به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، آنچه در پی میخوانید در شمار واپسین گفتوگوهای حسین تهرانی است؛ استاد مسلم ضرب، بنیانگذار شیوه نوین تنبکنوازی و از مهمترین شاگردان ابوالحسن صبا. روایتش، شرح پنجاه سال کوبیدن بر پوست و چوب است و پنجاه سال توسری خوردن از همان جامعهای که بعدها برای صدای ضربش کف زد. در این گفتوگو که در پاییز آبان ۱۳۵۲، و حدود چهار ماه پیش از درگذشت تهرانی توسط عماد رام خبرنگار «سپیدوسیاه» انجام شده، او از زمانی میگوید که شروع به زدن ضرب کرد و از مصائبی که در این راه کشید، این که اهالی محل او را فقط به خاطر ساز زدن تکفیر میکردند و حرامزاده میخواندنش... مشروح گفتوگو را به نقل از «سپیدوسیاه» به تاریخ ۳۰ آبان ۵۲ میخوانید:
حسین تهرانی: من از سال ۱۳۰۵ که کلاس سوم مدرسه اشراف بودم ضرب زدن را شروع کردم. آن موقع ۱۴-۱۳ سالم بود. آخه من متولد ۱۲۹۱ هستم. پدر من ریشسفید محل بود و هر دعوایی را پیش او حل میکردند ولی در خفا شراب را میزد. آنها دورهای داشتند با رضا باربد، خدا رحمتش کند، کمانچه میکشید و ویلن میزد. من هم یک گلدان داشتم، رویش پوست کشیده بودم و میزدم یک شب بابام مرا هم به میهمانی بود. ما را که توی اتاق نمیبردن، از بیرون شنیدم بابام میگه: «این پسره داره آبروی ما را میبره. دنبک میزنه.» آن موقع عبایی بر دوش داشتم و ضربی زیر عبا. باربد یک تیکه زد، ما هم تلپتلپی کردیم، نمیدانم چکار کردیم.
توی محل که راه میافتادم، همش تف و لعنت بود، مردم روشون را از من برمیگردوندن. میگفتن: «این حرامزاده است، پسر میرزا اسماعیل نیست، اگه بود این کارو نمیکرد.» پنجاه سال توی این ضرب کوبیدم و پنجاه سال از مردم توسری خوردم!
باربد گفت: «استعداد داره، یک کاریش بکن.» پدرم گفت: «مگه مسلمون هم ضرب میزنه؟» آخه او موقع ساز میزدن، کمانچه میکشیدن، نی میزدند، اما ضرب مال مسلمان نبود. دست یک عده دیگه بود!
رضاخان باربد مرا برد پیش میرزا حسین کمانچه، حسینخان اسماعیلزاده، او میگفت: «هرچه دوضربی میزنی، بزن. یکصدوبیستوپج، شش و هشت بزن (بله و بله و بعله دیگه)»
آخه اون وقتها نتی نبود. ما هم شعور این چیزها رو نداشتیم. بس که علاقه داشتم روزها ضرب را میگرفتم زیر عبام و سهراه امینحضور مینشستم توی واگن، میرفتم تا شمسالعماره، آخه اون وقتها واگن بود.
خلاصه تا ظهر کارم همین بود. میرفتم و برمیگشتم و هی توی واگن ضرب میزدم. برای اینکه اذیتم نکنن، توی واگن وسطی که جای زنها بود میرفتم. بس که کوچیک بودم تمام منو میخواستن و معروف شده بودم اما توی محل که راه میافتادم، همش تف و لعنت بود، مردم روشون را از من برمیگردوندن. میگفتن: «این حرامزاده است، پسر میرزا اسماعیل نیست، اگه بود این کارو نمیکرد.» پنجاه سال توی این ضرب کوبیدم و پنجاه سال از مردم توسری خوردم!
سال ۱۳۱۷ بود که رسیدم به مرحوم صبا، گلندوئک بودیم، منزل نظام خواجهئوری. صبا بود، قوام سلطان که سهتار میزنه و جمعی دیگه، منم به توسط یه کس دیگه رفته بودم. صبا ما را قاپید. افتخار نوکریاش را پیدا کردم و مریدش شدم و هرچی کسب علمی و عملی بود، غیر از وزنخونی که مرحوم خالقی خدابیامرز یادم داد، از صبا یاد گرفتم.
آن موقع ضرب را وسط میزدن، «باس» نبود که صدای پخته داشته باشه. به فکر این افتادم که انگشتگذاری کنم. خودم پیدا کردم که هر انگشت یک صدایی میده، انگشت را روی پوست میزدن، مثل زورخانه. ما آمدیم روی چوپ پوست انگشتگذاری کردیم، نصفش روی پوسته، نصفش روی چوب، مطبوعتر بود. (در اینجا حسین تهرانی با نواختن موضوع را تشریح کرد و توضیحاتی در مورد تکتک انگشتان داد) مرحوم صبا گفت: بیا این ملودیهای چهارمضراب را که من دارم، روی ریتم بیاور. من هم آوردم.
بعد مدرسه انجمن موسیقی ملی تاسیس شد. رادیو هم شروع شد. سال ۱۳۱۸ بود که البته رادیو را سال ۱۳۱۹ رسما افتتاح کردند.
بیستوپنج شش نفر آمدند برای امتحان ضرب. موسیخان معروفی ممتحن بود، صبا هم ویلن میزد که باهاش ضرب بگیرن. صبا گفت به من آشنایی نده. یک چهارمضراب توی حسینی داشت خیلی سریع بود، زد. ما هم صد بار با او زده بودیم. موسیخان وسطش گفت: «بسه آقا این خیلی خوبه، خیلی خوبه.»
استاد یک سوال دارم، اگر شما این مسائل را حل نمیکردید ضربگیرهای دیگر همان فرم قدیم را میزدند؟
همانجور تاپتاپ میکردن، یک مهدی غیاثی بود که هنوز زنده است. خدا زندهاش بذاره، یکی هم رضا روانبخش بود که مرد. خیلی خوب بود، خیلی خوب. بعد موزیک زیاد شد ضرب میخواستن آنها را هم آوردن.
سال ۱۳۲۶ خالقی انجمن موسیقی ملی را دست کرد من افتادم به گروه ضرب درست کردن. مرحوم خالقی گفت: «خودش چیه که میخوای ارکستر ضرب هم درست کنی؟» خدا رحمتش کنه، گلپایگانی نوازنده ویلن را، با او، هوشنگ ظریف و رحمانیپور نشستیم و کار کردیم. اول حرکت کالسکه درشکه را گرفتم. وقتی تمام شد خالقی تعجب کرد. بچهها را یکییکی ماچ کرد و گفت جالبه، عالیه تعقیب کنید. تشویق او ما را خیلی شاد کرد. هم و غم را گذاشتیم روی چوب و روی پوست و روی این شاگردها. هفت، هشت تا «مورسو» [قطعه] ساختم که یکی از آنها را دهلوی با ارکستر زده. بعد افتادیم به نوشتن کتاب «ریتمها» که دهلوی ترتیب چاپش را داد.
ضرب در ارکستر کارش باید رهبری باشه. ضمنا ضرب باید زیر ساز باشه. من تا حالا هیچ ضربی را ندیدم که زیر ساز باشه، حتی در ارکستر، ضرب صداش بالای ساز است.
زمانی یکی از کمپوزیتورهای شوروی آمده بود ایران. آن موقع کلنل رئیس مردسه بود، خالقی معاونش. وقتی من ضرب گرفتم دو سه بار ضرب را گرفت تکان داد که ببیند توش چیه. این را مرحوم خالقی هم در کتابش نوشته، فکر میکرد وقتی من «کروماتیک»ها را با ضرب میزدم یک چیزی توی ضرب هست. میگفت: «اینکه پرده نداره پس این صداها از کجاست؟»
همانطور که عرض کردم ضربگیر توسریخور بود. مثلا اگر با خانم قمر خانم یا ملوک ضرابی میرفتیم جایی، من باید میرفتم ناهارم را جای دیگه میخوردم! توی اتاق پیش میهمان، ضربگیر را راه نمیدادند، کسرشان میآمد.
فرزند ناخلف
ما بس که توسری خوردیم، گفتم این ضرب را مستقل و بینیازش کنم و حالا شما خودتون میدونید که ضرب جدا شده، برای خودش ارکستر مستقل داره، خودش یک ساز شده، حالا بچه خلفی شده، آن وقتها ناخلف بود.
همانطور که عرض کردم ضربگیر توسریخور بود. مثلا اگر با خانم قمر خانم یا ملوک ضرابی میرفتیم جایی، من باید میرفتم ناهارم را جای دیگه میخوردم! توی اتاق پیش میهمان، ضربگیر را راه نمیدادند، کسرشان میآمد. مشروب که میخواستن بدن، میریختن توی قوری در آن را هم میگذاشتن، میفرستادن توی اون اتاق. ضمنا باید نوکری ساززن را بکنیم، سازش را ببریم، توی منزلش هم بریم، سبزی و گوشت بخریم!
در هر مجلسی هم ساززن بالا مینشست و ما پایین اتاق. قدیمیها میدونن من چی عرض میکنم. چه زجرها کشیدیم و توسریها خوردیم تا حالا ضرب شده ضرب.
شما به قول خودتان روزگاری حسین ضربی بودید، حالا استاد مسلم هستید، بفرمایید...
من خودم خلأ دارم، خودم استاد نیستم. این را همیشه عرض کردم. وقتی میگن حسین با ضرب مترادفه، من شرمندهام. خودم میدونم چقدر گنگی دارم.
معیار این است که در یک اجتماع، در هر رشتهای شخصی بهتر از دیگران است. بهترین است. به همین جهت او را به استادی قبول دارند. در تاریخ موسیقی ایران تو در ضرب بهترین هستی. بعدا معلوم نیست چه میشود و چه اشخاصی ممکن است در این رشته به استادی برسند. که مشکل به نظر میرسد کسی حسین تهرانی بشود.
«چون توانستم ندانستم چه سود/ چونکه دانستم توانستن نبود». الان یک چیزهایی توی مغز من هست، ولی دستم قدرت نداره. آن وقت هم که قدر بود، عقل معاش حالا را نداشتم. این وظیفه شاگردهای من است که دنبال کنند. خودشان را کثیف نکنند، اول انسان باشند بعد هنرمند.
این ضرب یا هنر زندگی نیست، زیبایی زندگی است. اول باید خانه داشته باشی، بعد یک گل هم توی باغچه بکاری. باید اول یک کاری داشته باشی، بعد به صورت آماتور هنر را دنبال کنی. کثیفش نکنی، که هر شب ضرب را بزنی زیر بغل و بری خانه تقی و نقی.
منظور من این بود که شما بین شاگردان خودتان چه کسی را بهتر و شایستهتر از دیگران میدانید؟
این سوال را از صبا کردن گفت: «اجتماع خودش معلوم میکنه.»
از نظر تکنیک سوال میکنم، نه از نظر مردم. چراکه متاسفانه همه مردم ما هنوز شناخت هنری صحیح ندارند، و به آن سطح نرسیدهاند که فرق بین هنرمند واقعی و غیرواقعی را تشخیص بدهند. در خارج «یهودی منوهین» و «تام جونز» هرکدام برای خود جای مشخصی دارند. اگر مردم سخت برای تام جونز سر و دست میشکنند، وقتی یهودی منوهین هم کنسرت دارد از دو ماه قبل بلیت تمام میشود، ولی متاسفانه در ایران اینطور نیست.
درسته، البته موسیقی ایرانی در خون ماست. عدهای تظاهر میکنن. یادم هست انجمن موسیقی ملی چند شبی کنسرت داشت. تازه این صفحات تانگو و والس و رومبا آمده بود و مردم مرتبا از این آهنگها میخواستن، من که سواد ندارم، زبانم هم که الکن، لالم بودم. از خالقی اجازه گرفتم برم پنج دقیقه صحبت کنم. اشخاصی که زندهاند، میدونن، یکی آقای بنان، آقای بدیعزاده، اینها بودن که من رفتم روی سن. به مردم گفتم گوش بدین و نظر بدین.
یک ریتم تانگو زدم، یک والس و یکی دو ریتم دیگر خارجی. تهرانی، اینها را (عملا با ضرب نشان میدهد) وقتی شش و هشت زدم همه بیاختیار شروع کردن به دست زدن و ریتم گرفتن. به آنها گفتم اگر شما واقعا تانگو و والس دوست دارین، نرقصین، فقط گوش بدین. آنها این آهنگها را برای منظور دیگه میخوان، نه خود والس و تانگو.
استاد، بالاخره نفرمودید چه کسی میتواند دنبالهروی شما باشد، این مهم است.
اگر خدا توفیق بدهد، محیط کثیفش نکند، کارش را ول نکند، تا زنده است پیگیر باشد و همینطور که الان هست هر پنج دقیقه وقتش را روی ضرب بذاره، من فقط اسماعیلی را قبول دارم و به او امیدوارم.
استاد، حالا ممکن است در مورد سفرهایتان به خارج و نحوه استقبال فرنگیان از برنامههای ایرانی بخصوص ضرب مطالبی بگویید.
تا حالا دو بار به رم، پاریس و لندن رفتهایم و برنامه داشتهایم. در دومین سفرمان به پاریس مردم خیلی ما را تحویل گرفتند. با ریتم دست میزدن و واقعا میخواستن که ما دوباره و چند باره برنامه اجرا کنیم. دفعه پنجم آمدم روی سن، و با زبان بیزبانی اشاره کردم که دیگه دستم خسته شده. آقای قطبی و دکتر بوشهری هم بودند و به ما خیلی تبریک گفتند.
چه کسانی همراه شما بودند؟
فرهنگ شریف بود، قوامی، یا پیرجان (بهاری) و جهانبگلو که سنتور میزنه.
کسایی نبود؟
خیر، هیچوقت نبود. کسایی گفته بود که اگر جلیل شهناز بیاد، من نمیام. شهناز را عوض کردن شریف را جای او گذاشتن باز هم کسانی نیامد.
یک بار به آقای صادقینژاد گفتم میخوام برم از آقای پهلبد تشکر کنم، اما به خدا روم نمیشه. آقای پهلبد مرا در بیمارستان خوابانده بود که درستم کنه، ترکم بده، وقتی ترک کردم گفت: «توی این محیط نباشه بهتره.»
گویا مسافرتی هم با حسین و اسدالله ملک داشتید؟
این دستور آقای پهلبد [وزیر فرهنگ و هنر بین سالهای ۴۳ تا ۵۷] بود. اولا به اللهاکبر قسم من از روی آقای پهلبد شرمندهام. بس که به من محبت کرده نمیخوام به گوشش برسه که فکر کنه من مجیزش را میگویم. من دیگه به سنی رسیدهام که احتیاج ندارم دروغ بگم چه مدح مرا بکنن، چه بد مرا بگن، اثر روی من نداره.
یک بار به آقای صادقینژاد گفتم میخوام برم از آقای پهلبد تشکر کنم، اما به خدا روم نمیشه. آقای پهلبد مرا در بیمارستان خوابانده بود که درستم کنه، ترکم بده، وقتی ترک کردم گفت: «توی این محیط نباشه بهتره.»
این بود که ما را با حسین ملک و اسدلله فرستادن بیرون. برای کنسرت نبود.
دیروز و امروز
استاد، ممکن است خاطراتی از آن دوران، سالهای قبل به یاد بیاورید؟
همانطور که گفتم ما زجرها کشیدیم، توسریها خوردیم. تا حالا وضع اینجوری شده. غیبت نشه، انشاءالله روی ثواب ما را میبخشن.
زمانی، یادم نیست چه سالی بود، ما را منزل شخص گردنکلفتی از دور روز پیش وعده گرفته بودن، مرحوم صبا بود، حبیب سماعی بود و شخصی که مرید صبا بود. ساعت هفت قرار داشتم. حدود ساعت پنج بود. شوفر یارو آمد. گفتم: «حالا چرا؟» گفت: «آقا گفتند زودتر بیام شاید شما کاری داشته باشید انجام بدم.» گفتم: «کاری نداریم. صبر کن.» صبر کرد تا ساعت هفت، رفتیم. من که آن وقت چیزی نبودم. صبا که وارد شد میهمانها که بلند شدن هیچی، به اصطلاح میز و صندلی و اثاثیه اتاق هم پا شدن! و صبا را بردن او بالا بالاها. آن وقتها غیر از ضرب، من مثل میگفتم، مسخرگی میکردم، کریم شیرهای میشدم. گیلاسی زدیم بعد ساز زدیم، ساز تمام شد ما بند کردیم به حقهبازی؛ هفت هشت چشمه حقهبازی بلد بودم. ملت را خنداندم. بعد یکی از میهمانها میخواست بره آب بخوره گفت: «آقا اجازه میدین؟» گفتم: «خواهش میکنم مگه اینجا مکتبخانه است که اجازه میگیری؟» گفت: «نه! احترام ساز واجب است. باید اجازه گرفت!» خلاصه هر کاری میخواست بکنه اجازه میگرفت، شام میخواستن بدن از ما اجازه میگرفتن. شام دادن تمام شد من و حبیب و مرحوم صبا رفتیم به اتاق دیگه تا سفره را جمع کنن وقتی برگشتیم دیدیم هیچکس نیست.
خود صاحبخانه آن وسط ایستاده بود گفت: «والله نخواستن مزاحم شما بشن، خداحافظی کردن رفتن.» اسم شوفرش عبدالله بود هرچی صبر کردیم عبدالله بیاد خبری نشد. ساعت یک و نیم بود صاحبخانه دست گذاشت پشت سر من و صبا، حبیب خدا بیامرز خیلی تند و بداخلاق بود صاحبخانه مرتبا عذرخواهی میکرد «شما نورافشانی کردید صفا دادید و...» در همین حال ما را به طرف در هل میداد. حالا کجا هستیم، بالای «سوهانک» بالاخره من گفتم: «آقا این راننده را بگید ما را به شهر برسونه.» گفت: «خوب شد گفتین، شما یک راننده مودب سراغ ندارین، پولش مهم نیست آدم باشه وقتی من میهمان دارم عرق نخوره، این عبدالله مثل گاو عرق خورده، چشم یک راننده هم براتون پیدا کنیم.» دستش را گذاشت پشت سر ما و درواقع بیرونمان کرد و در را بست! حالا چکار کنیم. آن وقت ماشین آنجاها نبود. صبا مسخرگی میکرد من میخندیدم، حبیب عصبانی بود. خدا رحمتش کنه ابوالحسن دماوندی بود که اذان میگفت او را پیدا کردیم، رفت دو تا قاطر آورد، حبیب و صبا دوتایی پشت سرهم نشستن من چراغ فانوسی گرفتم و جلو افتادم، تا شهر. حالا وضع عوض شده موزیسینها احترامی دارند و مردم برایشان ارزش قائلاند.
این در اثر زحماتی است که شما کشیدهاید و حالا آنها بهرهبردای میکنند.
من هم خوشحالم. بعد از پنجاه سال توی سر این پوست و چوب زدن و توسری خوردن، اقلا حالا نتیجهاش را میبینم، همیشه آرزو میکردم ضرب آزاد بشه، مستقل بشه و از ریش ساززن بیاد بیرون.
خاطره دیگری یادتان هست؟
زندگی ما همهاش خاطره بود. شبی هم منزل نخجوان بودیم. ملوک خانم ضرابی بود، حبیب، صبا، بدیعزاده بود و چاکر. وقتی میخواستیم بیاییم بیرون، نخجوان خواست یک چیزی، هدیهای به ما بدهد معذرت خواست و گفت قابل شما را نداره. او بین ما فرقی نمیگذاشت. هرچی به صبا میداد به من هم میداد و به دیگران هم همینطور. حبیب خدابیامرز از من سوال کرد «تو چقدر گرفتی؟» درست نبوده من شاگرد او بودم، صندوقکش او بودم، نباید چنین سوالی از من بکنه! من دستش را باز کردم، دیدم یک پنجاه تومانی گرفته.
من به دروغ گفتم: «من دو تا پنجاه تومانی گرفتم.» ناراحت شد و گفت: «حتما پاکت من با تو عوض شده.» گفتم: «نه، برای اینکه روی پاکتها نوشته.» پاکت را به او دادم. گفتم: «برو از خود نخجوان بپرسم.» حبیب رفت سوال کنه. من داشتم ماجرا را برای ملوک و صبا تعریف میکردم. حبیب برگشت و گفت: «نگفتم اشتباه شده.» حالا ما میدانستیم اصلا نرفته سوال کنه. قبول کردم و پاکتها را عوض کردیم.
ملوک خانم که در جریان بود، چشمکی زد و گفت: «حسین، ما یک خردهحسابی به تو بدهکاریم هی یادمون میره.» من گفتم: «چه طلبی؟ یک هدیه پارسال میخواستی به ما بدی، حالا باشه سال دیگه.» گفت: «ممکنه سال دیگه من یا تو نباشیم، صد تومان پول خرد داری؟» گفتم: «نه.»
حبیب گفت: «من دو تا پنجاه تومانی دارم.» فرنچ نظامی تنش بود. آخه حبیب سماعی نایباول بود. پاکت را از جیب فرنچ درآورد و باز کرد، بدیعزاده یک شیشکی بلند بست، دید یک پنجاه تومانی بیشتر نیست. گفت: «پدر... بیشرف من جای بابای توام، با من شوخی میکنی!» من قیافه مظلومی گرفتم و گفتم: «مگه چی شده؟ چه گناهی کردم.» گفت: «پدر... این پنجاه تومانیه.» گفتم: «آخه من چپم دوتا میبینم.» بعدها این جریان را بدیعزاده سر زبونها انداخته بود که حسین دو تا میبینه.
مطلب دیگری هست که بخواهید به آن اشاره کنید؟
من کوچکتر از آن هستم که به مردم نصیحت کنم. فقط امیدوارم شاگردان خودم دعای خیر پشت سرشان، اول انسان باشند بعد هنرمند. ارزش ضرب را بالاتر ببرند. ما توی اجتماع بد معرفی شده بودیم، اما آنها موقعیت خوبی دارند. ولی باز هم بگم فراموش نکنند: اول انسانیت، بعد هنر.
۲۵۹










