، و اگر شبهه‌ای وجود دارد، باید روشنگری کرد و معرفت این افراد را بالا برد. در سفرهایی که می‌رفتیم، توی هواپیما دوست داشت جوانی کنارش بنشیند، با او حرف بزند، و اگر شبهه‌ای دارد، آن را برطرف کند. برعکس من که توی هواپیما حوصله‌ی حرف زدن ندارم یا می‌خواهم استراحت کنم. می‌گفت عشقم این است یک نفر کنارم بنشیند، شبهه‌هایش را بگوید، من پاسخ بدهم. بدون استثنا، این کار را می‌کرد. کار نداشت ضدانقلاب است؛ باحجاب است؛ بی‌حجاب است. با او حرف می‌زد، روشنش می‌کرد، راه نشانش می‌داد. حاضر بود برای جذب دیگران وقت و آبرو بگذارد. اگر می‌دید کسی خطا می‌رود، قرار می‌گذاشت، می‌رفت سراغش، با او صحبت می‌کرد. می‌گفت نباید افراد را به آسانی از دست بدهیم.»اما چنین مرد بزرگی که میلیون‌ها آدم به خاطر خواندن و شنیدن داستان پرشکوه زیستن و اخلاص بی‌همانندش، عشق او را در دل داشتند و از او جز به نیکی یاد نمی‌کردند، همیشه برای رفتن و به جمع یاران شهید خویش پیوستن، بی‌قراری می‌کرد و اشک می‌ریخت. بی‌قراری‌ای که می‌توان آن را در وصیت‌نامه‌اش خواند و از آن درس‌ها آموخت: «معبود من! عشق من و معشوق من! دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمی‌توانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آن‌چنان که شایسته‌ی تو باشم.»

هیچ‌گاه پشت به جمهوری اسلامی ایران و ولایت نکرد

«یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتنهم قافله با عشق و جنون کم هنری نیستدنبال شهادت همه‌ی عمر دویدیگفتی که در این عالم خاکی خبری نیست.»⁸و در نهایت وقتی اعلی‌ترین درجه‌ی کمال در او عیان گشت، هنگامه‌ی چیدنش به دست شهادت رسید و طبق فرمایش خودش: «میوه وقتی می‌رسد، باغبان باید آن را بچیند.»و چه زیباست به این طریق عاقبت به خیر شدن. عاقبت به خیر شدنی که همه می‌دانستند روزی رقم خواهد خورد و بارها از زبان او شنیده بودند راه رسیدن به آن را:«برادران، رزمندگان، یادگاران جنگ؛ یکی از شئون عاقبت به خیری نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری همین است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید، مهم‌ترین محور محاسبه این است.»و اینگونه است که تا پای جان عقیده داشت وجوب دفاع از جمهوری اسلامی، کمتر از دفاع از حرم امام حسین (علیه‌السلام) و حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) نیست و تا آخرین جرعه از نفس‌هایش، هیچ‌گاه پشت به جمهوری اسلامی ایران و ولایت نکرد. و همین زیست علویِ او بود که شهادتش را در نگاه رهبرش «شهادت بزرگ» کرد.شهادت بزرگی که هنوز باورش سخت و جانکاه است و انتقامی بزرگ می‌طلبد.«جمعه، حدود ساعت یک، نیمه‌شب، بغداد...این ماجرا صدبار در من بازخوانی شدهر بار با این جمله در اخبار جان دادنروح بلند حاج قاسم آسمانی شد.»⁹
۱_ نغمه مستشار نظامی.۲_ علی شیرازی.۳_ علی شیرازی.۴_ جانباز شهید ناصر توبه‌ای‌ها.۵_ حسن زرنقی.۶_ علی شیرازی.۷_ مبین اردستانی.۸_ یوسف رحیمی.۹_ محمدحسین ملکیان
07:05 - 10 دی 1404
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ