حکایت دلدادگی در کهف‌الشهدای بیرجند؛ از نخل‌های سوخته تا اشک‌های شوق

بیرجند- باز هم کهف‌الشهدای بیرجند میزبان مردمی شد که با دل و جان به استقبال شهدا آمدند. اینجا داستان عشقی روایت می‌شود که از روزهای جنگ تاکنون، در قالب اشک‌های شوق و یادبود شهدا ادامه دارد.

خلاصه خبر

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها: باز بوی شهادت می‌آید. بوی نخل‌های سوخته. بوی هشت سال جنگ و دفاع مقدس… باز می‌لرزد دلم، چراکه چشمان این شهر به پیکر شهدای گمنام دفاع مقدس وصال یافته‌اند.

باز مهمانی داریم. میزبانی از سلاله‌های بی‌نام و نشان. آری باز می‌آیند، آنان که رفتند تا این آسمان، بر فراز میهن، همیشه آبی بماند.

دوباره پایبند عشقی شده‌ایم که عهدش را با خون بسته‌اند. باز باید ایستاد و سلام داد بر آفتاب‌هایی که در خاک طلوع کردند و هرگز غروب نکردند. باز باید گفت: «سلام بر شهدا، آنان که تاریخ، ورق خوردنش را به آنان مدیون است…»

ساعتی در کهف‌الشهدا ی بیرجند

اینجا کهف‌الشهدا ی بیرجند است و صدها نفر گرد هم آمده‌اند تا با دل و جان، پدری و مادری شهدا را بر عهده بگیرند و یاد آنان را در قلب تاریخ زنده نگه دارند.

آمده‌اند تا از شهدای گمنام درس آزادگی، فداکاری بیاموزند و بگویند هنوز هم عشق و ایثار در دل این سرزمین جاری است.

با گذر از ورودی، قدم در کهف الشهدا می‌گذاریم. بوی اسپند مرا به مهمانی فرشته‌ها فرامی‌خواند و صدای خوشامدگویی پیرمرد محانس‌سفید مقابل درب ورودی ذهنم را به تاریخ مهمان‌نوازی این دیار گره می‌زند. طعم چای که در بدو ورود توزیع می‌شود، عجیب شیرین است.

یکی می‌اید و یکی می‌رود. از صلابت گام‌هایشان می‌توان به حس درون‌شان رسید. جمعیت رفته رفته زیاد می‌شود و با نظمی خاص در ردیف‌هایی منظم می‌نشینند. در عین شلوغی، سکوتی حاکم است. گویی هر کسی غرق در اندیشه و دنیای خویش است.

و در این میان، صدای ملکوتی مداح، روح را به پرواز درمی‌آورد. گویی با هر نوای او، پرده‌ها کنار می‌روند و دل‌ها تا آسمان‌ها بالا می‌روند، تا بر عرش برسند و با معبود راز و نیاز کنند.

حکایت دلدادگی در کهف‌الشهدای بیرجند؛ از نخل‌های سوخته تا اشک‌های شوق

برای استقبال از فرزندان و برادران خودم آمده‌ام

مادر سر در میان چادر مشکی‌اش افکنده و شانه‌هایش می‌لرزد. هر بار که صدای مداح به نشانه تاکید بالا می‌رود، شانه‌هایش بیشتر به لرزه می‌افتد. کودک خردسالش آرام و بی صدا در کنارش زانو زده و با چشم جمعیت و رفت و آمدها را برانداز می‌کند. نگاهش به من گره می‌خورد. بی اختیار لبخند می‌زنم. خودش را به آغوش مادر انداخته و مرا با انگشت اشاره، نشانه می‌رود.

مادر سر از چادر برمی‌دارد. غم و شادی همزمان در چشمانش موج می‌زند. به بهانه دلجویی از کودک با او همکلام می‌شوم.

عینکش را برمی‌دارد. دستی به چشم می‌کشد و می‌گوید: آمده‌ام تا برای این شهدا مادری کنم و یا هم خواهرانه‌هایم را با آن‌ها در میان بگذارم.

وی با بیان اینکه، شهدا گمنام نیستند بلکه ما در این دنیای واهی گمنام هستیم، می‌افزاید: این افراد بر بال ملائک آمده‌اند تا برای بنده عصیانی مثل من، فرصت توبه فراهم کنند.

نفس عمیقی می‌کشد. بغض می‌کند و می‌گوید: کاش هیچ خانواده‌ای چشم‌انتظار نباشد، کاش هیچ مادری اشک فراق در نبود فرزندش نریزد. کاش….

حرفش را ناتمام می‌گذارد چراکه اشک‌هایش رخصتی برای حرف زدن نمی‌دهند. او را در دنیای شیرینش تنها می‌گذارم.

حکایت دلدادگی در کهف‌الشهدای بیرجند؛ از نخل‌های سوخته تا اشک‌های شوق

دهه هشتادی‌ها در مسیر انقلاب

یکی دیگر از افراد حاضر در کهف‌الشهدا در گفتگویی صمیمی با مهر می‌گوید: شهدا در هشت سال جنگ تحمیلی، برای دفاع از مرز و بوم و حراست از ارزش‌ها، دین و شرافت این ملت ایستادگی کردند.

خودش را محدثه یعقوبی معرفی می‌کند و می‌افزاید: امروز وظیفه ما این است که با شناخت و پیروی از آرمان‌هایشان، از این میراث مقدس حفاظت کنیم و نگذاریم دشمن، ذره‌ای از ارزش‌های آنان را خدشه‌دار کند.

وی که از جوانان دهه هشتادی است، ادامه می‌دهد: گرچه در هشت سال دفاع مقدس نبودم، اما خوب می‌دانم که جوانان آن دوران برای عزت و ایمان و وطنی جنگیدند که ما امروز در آن نفس می‌کشیم.

وی می‌افزاید: من به عنوان یک جوان دهه هشتادی، وظیفه خودم می‌دانم که این آرمان‌ها را در قالب جدیدی ادامه دهم.

این جوان انقلابی ادامه می‌دهد: امروز میدان نبرد، عرصه‌های علم، فناوری و ساختن یک ایران قوی است و شهدا به ما یاد دادند که در برابر بی‌عدالتی‌ها و زورگویی‌های دشمن باید مقابله کنیم.

حکایت دلدادگی در کهف‌الشهدای بیرجند؛ از نخل‌های سوخته تا اشک‌های شوق

گمنامی در نام نیست

کمی آن سو تر خانمی کوتاه قامت و ریز جثه نشسته و به نقطه‌ای از مقابل خیره شده است. هر چند دقیقه نفس عمیقی می‌کشد و گاه حلقه اشکی مهمان چشم‌هایش می‌شود. گویی گذر زمان بر گونه‌هایش چروک انداخته و جوانی‌اش را گرفته است.

به سراغش می‌روم. از احساسش پیرامون زیارت شهدای گمنام می‌پرسم. با گفتن کلمه "گمنام" خودش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: دخترم، گمنامی در نام و نشان نیست. گمنامی در عظمت کارشان است. هنوز بعضی افراد بزرگی کار شهدا را درک نکردند.

نگاهش را به جلو می‌دوزد و می‌گوید: نام و نشان این شهدا به شناسنامه نیست. این بزرگان نزد خدا بزرگ و عزیز هستند و این ما هستیم که در این محفل باید به دنبال نام و نشان از خودمان باشیم.

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: آنان که رفتند کاری حسینی کردند و ما باید کاری زینبی کنیم. باید الگوی زندگی شهدا را پیش بگیریم تا فرهنگ شهادت فراموش نشود که صد البته فراموش نمی‌شود.

هر لحظه جمعیت افزایش می‌یابد. گرچه صدای مداح، پایان مراسم را خبر می‌دهد اما حضور مردم رفته رفته زیاد می‌شود. گویی کسی خیال رفتن ندارد و پای دل در این محفل شیرین و خدایی گرفتارشان کرده. مادران با کودکان در آغوش می‌آیند، پدران سالخورده با قامتی خمیده اما روحی استوار… گویی هرکس در این مکان مقدس، نوایی برای شنیدن و دلی برای بخشیدن دارد.

حضور مردم در این مکان، گواه این حقیقت است که شهدای گمنام، اگرچه نامی از خود برای سنگ قبر ندارند، اما نام‌شان در قلب میلیون‌ها نفر ثبت شده است.

کد خبر 6659726
نظرات کاربران
ارسال به صورت ناشناس
اخبار داغ